فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
ما انسانها مانندِ مدادرنگۍ هستیمـ
شایدرنگِ مورد علاقہ همـ نباشیم
اما روزےبراے ڪاملڪردنِ نقاشۍمان
دنبالِ همـ خواهیمـ گشت...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عبورازسیمخاردارنفس #پارت263 به اصرار آرش مانتو مشگیام را دوباره با رنگی عوض کردم. آرش هم روی تخت
#عبورازسیمخاردارنفس
#پارت264
–اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم.
با سنگدلی گفتم:
–وقتی قراره با هم زندگی کنیم نیازی به این کار نیست. وقتیم قسمت چیز دیگس به نظرم این کار خود آزاریه. چرا باید به فکر هم باشیم اونم دقیقا وقت نماز که باید فکرمون رو کنترل کنیم. اینجوری که اصلا نمیفهمیم چی خوندیم.
پوفی کرد و گفت:
–فکرمون رو کنترل کنیم؟
–اهوم، نماز یه جور تمرین یوگاست.
خندید و گفت:
–یوگا؟ چی میگی راحیل یوگا که مال
این چینی مینیهاست.
–نه بابا فکر کنم مال هندیاست. اونام از همین نماز ما یاد گرفتن این ورزش رو دیگه. با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
– باور کن آرش، تو یه بار امتحان کن، ببین سر نماز میتونی فقط به خدا فکر کنی. خیلی سخته، اگه توی کل نماز حتی یه بار تمرکزت رو از دست ندی، یعنی خیلی خوب میتونی فکرت رو کنترل کنی.
لبهایش را به بیرون داد و گفت:
–واقعا؟
–آره، تازه روی هوشم تاثیر داره. من شنیدم ابوعلی سینا وقتی تو مسائل علمیش به مشکل برمیخورده دور رکعت نماز میخونده، بعد میتونسته اون مشکل رو بر طرف کنه و حل کنه.
–بریکلا ابو علی.
–حالا تو مسخره کن.
–مسخره نکردم.
امتحانم را دادم و کیفم را از امانت داری گرفتم، گوشیام را روشن کردم. یک پیام از شمارهایی ناشناس داشتم. نوشته بود:
–فریدونم، این شمارمه، بهم زنگ بزن.
باخواندن پیام قلبم از جا کنده شد.
نمی دانستم چکارکنم. من به او زنگ بزنم؟ واقعا پیش خودش چه فکری کرده؟ از ترسم پایم را از دانشگاه بیرون نگذاشتم. کمی فکر کردم. یاد زهرا خانم افتادم، قول داده بود کمکم کند.
فوری به او زنگ زدم و موضوع را گفتم.
گفت چند دقیقه صبر کنم تا قضیه را با برادرش در میان بگذارد.
به چند دقیقه نرسید که زهرا خانم زنگ زد و گفت که شمارهی فریدون را برای کمیل بفرستم.
همین کار را کردم. بعد از چند دقیقه کمیل زنگ زد و گفت:
–لطفا به این آقا پیام بدید و بپرسید ازتون چی میخواد.
با خجالت گفتم:
–اون آدم درستی نیست.
–بله میدونم، برای مدرک لازمه که حرفهایی که بهتون زده رو براتون پیامک کنه، تا ازشون مدرک داشته باشیم.
من یه دوستی تو اداره آگاهی دارم، یه دوست وکیلم دارم که وقتی مشکل شما رو بهشون گفتم، اولین چیزی که گفتن مدرکی برای اثبات این حرفها خواستن.
بعد که مدرک جمع شد بهتون میگم چیکار کنید.
همانجا در محوطهی دانشگاه چند دقیقهایی برای فریدون پیام فرستادم و او هم همان جوابهای احمقانه را فرستاد.
در آخر هم آدرسی برایم فرستاد و گفت که سر قرار بروم، میخواهد در مورد موضوع مهمی صحبت کند.
تمام بدنم به لرزه افتاده بود. حتی پیامک فرستادن هم باعث استرسم شده بود. دلم میخواستم از آرش کمک بگیرم ولی از عاقبتش میترسیدم.
دوباره به زهرا خانم زنگ زدم.
زهرا خانم بعد از کسب تکلیف از کمیل گفت که ساعت قرار را تعیین کنم ولی سر قرار نروم.
بعد از من خواست مشخصات فریدون را شرح بدهم. موهای بلند فریدون نشانهی خوبی بود برای شناختنش.
کارهایی که زهرا خانم گفته بود را انجام دادم و همان موقع چشمم به سوگند افتاد.
با ذوق به طرفش رفتم و گفتم:
–وای خدا رو شکر که اینجایی. داری میری خونه؟
موشکافانه نگاهم کرد و پرسید:
–حالت خوبه راحیل؟ تو چرا هنوز نرفتی؟ مگه دو تا امتحان داری؟
–من خوبم. نه آخرین امتحانم بود. امسال اصلا نفهمیدم تابستون کی تموم شد... میخوام بیام خونه شما، یه کم کار خیاطی کنم. خیلی وقت چیزی ندوختم.
–مگه آرش نیست. امروز امتحان نداشت؟
–راستش اونقدر ذهنم درگیره که اصلا بهش زنگ نزدم. فقط میدونم ساعت امتحانش بعد از ظهره.
گردنی چرخاند و گفت:
–حالا تو زنگ نزدی، اونم نباید زنگ بزنه؟
به طرف درب خروج راه افتادم و گفتم:
–چون دیگه نامحرمیم کلا کاری با هم نداریم، فقط گاهی به هم پیام میدیم، حتی زنگ زدنامونم کم شده.
دنبالم آمد و گفت:
–چطوری میتونی اینقدر آروم باشی راحیل؟
پوزخندی زدم.
–ای بابا سوگند، اونقدر ذهنم درگیر چیزهای دیگس، اونقدر گاهی دنیا برام ترسناکه که اصلا نمیتونم به آرش فکر کنم.
دستم را گرفت و پرسید:
–راحیل اتفاقی افتاده؟ از قیافت فهمیدم یه چیزی شدهها. از چی میترسی؟
با بغض گفتم:
–از آدما، شاید باورت نشه سوگند، از وقتی نامزد کردم، هر دفعه استرس یه چیزی رو داشتم. الانم که دیگه نور الا نور شده.
–دوباره این خانواده نامزدت چیکار کردن؟
بغضم را فرو دادم و قضیهی فریدون را برایش تعریف کردم.
هر چه بیشتر حرف میزدم چشمهای سوگند گردتر میشد و خشمش نمودارتر.
در آخر با ناراحتی گفت:
–الهی بمیرم برات. عجب خانواده شوهر داغونی داری. کار خوبی کردی که به خواهر کمیل گفتی. احتمالا این آقا کمیل میره سر قرار و یه دل سیر کتکش میزنه. نترس اون یارو کاری نمیتونه بکنه. با کتکی هم که امروز میخوره احتمالا تا یه مدت نمیبینیش.
من خیلی خوب درکت میکنم راحیل..
ادامه دارد...
♡••
نباشم دࢪ جَھان
تا تُـو نباشی یاࢪ من...
#مولانا
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#حمیدهیراد
پدرعشقبسوزد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
نگاھداࢪ دِلۍࢪاڪھ
بُـࢪدھاے بِھ نگاهـۍ..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅
♡••
امشبۍ را ڪھ در آنیم غنیمت شمریم
شایدا؎ جان نرسیدیم بھ فردا؎ دگر..
#عمادخراسانۍ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1001433072.mp3
4M
♡••
#رضابھرام
آتشۍدرسینہ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5916000494538458667.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعھد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
صُبح شد باز هـمـ آهـنگِ خُـدا مۍآید
چہ نسیمـِ خنڪۍ!دل بہ صفا مۍآید..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بھ عشقِ خُـدا زندگۍ ڪن
تا خُـدا همـ بھ عشقِ تُـوخُدایۍڪند..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زندگۍ چیزے نیست
ڪہلبِ طاقچہے عادت
از یـادِ من و تُـو بـرود..
#سھرابسپھرے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1575977511.mp3
2.78M
♡••
#رضاصادقۍ
یہچیزےمیشہدیگہ..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
عارفۍ را پرسیدند:
زندگۍ بہ جبر است یا بہ اختیار؟
گفت امروز را بہ اختیار است
تا چہ بڪاریمـ
اما فردا جبــــــر است
چرا ڪہ بہ اجبار باید دروڪنیم
هر آنچہ را ڪہ دیروز
بہ اختیار ڪاشتہایمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عبورازسیمخاردارنفس #پارت264 –اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم. با سنگدلی گفتم: –وقتی قر
#عبورازسیمخاردارنفس
#پارت265
البته تو یه کمم شانس نیاوردی.
–نه سوگند. تو نامزدت هم خرده شیشه داشت. رفتارش با تو بد بود.
ولی آرش اونطوری نیست.
–آره خب. هر چی بودتموم شد و از دستش راحت شدم.
تازه الان میفهمم زندگی یعنی چی. طرفت هم فکرت باشه خیلی خوبه، آرامش داری، یه جا باهاش مهمونی میری تکلیفت مشخصه چی بپوشی، چطوری رفتارکنی...دیگه این چیزها برات عذاب نمیشه و نگاههای خانوادهی نامزدت اذیتت نمی کنه.
–معلومه خیلی راضی هستیا.
–راضیم چون آرامش دارم، چون نامزدم نه تنها تحقیرم نمی کنه بلکه بهم افتخار می کنه. اصلا اعتماد به نفس گرفتم. اون قبلیه مدام شخصیتم رو به خاطر این که حجاب داشتم میکوبید.
–یعنی اینم به اندازه ی قبلیه دوسش داری؟
–اندازه اش رونمیدونم، فقط می دونم اونقدری دوسش دارم که باهاش احساس خوشبختی می کنم. دروغ چرا، عاشقش نیستم، هیجاناتم مثل قبل نیست...ولی وقتی به عشقی فکر می کنم که آخرش نفرت شد، دلم نمی خواد دیگه هیچ وقت تجربهاش کنم. به نظرم اون اسمش عشق نبود. یه توهم زود گذر بود. شایدم یه هوس.
نفسم را عمیق بیرون دادم. به ایستگاه مترو رسیده بودیم.
با سوگند راهی خانهشان شدم. فکرم مشغول حرفهایش بود.
–راحیل.
–هوم.
–یه چیزی بهت می گم، باز نگی توبدبینی ها...
–نه، بابا بگو...
– راحیل خودت رو گول نزن. من نمی تونم به آینده ی تو خوش بین باشم. از چیزایی که تو تعریف کردی، اول، آخر، این مادرشوهرت، آرش رومجبور می کنه، که بامژگان محرم بشن...بعد تو با خودت فکر کن، اصلامژگان یه آدم خوب و نرمال، به نظر تو به محبت احتیاج نداره؟ الان داغ شوهرش رو داره، ولی یک سال دیگه چی؟ اونم عاطفه می خواد، جوونه، توام که میگی خوشگله،
نگاهی به سوگند انداختم و او ادامه داد:
–باور کن من به خاطر خودت میگم، می دونم حرفهام ناراحت کنندس ولی حقیقته، اگه میگی مامانت خیلی سختگیر شده واسه همینه، شاید نمی تونه این حرفها رومستقیم بهت بزنه.
من نمی خوام نسبت به آرش بدبین باشم، ولی این یه اتفاق کاملا طبیعیه که احتمال افتادنش نودونه درصدونیمه...
باتعجب نگاهش کردم.
–اینجوریم نگاهم نکن...الان خوب فکرهات روبکن، چون فردا پس فردا که ازدواج کردید و پای یه بچهام امد وسط دیگه نمی تونی کاری کنی، بخصوص توکه حاضری بسوزی وبسازی ولی بچت بی مادر،بزرگ نشه.
من نمیخوام برات تصمیم بگیرم، ولی به عنوان کسی که این تجربهی تلخ رو داشته دارم بهت میگم...می خوام چشم هات روباز کنم، چون می دونم الان عشق آرش نمیزاره خوب فکرکنی...
خیلی مسخرس که آرش گفته با مژگان محرم بشه، بعد شما برید دنبال زندگیتون.
اگه می تونی با هوو بسازی و زندگیت هم آروم باشه و هزار تا مریضی اعصابم نمی گیری که خب هیچی، اما اگه نمی تونی پس از الان تصمیم بگیر، به نظر من که کار خدا بوده این فرصت رو تا چهلم برادر شوهرت به وجود آورده، تا تو، ازش استفاده کنی و خوب فکرات رو بکنی.
–چی میگی سوگند، یعنی من از شوهرم دست بکشم؟ حلال خودم رو به خودم حروم کنم؟
کلافه گفت:
–یه جوری میگی حلال انگار حالا زن و شوهر هستین.
یه وقتایی مادر بزرگم میگه گاهی حتی از حلال هم باید دست کشید، برای آدم شدن خودمون.
اوایل منظورش رو نمیفهمیدم، ولی بعد وقتی روی رفتارش دقت کردم متوجه شدم.
–مگه چیکار میکنه؟
–خیلی کارا، یه نمونش این که مثلا مادر بزرگ من میوهی انگور رو خیلی دوست داره. اول این که اصلا خودش نمیخره، میریم خرید میره کنار سبد انگور یه نگاهی بهش میندازه، بعد بقیهی خریدها رو انجام میده، بدون این که انگور بخره.
هر وقتم من یا مامانم میخریم، براش تو بشقاب و کنار دستش میزاریم. هی انگور رو نگاه میکنهها ولی لب نمیزنه، تا این که با یه بهانهایی یا دوباره جوری که ما نفهمیم میزارش تو یخچال، یا وقتی مشتری میاد برای اون میزاره و اصرار میکنه که مشتری بخورش.
با چشمهای گرد نگاهش کردم و گفتم:
–چه مبارزهایی، چطوری میتونه اینقدر تحمل کنه؟ چه خود سازی سختی!
سوگند با خنده گفت:
–اره بابا، فکر کنم شیطون از یه کیلومتریش هم رد نشه. به بچههاشم توصیه میکنه طرف مادر بزرگ من نیان، یه وقت ممکنه به راه راست هدایت بشن...
✍#بهقلملیلافتحیپور
♡••
آنچنان جاے گرفتۍ تُو
بہ چشمـ و دلِ من
ڪہ بہ خوبانِ دو عالمـ
نظرے نیست مَرا...
#مولانا
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#علۍزندوڪیلۍ
چہبدحالیہحسِبۍپناهۍ..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تُـوآنخیـٰالِمَحـٰالۍبِہحـٰالِهَرشَبِمَن
مَنآنحُضورِپَریشـٰاننِشَستِہبَرغَمِتُو..!(꧇
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
جھان آلودهے خواب اسٺ
و من در وَهمـِ خود بیـداࢪ...
#سھرابسپھرے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1207745153.mp3
11.66M
♡••
#حجتاشرفزاده
دلمـگریہمۍخواد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5916000494538458667.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعھد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تا ڪۍ بھ تُــو
از دوࢪ سَلامۍ بࢪسانمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دل بھ دلـدار سپردن ڪارِ هر دلدار نیست!
من بھ تُوجان میسپارم،دل کھ قابلدارنیست..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خُــدا هیچوقت تنھــات نمیذاره
با تمومـِ وجودت بِھش اعتمادڪن..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
در دلِ سنگترین جاے زمین
نبضِ یڪ رویــــش باش...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1447853402.mp3
4.9M
♡••
#بابکجھانبخش
زندگۍادامہداره...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄