eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.3هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
7.5هزار ویدیو
41 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ ادمین‌تبادل‌و‌تبلیغ: @Khademehosseiin بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• بسپارش بہ خُــدا خُــدا درست ڪنہ بهتر میشہ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Hojat Ashrafzade ~ Music-Fa.ComHojat Ashrafzade - Atre To (320).mp3
زمان: حجم: 11.8M
♡•• عطرِتُو... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡•• من بۍتُـو ویرانمـ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• دلا اين زندگی جز يک سفر نيست " گذرگاه است و راهش بی خطر نيست ... چو خواهی با صفا باشی و صادق ... به جز راه خــــ♡ــــدا راهی دگر نيست ... غم بيچارگان خوردن مهم است ... دلی از خود نيازردن مهم است ... چه مدت زندگی کردن مهم نيست ... چگونه زندگی کردن مهم است .... عيوب خويش را ديدن مهم است ... خطا باشد ز مردم عيب جويی ... خطای خلق بخشيدن مهم است ... دلا درد آشنا بودن مهم است ... به مردم عشق ورزيدن مهم است... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
نمایش پایی که جا ماند1_584292677.mp3
زمان: حجم: 10.63M
♡•• 🔻کتاب‌صوتی‌‌نمایشی خاطرات سیدناصر حسینی‌پور قسمت:هفتم(جلداول)📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• ازهرجایۍ ڪہ افتادے احتمالش هست ڪہ بتوانۍدوباره بلندبشوے ازهرجـــــایۍ... بہ غیر از"چـشمـ" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
#عشق‌اجباری ‌#قسمت‌189 چند روز از محرمیت قانونی بین منو کیان گذشته بود ... تو این مدت با اینکه از
دل آرام با همون محبت همیشگیش در جوابم گفت : - آره عزیزم مشکلی نداره ،فقط در مورد چی هست ؟ اگه میخوای راجع به اون بلایِ آسمونی باهام حرف بزنی از همین الان بگو که من آمادگیشو داشته باشم اوقاتمو الکی تلخ نکنم. بلای آسمونی منظورش بهروز بود ، از این اسمی که بهش داده بود خنده‌م گرفت ... بهروز غذاهای روی میز رو ول کرد و اومد کنارم ایستاد و یه جوری سرش رو به سمت گوشیه کنار گوشم کج کرد تا بشنوه دل آرام چی میگه؛ از این حرکت متنفر بودم ،بهش اخم کردم و کمی خودم رو جلو کشیدم که صدای نوچ گفتنش بلند شد. - نه در مورد اون نیست ، راستش منو کیان میخوایم بریم مسافرت شمال ، کیان گفت حتماً بهت زنگ بزنم که تو هم باهامون بیای‌. دل آرام کمی مکث کرد انگار در حال فکر کردن راجع به پیشنهادم بود و بعد با کمی من من کردن گفت : - اون بلای آسمونی هم میاد ؟ به بهروز نگاه کردم که کنارم ایستاده بود و منتظر نگاهم میکرد ، با اخم ظریفی سرش رو به معنای "چی میگه" تکون داد ، فقط شونه ای بالا دادم و نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم : -آره اونم‌ میاد. صدای زمزمه پر حرص بهروز از پشت سرم به گوشم رسید : -ناکِس میپرسه ببینه من هستم یا نه که نیاد ،احمق مغز پوکی. اینو گفت و دوباره با حرص پشت میز روی صندلی نشست ، بهش نگاه کردم بدون کوچکترین حرفی با چهره عصبی و اخم دوباره بشقابش رو پر از برنج کرد و روش چند تا کباب گذاشت و شروع کرد به خوردن . کیان با تاسف سری تکون داد و به من چشمکی زد که یعنی کاری به کارش نداشته باش اوضاعش داغونه. دل آرام از پشت گوشی با نفرتی ساختگی گفت : -اون صدای نحس خودش بود آره ؟ طبق معمول بازم اونجاست ؟ خب معلومه اونجاست، شمال هم باهاتون میاد ، دُم کیانِ مگه میشه کیان جایی بره اون عنتر خان همراهش نباشه. با اینکه از آوردن اسم عنتر خان داشتم منفجر میشدم اما دوست نداشتم بخاطر گسسته شدن رابطه‌شون این حرفهارو به من بزنه و یا از بهروز بد بگه بهرحال هردوشون چند سال تو قالب عاشق و معشوق و نامزد خیلی صمیمی کنار هم بودن و حالا با پاشیده شدن رابطه‌شون هر کدوم با عصبانیت بزرگی از این دوری درد و رنجش رو با بدگویی کردن به زبون می آورد. خودش که جواب سوالش رو داده بود پس فارغ از جواب اون سوالش دوباره پرسیدم : -حالا همراهمون میای ؟ - نه عزیزم من خیلی کار دارم بهار جان ، فکر کنم میدونی که قصد دارم برم کانادا دارم کارای ریز و درسمو انجام میدم حسابی سرم شلوغه. وارفته به هر دوشون نگاه کردم که داشتن به هم نگاه میکردن و منتظر بودن بفهمن جواب دل آرام چیه ، کیان از قصد به بهروز گفته بود همراهمون بیاد تا دل ‌آرام رو هم راضی کنیم و طی این سفر هر دوشون رو آشتی بدیم اما با این برنامه ریزی باز هم تیرمون به سنگ خورد، چون ظاهراً دل آرام قصد کوتاه اومدن از این لجبازیه واقعیش نداشت. سرم رو بالا گرفتم و به غذاها اشاره کردم که به ادامه خوردنتون برسین چون هیچ خبر خوبی براتون ندارم ... هردوشون پوفی از عصبانیت کشیدن و دوباره مشغول شدن . صدای دل آرام دوباره منو به سمت حال و هوای گوشی کشید ، کلی معذرت خواهی کرد و گفت : - ببخشید بهار جان باور کن خیلی دوست داشتم بیام این مسافرت آخر کنارتون باشم اما بخاطر شرایطم خودت که بهتر میدونی ... -بله میدونم منم این روزها بخاطر همین بهت زنگ نزدم ،کیان گفت حال روحیت خیلی مساعد نیست یه مدت مزاحمت نباشیم تا بتونی کنار بیای. کمی سکوت کرد و بعد پرسید : -حالا کِی قراره برین ؟ - همین فردا صبح ... یهویی تصمیم گرفتیم آخه چند روز پیش دوباره منو کیان با هم قانونی محرم شدیم. خوشحال و خرسند خنده ای کرد و گفت : - ای جان ...‌دختر تو خیلی فعالیا ...نصف سن منو داری ولی ببین چه جوری ازم جلو افتادی . خجالت کشیدم ولی خب این خواسته کیان بود که با هم قانونی محرم بشیم هر چند بیچاره بی راه هم نگفته بود اینجوری حتی میتونستیم با هم صمیمیت بیشتری داشته باشیم و عقایدمون رو یکی کنیم. با سکوت و خجالتم تماس رو خاتمه داد و با محبت گفت : - انشاالله بیام جشن عروسیتون عزیزم ،مزاحمت نمیشم یه سلام گرم به کیان هم برسون. ازش تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم و روی اپن گذاشتم. همین که پیچیدم بهروز از پشت میز بلند شد و آخرین لقمه کباب تابه رو تو دهنش گذاشت و به طرفم اومد. - چی میگفت سرکار خانوم... ؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡•• ماه‌ِزیبـاےمن... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• در آرزوی تو موهای من سپید شد اجازه هست تورا زندگی خطاب کنم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄