♡••
حَقـــایق ثابتاند
نوعِ نگاهِ ما بہ عالمـ است
ڪہ زِنــــدگۍ را مۍسازد...
#سیدمحمدحسینۍ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_919829983.mp3
6.87M
♡••
#راغب
بریزبیرونغَمارو...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
نشو محبوبِ آن یارے
ڪہ خود یارِ ڪسۍ باشد
نرو بالاے دیوارے
ڪہ دیوارِ ڪسۍ باشد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت256 چشمهاش رو یکه خورده و نگران باز کرد و منو تو آغوشش کشید ،به ثانیه نکشید سرم گی
سریع جلوی دهنم رو گرفت و با چشمهای درشت شده و وارفتهش ملتمس وار گفت :
- اینجوری نگو بهار بخدا خودم نوکرتم ، بقران به فاطمه الزهرا نوکریتو میکنم ، بهار تو حامله ای ، اون بچه ماست میدونم برات زود بود نباید الان این اتفاق میفتاد اما افتاده بهار، افتاده ، بهار به خدا قسم کمکت میکنم درستو ادامه بدی ، تو هررشته ای که دوست داشتی درس بخونی ، جلوی استقلال و پیشرفتتو نمیگیرم ،خودم همه طوره هواتو دارم، کمکت میکنم بهار اما به بچهمون آسیبی نرسون ،شاید بگی خودخواهم "یکی زد توسر خودش و با عجز نالید" اما اون پاره تنمونه از وجود منه توئه.
بی حس و حال رو تخت نشستم ، کیان منتظر بود حرفی بزنم اما من فقط سکوت کردم ، مثل تموم وقت هایی که باید داد میزدم و از حقم دفاع میکردم اما سکوت میکردم تا بلایی خونوادهم رو تهدید نکنه ، سکوت کردم و در سکوت به گوشه ای بی هدف خیره شدم، چی به سرم رفته ؟ من باردار شده بودم ، من حتی جثه بارداری رو ندارم چطوری میتونم اونو با خودم حمل کنم ؟ اشکم آروم از رو گونهم سرازیر شد ،کیان سر تا پاهام رو با التماس و تمنا بوسید تا بچهمون رو نگه دارم و بهش آسیبی نزنم ،این خودخواهیه که ازم میخواد اینکار رو به سرانجام برسونم ، من نیاز داشتم فکر کنم ، نه تنها در مورد شرایط زندگیم بلکه در مورد خودم و سن ناچیزم که درگیر یه بار سنگین و بزرگ شده بود، من کیان رو دوست دارم ، عاشقشم و همینطور عاشق زندگی کردن کنارش ،اما آمادگیه این مسئولیت بزرگ از زندگی رو نداشتم ،چه تصمیمی باید میگرفتم که دوباره همه چیز مثل روال قبل تو لذت و عشق سپری بشه و من هیچکدوم از اعضای خونوادهم رو از دست ندم ؟ اعضایی که حالا به جای دو نفر بودن داشت سه نفره میشد، منو شوهرم و بچهمون ... نمیتونم ، نمیتونم قبول کنم ، اصلاً قدرت رویارویی با مسئولیتش رو ندارم اما اگه از دستش بدم ممکنه کیان رو هم از دست بدم ، یک آن یاد بهروز و دل آرام افتادم ، دل آرام سر همین باردار شدن یهوییش رابطهش با بهروز پاشیده شد حالا تو این مرحله از زندگیم به بهروز حق میدادم که اون شوک باعث رفتار نامعقول و زشتش شد، همیشه میگن هیچ کس رو الکی قضاوت نکنین چون یه روزی به دردش گرفتار میشین و من الان به دردش گرفتار شده بودم و نمیتونستم راه درستی رو انتخاب کنم.
صم و بکم رو تخت نشستم، هر چقدر کیان اصرار کرد وباهام حرف زد ،ازم خواست بریم صبحونه بخوریم اما من مثل مسخ شده ها فقط به روبه رو نگاه میکردم و اوج تحرکم فرو بردن دستهام لابه لای موهای بلند و پر پشتم بود، یک آن تو شلم شوربای ذهنیم یاد حرفش افتادم که سر میز شام دیشب گفت چند شب دیگه باید به مهمونیه سهیل بره ، چه سرو سری با سهیل پیدا کرده که میخواد به مهمونیه اون بره ؟ اصلاً چرا باید بره ؟ وای وای چه بلایی داره دوباره سر زندگیم میاد ، بچه ، حاملگیم ، حالا هم که مهمونیه سهیل ، دیگه امروزم نور علی نور شد.
کیان با سینیی غذا به اتاق برگشت ،از بس بامن حرص و جوش خورده بود صداش هم گرفته شد، سینی رو روی تخت جلوی پاهام گذاشت و گفت:
-پاشو صبحونهتو بخور بعد آماده شو که بریم پیش دکتر.
سرم رو از رو زانوهام بر داشتم و بدون ذره ای فکر سریع گفتم :
- که بریم سقط کنم ؟
محکم با کف دست تو پیشونیه خودش زد و گفت :
- نه بهار نه ... توروخدا دیگه نگو این حرفو ... بهار ستون این زندگیم به عشق تو بنا شده ، تو یعنی هر چیزی که متعلق به وجودت باشه حتی بچه ای که از وجودت و عشقمون شکل میگیره، برای چی باید بریم بچمونو سقط کنیم ؟
مثل بچه ها بغض کردم و با بغض و لب و لوچه جمع شده گفتم :
- تو میخوای منو اجبار کنی ؟ من بچم کیان.
یک آن با صدای نیمه بلندی داد زد :
- نیستی ... نیستی لعنتی ، چطور تا دیروز وقتی بهت میگفتم بچه قهر میکردی ، اخم میکردی، کلی چیز میگفتی که چرا خطابت میکنم بچه ،اما حالا میگی بچهم؟
اشکم دوباره رو گونهم چکید کیان پنچر شده و نالان سرش رو کج کرد و گفت :
- بهار تورو خدا بس کن.
به تاج تخت تکیه دادم ، سینی روی تخت پایین پاهام بود ،بوی تخممرغ عسلی معدهم رو برای خوردنش مالش میداد اما انگار به خودم و شرایطم لج کرده بودم که به خودم تکونی نمیدادم، کیان کنارم روی تخت نشست اعصابش به هم ریخته بود، دستهاش به وضوح میلرزیدن ، برام لقمه ای از اون تخم مرغ عسلی گرفت و مقابل صورتم جلو آورد ، تموم صورتش شده بود اصرارو التماس تا مطابق میلش رفتار کنم ، حس پدرانهش به قدری محکم و بزرگ بود که از هر رفتار ناملایمی منو میترسوند.
لقمه رو خواستم از دستش بگیرم ولی دستش رو کمی عقب برد و گفت :
- دهنتو باز کن عزیزم ،خودم میذارم..
♡••
مردابِ زندگۍ همہ را غرق مۍڪند!
اے عشق همّتۍ ڪن و دست مَرا بگير....
#فاضلنظری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مـاندِه
از مَـن
بعدِ تُـو
ویرانِہاے
مانندِ بَـمـ...
#علۍجعفرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
18.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
#حجتاشرفزاده
ڪجارفتۍاےحسِآرامشمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خندههاے تُـو
مَــرا دیوانہ ڪرد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
شاید اگر تـُــــو نیـز بہ دریـا نمۍزدے
هرگزبہاینجزیره ڪسۍپانمۍگذاشت...
#فاضلنظرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_850457773.mp3
3.85M
♡••
#علیزندوکیلی
بربادرفتہ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄