♡••
دریــــــــــا باش
تا هر کس لایق توست
با تـــــو آرام گیرد و
هر کس لایقت نیست
در تـــــــــو غرق شود...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
مثل دختر بچه های لوس و بد دماغ مانتو رو از دستم کشید و با مانتو شروع به زدن رو بازو و سر و سینه م کر
#عشقاجباری
#قسمت178
ادامه حرفش رو نزد ، بغض صداش و دهن پرش و همینطور شرم از گفتار بیشتر این حرفها مانع گفتنش میشد ،باورم نمیشد این گلایهها از طرف بهار باشن و از اینکه من بخاطر بهبود روحی و شرایط سخت گذشتهش ازش فاصله گرفتم گمان بد کرده و با این حدسیات اشتباه دلگیر و افسرده شده.
از بیرون آشپزخونه بهش نگاه کردم قصد کرد لیوان شیر رو مثل هر روز تو سینک خالی کنه که سر مچش رو گرفتم و گفتم:
-اون شیرو من هر روز داغ میکنم میذارم تا بخوریش نه اینکه بریزیش تو سینک، لجبازیاتو سر غذا خوردنت در نیار ... چرا حرف بیخودی در میاری ؟ کی منو تامین کرده ؟ من که مثل یه بز فقط میرم شرکت و برمیگردم ، از جفتت تو این خونه تکون نمیخورم ، بخاطر اون فکرای پوچ و مسخرت حتی باشگاه رفتنمو کنسل کردم گفتم یه وقت باشگاه پس دیگه چی میگی ؟
با اخم نگاهی بهم کرد و دوباره لیوان شیر رو رو میز گذاشت و با لجبازی گفت :
- به جهنم که باشگاه نمیری مگه من جلوتو گرفتم یا بهت گفتم نرو ؟ اونی که بخواد خطا بره حتی تو قوطی در بسته هم بذاریش آخرش کار خودشو میکنه ،انقدرم تو کارام دخالت نکن ، این دیگه شکم و معده خودمه، دلم نمیخواد همش بگی چیکار کنم یا نکنم.
وقت برای بحث کردن با این دختر شیطون و زبون دراز نداشتم اگه زمان بهتری بود حتماً طور دیگهای بهش میفهموندم که من هر حقی رو نسبت بهش دارم ... همه حقی .
انتهای جاده دعوامون شد سکوت و رضایتی برای رسوندنش به مدرسه ... بهار رو رسوندم به مدرسهش که با کلی غرغرکردن و اکراه از ماشین پیاده شد و خودم مستقیم به سمت شرکت حرکت کردم ، یه جلسه مهم با رفیق قدیمی و دشمن سرسختم داشتم که بعد از مدتها قرار بود تو چهارچوب قواعد کاریم از حالا به بعد با این آدم منحوس ملاقات زیادی داشته باشم.
نزدیک شرکت بودم که منشیم به گوشیم زنگ زد .
بعد از اینکه تماس رو وصل کردم مطمئن شدم دشمن نانجیبم تو شرکت منتظرمه، خیال منشی رو راحت کردم که نزدیک شرکتم و بعد از قطع تماس سریع به گیسو یه پیام فرستادم.
" اومده شرکت ... امیدوارم کارتو خوب انجام داده باشی چون نمیخوام تیرم خطا بره "
بلافاصله با ارسالش جوابی محکمی دریافت کردم ، انگار رعشه تنش اونو وادار کرده کنار گوشیش بنشینه تا گزارش مو به مو جزئیات رو بشنوه.
" همون کاری که گفتی رو انجام دادم ،دو تا رو باهم قاطی کردم فقط خدا کنه مشکل بدی پیش نیاد"
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم :
- پیش نمیاد عزیزم ... فقط امروز قراره زیر برگه ای رو امضا بزنه که نصف سرمایهش به نام من میشه..."
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#رضابهرام
حاڪمِـاحساس...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
من مملو از خيـال او
او خالۍ از خيـال من...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
AUD-20210325-WA0017.mp3
10.66M
♡••
#محمدمعتمدی
آرامِمنبمانکنارم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
شریفترین دل ها دلۍاست ڪہ
انـدیشہ آزار ڪسان در آن نباشد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ما مشقِ غمِ عشقِ تُـو را خوش ننوشتیمـ
امــّا تُـو بڪش خط بہ خطاے همہے مـا...
#فاضلنظرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مقصدِ اهل نظر خاڪِ ددرِ تُوست ، بلۍ
چون تو مَقصود شوے ڪوے تُومَقصد باشد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ایمان داشتہ باش بہ فردایۍ ڪہ
بعد از یڪ شبـِـ تاریــڪ مۍآید...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄