بارانِ عشق
#عبورازسیمخاردارنفس #پارت247 تعدادی ازمهمانها هم با ما به خانه امدند. من وفاطمه هم بساط چایی رامهی
#عبورازسیمخاردارنفس
#پارت248
–اگه تو می خواستی بهش بگی تاحالاگفته بودی، مژگان می گفت فریدون از همون روز اول بهت گفته.
آرش رنگِ صورتش قرمز شد و صدایش را بلندتر کرد و گفت:
–دیگه چیا گفته ازجنایتهای برادرنامردش، اونقدر بی عاطفس که هنوز از بیمارستان پام روخونه نذاشته بودم جلوی در بهم گفت، من یه چشمم اشک، یه چشمم خون، اون درموردبردن خواهرش برام گفت. اون اصلا...
فوری بلندشدم ودستش را گرفتم و از اتاق کشیدمش بیرون ونگذاشتم ادامه بدهد.
–آرش به خاطر خدا هیچی نگو، دوباره حالش بدمیشه ها، چرابامادرت اینجوری حرف می زنی؟ چی شده که تو بهم نمیگی؟
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت و رفت روی کاناپه نشست.
رفتم برایش یک لیوان آب خنک ریختم و کمی هم گلاب اضافه کردم و به دستش دادم.
–بخور، اعصابت روآروم می کنه. من میرم به مامان سربزنم.
–نه راحیل، تونرو، اشاره کرد به مبل وگفت:
–لطفا بشین اینجا تابیام. بعدچندجرعه از آب را خورد و رفت.
دراتاق باز بود و زمزمه وار صدایشان را میشنیدم. لحن آرش التماس آمیز و ملایم بود.
مادرش هم آرام حرف میزد و به نظرمجاب شده بود. بعدازچند دقیقه آرش مادرش را به اتاق خودش برد تااستراحت کند و بعدامد کنارم نشست. لیوان آب را که گذاشته بود روی عسلی برداشت وسرکشید.
–حالم بده راحیل سرگیجه دارم.
دل شوره داشتم. می خواستم زودتر بگوید چه شده ولی دندان سر جگر گذاشتم.
–برو دراز بکش من برم برات شربت عسل درست کنم.
–میام کمکت، یه پارچ درست کنیم واسه هممون، خودتم رنگ توی صورتت نیست.
–توبرو، من خوبم، درست می کنم.
بلندشد و نگاه قدرشناسانه ایی به من انداخت.
–ممنونم.
کلی کابینت ها را گشتم تاعسل را پیداکردم. نصف پارچ شربت درست کردم. سینی آوردم وسه لیوان داخلش گذاشتم، همین که اولین لیوان را پرکردم دست آرش را دیدم که برش داشت وباصدایی که بغض داشت گفت:
–این روبرای مامان می برم. توام بقیه اش روببر توی اتاق. وقتی چشم هایم به پلکهای خیسش افتاد فهمیدم پس سرگیجه بهانه بوده رفته بود بغضش را خالی کند.
سینی را داخل اتاق بردم، ازکناراتاق مادرآرش که رد می شدم. شنیدم که آرش به مادرش می گفت:
–به من و راحیلم فکرکن مامان، دلتون برای ما نمی سوزه؟...
ردشدم و وارد اتاق آرش شدم. اینجا احساس آرامش می کردم، چنددقیقه روی تخت نشستم ولی آرش نیامد. احساس گرما کردم بلند شدم و مانتوام را که هنوز تنم بود را درآوردم و موهایم را برس کشیدم و به خودم عطرزدم، نمی خواستم به هیچ چیز فکرکنم. کنار پنجره ی تراس ایستادم وپرده را کنارزدم و به بیرون چشم دوختم.
یادآوری چشم های اشکی آرش دلم را بیتاب کرد. پیش خودم فکرکردم شاید فریدون به آرش گفته است تا نامزدت از من عذرخواهی نکند بابت توهینهایی که به من کرده نمیگذارم خواهرم بیاید. یعنی به خاطر موضوع به این مسخرگی اینقدر دل این مادر را می لرزاند؟
"نه بابا فکرنکنم واسه این باشه..."
دوباره توی ذهنم می گشتم تا دلیل التماسهای مادرآرش را پیداکنم، ولی به نتیجه ی منطقی نرسیدم.
باپیچیده شدن دستهای آرش دورم وگذاشتن صورتش روی سرم به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربان شده بود؛ ولی لبخندی روی لبهایش نبود. دلم برایش تنگ شده بود. دستهایم را روی دوطرف صورتش گذاشتم. ته ریشش بلندترشده بودو کف دستم فرومی رفت؛ وَاین برایم خوش آیند بود.
–آرش چرا اینقدرغصه می خوری؟ چرابهم نمیگی چی شده؟ هرچی باشه باهم حلش می کنیم. آرش، باتوکه باشم هیچی به چشمم نمیاد، اگه قراره برم از کسی عذرخواهی کنم بگو، من مشکلی ندارم. چرا اینقدرخودتون روعذاب می دید. باحرفم دوباره نینی چشم هایش رقصید.
من را در آغوشش کشید و صورتش را گذاشت روی سرم وگفت:
–باهم؟ بعدمکثی کرد.
–ازکی عذرخواهی کنی قربونت برم، همه باید بیان از توعذرخواهی کنن.
صورتم رابا دستهایش قاب کرد.
–این روزها خدا روالتماس می کنم که معجزه کنه...توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دونفرهمدیگه رودوست داشته باشن، دعاشون گیراتره...
–دعا؟
دستم را گرفت و نشستیم روی تخت، دوتا لیوان شربت ریخت ویکی را به من داد.
–بخورراحیل، هرچی دیرتربدونی بهتره...
بعد شربتش را سرکشید. من باتعجب فقط نگاهش کردم.
–بخوردیگه، ببین دستهات چقدرسرده.
رویم را برگرداندم وگفتم:
–می خوای زجرکُشم کنی؟
–نگو راحیل، خدا نکنه...
–مگه قرار نبود هرچی شد درموردش حرف بزنیم؟
چیزی نگفت. اگه نگی میرم ازمامان می پرسم.
برای چندثانیه سکوت کرد.
–می خواستم حداقل چندروز بگذره خودم حالم بهتر بشه، از شوک بیرون بیام بعد بهت بگم. ولی انگار قراره همه چی باهم قاطی بشه.
لیوان را به لبهایم نزدیک کرد.
–همه اش روبخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی.
نمی دانم چرا بین این همه غم یاد حرف خودش افتادم.مگه من گاو دریاییم؟ حرفهای خودم رو به خودم میگی؟ کوتاه خندید و دستم را گرفت و به لبهایش چسباند...
✍#بهقلملیلافتحیپور
♡••
و تنھــــایۍ من ؛
شبیخونـِ حجمِـ تُــوࢪا
پیشبینۍ نمۍڪرد...
#سھرابسپھرے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#گرشارضایۍ
؏شقیعنۍماباهمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
جز وصالـِ تُــــــو
مداوا نشود زخمـِ دلمـ
چہ شـــــــــــود؛
گر نظرےبرمنِبیچارهڪنۍ..
#محسندولتۍ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
درسرمنیستدگرغیرتُـورؤیاۍکسۍ
منکہهرگزنشدماینهمہشیداۍکسۍ..!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ڪاش
مۍشد
ڪھ
شبۍ
خوابِ
تُـــو ࢪا
مۍدیدمـ..💔
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_801886694.mp3
3.33M
♡••
#محمدحسینپویانفر
هواےششگوشہ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5916000494538458667.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعھد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
صُبحت بخیࢪ آقاۍ من
آقــاے دلتنـــــــــــــگۍ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مـُژدھۍآمـَدنتقیمتجـٰانمۍارزد
تـٰارۍازموۍتُوآقـٰابہجھـٰانمۍارزد…!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خُـــدٰایـٰا..
مَـنِبـۍتُـوخـیلۍتَنھـٰاسِتシ••!'
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تـُو فقط
تصمیمـ بگیرآغازڪنۍ
میلِ بھ جوانھ زدن
معجزه مۍڪند
حتۍ دردلِ آهَن...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1448789533.mp3
5.91M
♡••
#علیرضاافتخارے
آرزو...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زیادے خوب بودن ، خوب نیست !
زیادے کہ خوب باشی دیده نمیشوے
میشوے مثل شیشہاے تمیز
کسی شیشہے تمیز را نمیبیند
همه بہ جاے شیشہ ،
منظرهے بیرون را میبینند..!
#سیمینبھبھانۍ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عبورازسیمخاردارنفس #پارت248 –اگه تو می خواستی بهش بگی تاحالاگفته بودی، مژگان می گفت فریدون از همو
#عبورازسیمخاردارنفس
#پارت249
–راحیل تو
روچیکارت کنم؟ چندلحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش روی لیوانم سُر خورد.
اخم مصنوعی کرد.
–تاسه می شمارم باید سربکشی و لیوانت خالی بشه وگرنه اصلا نمی گم. شوخی هم ندارم...
بعد شروع کرد به شمردن.
–یک...دو...
هنوز نصف لیوان را هم نخورده بودم، همین که خواست بگوید سه، بقیهی شربت را داخل پارچ ریختم و لیوان خالی را جلوی چشم هایش گرفتم.
لبخندپهنی زد و هر دو دستم را گرفت وبوسه بارانشان کرد.
–حالادیگه من رو دور میزنی؟
وقتی نگاه منتظرم را دید، لبخندش محوشد.
–توباختی خانم، ولی بهت می گم فقط به خاطر کلکی که زدی. اصلا توکه اینقدر زرنگی شایدراهی برای دور زدن پیداکردی.
–مگه تحریمه که باید دورش بزنیم؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–اونوقت آمریکا کیه؟
کمی مِن ومِن کرد.
–همون برادرعوضی مژگان، گفته، می خواد خواهرش روببره خارج باخودشون، یعنی کلا همگی میخوان برن با خانواده.
مامان هم که دیگه می بینیش، جونش به بچه ی کیارش بستس، از وقتی شنیده داره پس میوفته.
–خب، این روکه مامانت گفت. دلیل رفتنش چیه؟ اون که شماها رو بیشتر ازخانواده ی خودش دوست داشت، چرا حالا می خواد بره؟
نفس عمیقی کشید.
–الانم همینه، فقط برادرش داره زورش می کنه. خانوادهاش هم پشتش هستن.
تعجب زده گفتم:
–چرا؟
پوفی کرد.
–میگن اینجا کسی رو دیگه نداره واسه خاطر کی بمونه، آشنا ماشنا هم زیاد اونجا دارن. کارهای مژگان رو می تونن زود ردیف کنن که بره.
–خب خود مژگان چی میگه؟
–من که یه بار بیشتر باهاش حرف نزدم اونم خیلی کوتاه...فقط ازم خواست که نزارم بره.
–اگه کاری از دستت برمیاد خب براش انجام بده.
سکوت کرد.
پرسیدم:
–الان این چیزایی که گفتی به من چه ربطی داشت؟ چرا مامان به من التماس می کرد؟
پیشانیاش عرق کرده بود سرش را پایین انداخت و جواب نداد.
باصدای درهر دو برگشتیم، آرش بلندشد و در را باز کرد.
مادرش بود.
از صدای لرزانش فهمیدم حالش خوب نیست.
بلندشدم و من هم جلوی در رفتم. رنگش حسابی پریده بود و صورتش عرق کرده بودونفسهایش نظم نداشت.
سریع رفتم زیر بغلش را گرفتم وبا کمک آرش به اتاقش بردیمش.
آرش گفت:
–مامان باید بریم بیمارستان.
–نه، فقط بگو، گفتی بهش یانه؟
آرش با صدای کنترل شده ایی گفت:
–مامان جان، چرا اینقدرعجله دارید، اونا که الان پای پرواز نیستن، حالا تا برای مژگان دعوت نامه بفرستن یک ماه طول می کشه. شماها چتونه؟ هنوز کفن برادر بدبخت من خشک نشده به فکر شوهر دادن زنش هستید.
–می ترسم آرش، از اون برادرش اونجور که من شنیدم هرکاری برمیاد، می خوام مژگان اینجا جلوی چشمم باشه، یه وقت از سر لج بازی با کیارش بلایی سربچش نیارن. آخه این آخریا با هم شکرآب بودن. نکنه انتقام بگیره. اون دیونس. من بیمارستان نیاز ندارم، مژگان بیادحالم خوب میشه. اون باید عدهاش تموم بشه بعدشوهر کنه، فقط باید الان رضایت بدید.
از حرفهایشان سردرنمیآوردم، آرش که حرف نمیزد باید دنبال نخودسیاه می فرستادمش.
کمک کردم تا مادرش دراز بکشد وبعد روبه آرش گفتم:
–سیب دارید؟
–چطور؟
اگه می خوای حالش بهتر بشه یدونه رنده کن با گلاب براش بیار. مشکوک نگاهم کرد.
–من که نمی تونم خودت بیا.
–میام، تو برو منم لباسهای مامان روعوض کنم میام، خیسه عرقه.
با اکراه از اتاق بیرون رفت.
در را بستم و فوری لبهی تخت نشستم.
–مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگیدچی شده؟ چرا شما بهم التماس می کردید؟
او هم بی مقدمه گفت:
–خانواده مژگان گفتن تنها شرط موندن مژگان اینه که عقد آرش بشه.
البته همهی اینا ازگور اون برادرش بلندمیشهها، خاک توی سرش اصلا هیچی حالیش نیست. تو قبول کن راحیل من سرتا پات روطلا می گیرم، یه زمین توی شهری که عمهی آرش زندگی می کنه دارم خیلی بزرگه، می فروشمش برات خونه و ماشین می خرم، بقیه اش هم میزارم توی حسابت توفقط...
مادرآرش مدام حرف میزد، ولی من دیگر گوشهایم یاری نمی کرد برای شنیدن... دهانم خشک شد. بیابان بود و من می دویدم گرمم بود خیلی گرم، ولی باز هم می دویدم، صدای مادرآرش زمزمه وار در گوشم اکو میشد ولی نمی فهمیدم چه میگوید. میخواستم دور بشوم؛ تاصدایش قطع شود؛ ولی هرچه می رفتم فقط خستگی وعرق وگرما نصیبم میشد، صدایش مثل زنبور در گوشم بود. ناگهان وسط بیابان آرش را دیدم که باوحشت مقابلم زانو زد و صدایم کرد. انگار می خواستم آنقدر بدوم تا به آرش برسم. پیدایش کردم و ایستادم. لبهایش تکان می خورد، به نظرم امد صدایم میکرد. لیوان آبی آورد.
صورتم خنک شد.
–راحیل. توچت شده، مامان چی بهش گفتی؟
دستش را گرفتم دیگر گرمم نبود، خنک شده بودم.
–من خوبم آرش.
بلندم کرد تا مرا به اتاق خودش ببرد؛ ولی پاهایم جانی برای راه رفتن نداشتند. دستهایش را زیرپاهایم انداخت و بلندم کرد و روی تخت خودش درازم کرد.
–سردمه آرش.
فوری یک پتو آورد.
–گرم که شدی میریم دکتر، حتما فشارت افتاده، باید سرم وصل کنی.
–آرش.
بابغض جواب داد.
–جانم
ادامه دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#سالارعقیلۍ
بیقـرار...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
جان بھ دیدارِ تُــو
یڪ روزفَـدا خواهمـ ڪرد...
#سعدے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
من به خال لبت، ای دوست! گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوسِ اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سر دار شدم
غم دلدار، فکنده است به جانم شرری
که به جان آمدم و، شهرهٔ بازار شدم
در میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بیزارشدم
جامهٔ زهد و ریا کندم و، بر تن کردم
خرقهٔ پیر خراباتی و، هشیار شدم
واعظ شهر، که از پند خود آزارم داد
از دم رِند میآلوده، مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم..
#امامخمینۍ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
این خیابان ڪھ قلبِ تاریخ است؛
قبـلـھے آخــــــــرالزمـانۍهــاست...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
جُـز در "صفاے اشـڪ" دلَـمـ وا نمۍشود
"بــــــــاران" بہ دامَـن است هواے گرفتہرا..
#شھریار
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1621143870_O6vK9.mp3
446.2K
♡••
#استادگلریز
دریغا...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5916000494538458667.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعھد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
"وَ سَـلامـٌ عَلَيْہِ يَوْمـَ وُلِـدَ
وَيَوْمـَ يَمُوتُ وَيَوْمـَ يُبْعَثُ حَيًّا.."
﴿مریم/۱۵﴾
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
شما خودتان را حاڪمـِ مردم ندانید؛
خودتان را خدمتگذارِ مردمـ بدانید..!'
#خمینۍِڪبیر'رھ'
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄