🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_927702741.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
صُبح شد باز هـمـ آهـنگ خُـدا مۍآید
چہ نسیمـِ خنڪۍ! دل بہ صفا مۍآید...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تا خُــــدا هست
پریشان نشود خاطرِ من...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#حامدهمایون
شیدایۍ(انگیزشۍ)..
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
حَقـــایق ثابتاند
نوعِ نگاهِ ما بہ عالمـ است
ڪہ زِنــــدگۍ را مۍسازد...
#سیدمحمدحسینۍ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_919829983.mp3
6.87M
♡••
#راغب
بریزبیرونغَمارو...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
نشو محبوبِ آن یارے
ڪہ خود یارِ ڪسۍ باشد
نرو بالاے دیوارے
ڪہ دیوارِ ڪسۍ باشد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت256 چشمهاش رو یکه خورده و نگران باز کرد و منو تو آغوشش کشید ،به ثانیه نکشید سرم گی
سریع جلوی دهنم رو گرفت و با چشمهای درشت شده و وارفتهش ملتمس وار گفت :
- اینجوری نگو بهار بخدا خودم نوکرتم ، بقران به فاطمه الزهرا نوکریتو میکنم ، بهار تو حامله ای ، اون بچه ماست میدونم برات زود بود نباید الان این اتفاق میفتاد اما افتاده بهار، افتاده ، بهار به خدا قسم کمکت میکنم درستو ادامه بدی ، تو هررشته ای که دوست داشتی درس بخونی ، جلوی استقلال و پیشرفتتو نمیگیرم ،خودم همه طوره هواتو دارم، کمکت میکنم بهار اما به بچهمون آسیبی نرسون ،شاید بگی خودخواهم "یکی زد توسر خودش و با عجز نالید" اما اون پاره تنمونه از وجود منه توئه.
بی حس و حال رو تخت نشستم ، کیان منتظر بود حرفی بزنم اما من فقط سکوت کردم ، مثل تموم وقت هایی که باید داد میزدم و از حقم دفاع میکردم اما سکوت میکردم تا بلایی خونوادهم رو تهدید نکنه ، سکوت کردم و در سکوت به گوشه ای بی هدف خیره شدم، چی به سرم رفته ؟ من باردار شده بودم ، من حتی جثه بارداری رو ندارم چطوری میتونم اونو با خودم حمل کنم ؟ اشکم آروم از رو گونهم سرازیر شد ،کیان سر تا پاهام رو با التماس و تمنا بوسید تا بچهمون رو نگه دارم و بهش آسیبی نزنم ،این خودخواهیه که ازم میخواد اینکار رو به سرانجام برسونم ، من نیاز داشتم فکر کنم ، نه تنها در مورد شرایط زندگیم بلکه در مورد خودم و سن ناچیزم که درگیر یه بار سنگین و بزرگ شده بود، من کیان رو دوست دارم ، عاشقشم و همینطور عاشق زندگی کردن کنارش ،اما آمادگیه این مسئولیت بزرگ از زندگی رو نداشتم ،چه تصمیمی باید میگرفتم که دوباره همه چیز مثل روال قبل تو لذت و عشق سپری بشه و من هیچکدوم از اعضای خونوادهم رو از دست ندم ؟ اعضایی که حالا به جای دو نفر بودن داشت سه نفره میشد، منو شوهرم و بچهمون ... نمیتونم ، نمیتونم قبول کنم ، اصلاً قدرت رویارویی با مسئولیتش رو ندارم اما اگه از دستش بدم ممکنه کیان رو هم از دست بدم ، یک آن یاد بهروز و دل آرام افتادم ، دل آرام سر همین باردار شدن یهوییش رابطهش با بهروز پاشیده شد حالا تو این مرحله از زندگیم به بهروز حق میدادم که اون شوک باعث رفتار نامعقول و زشتش شد، همیشه میگن هیچ کس رو الکی قضاوت نکنین چون یه روزی به دردش گرفتار میشین و من الان به دردش گرفتار شده بودم و نمیتونستم راه درستی رو انتخاب کنم.
صم و بکم رو تخت نشستم، هر چقدر کیان اصرار کرد وباهام حرف زد ،ازم خواست بریم صبحونه بخوریم اما من مثل مسخ شده ها فقط به روبه رو نگاه میکردم و اوج تحرکم فرو بردن دستهام لابه لای موهای بلند و پر پشتم بود، یک آن تو شلم شوربای ذهنیم یاد حرفش افتادم که سر میز شام دیشب گفت چند شب دیگه باید به مهمونیه سهیل بره ، چه سرو سری با سهیل پیدا کرده که میخواد به مهمونیه اون بره ؟ اصلاً چرا باید بره ؟ وای وای چه بلایی داره دوباره سر زندگیم میاد ، بچه ، حاملگیم ، حالا هم که مهمونیه سهیل ، دیگه امروزم نور علی نور شد.
کیان با سینیی غذا به اتاق برگشت ،از بس بامن حرص و جوش خورده بود صداش هم گرفته شد، سینی رو روی تخت جلوی پاهام گذاشت و گفت:
-پاشو صبحونهتو بخور بعد آماده شو که بریم پیش دکتر.
سرم رو از رو زانوهام بر داشتم و بدون ذره ای فکر سریع گفتم :
- که بریم سقط کنم ؟
محکم با کف دست تو پیشونیه خودش زد و گفت :
- نه بهار نه ... توروخدا دیگه نگو این حرفو ... بهار ستون این زندگیم به عشق تو بنا شده ، تو یعنی هر چیزی که متعلق به وجودت باشه حتی بچه ای که از وجودت و عشقمون شکل میگیره، برای چی باید بریم بچمونو سقط کنیم ؟
مثل بچه ها بغض کردم و با بغض و لب و لوچه جمع شده گفتم :
- تو میخوای منو اجبار کنی ؟ من بچم کیان.
یک آن با صدای نیمه بلندی داد زد :
- نیستی ... نیستی لعنتی ، چطور تا دیروز وقتی بهت میگفتم بچه قهر میکردی ، اخم میکردی، کلی چیز میگفتی که چرا خطابت میکنم بچه ،اما حالا میگی بچهم؟
اشکم دوباره رو گونهم چکید کیان پنچر شده و نالان سرش رو کج کرد و گفت :
- بهار تورو خدا بس کن.
به تاج تخت تکیه دادم ، سینی روی تخت پایین پاهام بود ،بوی تخممرغ عسلی معدهم رو برای خوردنش مالش میداد اما انگار به خودم و شرایطم لج کرده بودم که به خودم تکونی نمیدادم، کیان کنارم روی تخت نشست اعصابش به هم ریخته بود، دستهاش به وضوح میلرزیدن ، برام لقمه ای از اون تخم مرغ عسلی گرفت و مقابل صورتم جلو آورد ، تموم صورتش شده بود اصرارو التماس تا مطابق میلش رفتار کنم ، حس پدرانهش به قدری محکم و بزرگ بود که از هر رفتار ناملایمی منو میترسوند.
لقمه رو خواستم از دستش بگیرم ولی دستش رو کمی عقب برد و گفت :
- دهنتو باز کن عزیزم ،خودم میذارم..
♡••
مردابِ زندگۍ همہ را غرق مۍڪند!
اے عشق همّتۍ ڪن و دست مَرا بگير....
#فاضلنظری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄