♡•• 🔻کتاب صوتی #یادت‌باشد..🔻 شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر شهید نویسنده:محمد رسول ملا حسنی قسمت بیست و پنجم📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 151 دست آراز را که هنوز در دستم بود را کشیدم: اینجا کجاست دیگه دیوونه؟ با خنده گفت: نگاه کن عجب جاییه! من که تو رو جای بد نمیارم. می بینی دریا رو؟ می دونم از دریا خوشت میاد به خاطر همین آوردمت اینجا. با ترس خیره اش شدم و تصمیم گرفتم گله و عصبانیت هایم را برای وقت دیگری موکول کنم و از اینجا او را ببرم که بلایی سر خودش نیاورد. توهم زده بود و حالش و حرکاتی که انجام می داد، دست خودش نبود و شاید هم بعدا همه ی این ها را فراموش می کرد. - آراز بیا بریم اون طرف. - چرا؟ مگه دریا رو دوست نداشتی؟ بیا ببینش. مضطرب نگاهی به دره انداختم: دیدم دیگه. بسه بیا بریم. بی خیال گفت: نه بابا کجا بریم؟ الان اومدیم ها. خیلی دلم شنا کردن می خواد. با وحشت گفتم: آراز، جون من بیا بریم اون طرف. دستش را دور شانه هایم حلقه کرد: کجا بریم؟ می ترسی؟ - آره. بیا بریم خواهش می کنم. - تا پیش منی از هیچی نترس. موافقی با هم بپریم؟ »هین« بلندی کشیدم و با ترس و وحشت نگاهی به ارتفاع چند متری دره و آراز که خونسرد و بی خیال بود انداختم: آراز خواهش می کنم، تو رو جون سلافه بیا بریم. دست هایم از وحشت لرزیدن گرفت و با قلبی که انگار توی دهانم می زد خیره اش شدم: آراز تو رو جون من، تو رو خدا، بیا عقب. انگار صدایم را نمی شنید. قدمی جلو گذاشت. دستش را با دست یخ کرده و لرزانم گرفتم: آراز جان، عزیزم، قربونت برم این قدر نرو جلو. بیا عقب. خطرناکه. بی توجه به لحن ملتمس من لبخندی زد و محکم تر مرا به خود فشرد. - چقدر هم که امروز دریا آرومه. جون میده بپری توش. با اشک هایی که جلوی دیدم را تار کرده بودند، داد زدم: بیا عقب بهت میگم. دیوونه خودت رو می خوای به کشتن بدی؟ - بیا با هم بپریم پس. از تمام وجود فریاد زدم: آراز بیا عقب بهت میگم. آن قدر داد و فریاد کردم و با خواهش با او حرف زدم اما فایده ای نداشت و مدام حرف خودش را می زد. مرا هم محکم گرفته بود و نمی توانستم تکان بخورم و حتی او را از آن جا عقب بکشم. سفت و سخت مرا گرفته بود و هر لحظه امکان داشت این پنج شش متر ارتفاع را بپرد. نمی دانستم چه کار کنم. مدام خدا را صدا می زدم و از او کمک می خواستم که نگذارد اتفاقی برای آراز بیفتد. تکانی خورد و قدم دیگری جلوتر گذاشت. پاهایم از ترس به رعشه افتاده بودند و عرق از پیشانی ام جاری بود. وحشت در جانم افتاده بود و دلم گواهی بد می داد. آراز بی آن که متوجه هیچ کدام از عکس العمل هایم شود با خنده گفت: آماده ای؟ سعی کردم که او را کمی از آن محل دور کنم و به عقب هولش بدهم. هیکلش دو برابر من بود و نمی توانستم تکانش دهم. دستش را دور شانه ها یم حلقه کرد و به دنبال خودش کشاند. پایم لبه ی آن دره گیر کرد و صدای فریادم سکوت سنگین بیابان را شکست. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• #امین‌حبیبی بیقــرار... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• بہ حباب نگران لب یڪ رود قسم، و بہ ڪوتاهے آن لحظہ شادے ڪہ گذشت، غُصــــــــــــــــــہ هم مے گذرد، آنچنانے ڪہ فقط خاطره ها خواهدماند.. لحـــــــــظہ ها عریانند... بہ تن لحظہ خود، جامہ اندوه مـپوشان هرگز...!! زندگے ذره ڪاهیست، ڪہ ڪوهش ڪردیم، زندگے نام نڪویے ست، ڪہ خارش ڪردیم، زندگے نیست بجز نم نم باران بهار، زندگے نیست بجزدیدن یار زندگے نیست بجزعشق، بجزحرف محبت بہ ڪسے، ورنہ هرخاروخسے، زندگے ڪرده بسے، زندگے تجربہ تلخ فراوان دارد، دوسہ تاڪوچہ وپس ڪوچہ و اندازه یڪ عمر بیابان دارد... ما چہ ڪردیم و چہ خواهیم ڪرد در این فرصت ڪم ... #سهراب‌سپهرے ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• آهای صدای بارون... #راغب ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄