#پند_و_اندرز_بزرگان
قوطی خالی کمپوت🦋✨
✨﷽✨
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.»
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ.
📚نقل از شهید حسین خرازی
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
https://eitaa.com/Baserat_Amar_varrr
#پند_و_اندرز_بزرگان
✍🏻نخوني از دستت رفته... ❌❌
روزی پیغمبر خدا حضرت محمد(ص) از یه قبرستانی داشت عبور،،، میکرد یه وقت دید از داخلو یکی از قبرها صدای نعره ای میامد امد بالای سر قبر پاش رو محکم زد رو زمین و فرمودند:ای بنده ی خدا پاشو وایسا.
قبر شکافته شد یه جوانی از تو قبر اومد بیرون
از تمام بدن این جوان آتش میزد بیرون،
رسول خدا فرمودند:ای جوان تواز امت کدام پیامبری که اینقدر عذاب میکشی؟
عرض کرد یا رسوالله از امت شما
پیامبر خیلی دلش به حال جوان سوخت
پیامبر فرمود:تارک الصلات بودی؟
جوان گفت:نه یارسولله من پنج وعده نمازم رو به شما اقتدا میکردم
پیامبر:روزه نگرفتی؟
جوان: یارسولله نه فقط رمضان بلکه رجب و شعبان و رمضان رو هم روزه میگرفتم.
پیامبر فرمودند:ای جوان حج نرفتی؟
گفت:مستطیع نشدم
پیامبر فرمود:جهاد نکردی؟
جوان گفت:چرا جانباز یکی از جنگ ها هستم
پیامبر اکرم سرشو بالا گرفت و فرمود:خدایا من نمیتونم عذاب کشیدن امتم را ببینم به من بگو این جوان چرا ایقدر عذاب میکشه،،،؟
خطاب رسید یا رسوالله حقت سلام میرساند و میفرماید این جوان آق مادر شده تا مادرش رضایت نده عذاب همینه.
پیامبر به سلمان، ابوذر و مقداد مفرماید برید مادر این جوان رو پیدا کنید.
رفتند مادرشو پیدا کردند .یه پیرزن ضعیف و رنجور ومریض احوال بودند.
رسول خدا باز امر کرد قبر شکافته شد جوان از قبر امد بیرون.
پیامبر فرمودند:مادر ببین پسرت چطور داره عذاب میکشه .بیا از سر تقصیر پسرت بگذر و حلالش کن.
مادر جوان:سرشو بالا گرفت و گفت:ای خدا اگر حق مادری بر گردن این پسر دارم لحظه ب لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن!!!
تمام بدن این جوان آتش گرفت
رسول خدا فرمودند:آخه زن این بچه مگه در حق تو چه بدی کرده ک تو لحظه ب لحظه داری نفرینش میکنی؟
عرض کرد یا رسولله من با زنش یه روز تو خونه مشاجره کردم، دعوامون شد،از راه رسید از من نپرسید همینجوری منو هل داد تو تنور آتش سینه ام سوخت،موهام سوخت، قسمتی از بدنم سوخت، زن ها منو از تو آتش کشیدن بیرون لباسهام رو عوض کردند.
همون سینه سوختمو دردست گرفتم در حق پسرم نفرین کردم سه روز بعد مرد.
رسول خدا فرمودند:ای زن میدونی که من پیغمبر رحمتم به خاطر من بیا از تقصیر جوانت بگذر.
سرشو بالا گرفت و گفت:ای خدا به حق این پیغمیر رحمتت قسم میدهم ک لحظه ب لحظه عذابو ب پسرم زیاد کن ک کم نکن!!!
رسول خدا به سلمان فرمودند:سلمان برو به فاطمه ام بگو تنها نه علی هم بیاره، حسن و حسین رو هم بیاره.
سلمان رفت درخانه به فاطمه(س) گفت:پیامبر پیغام داده سریع بیایید.
مادر ما زهرا(س) آمد، علی(ع) ،حسن(ع) و حسین(ع) هم اومدند.
اول مادر ما حضرت زهرا(س) رفت جلو فرمودند:ای زن میدانی من فاطمه حبیبه ی خدا هستم
گفت:آره
فرمود:ای زن به خاطر من فاطمه بیا از سر تقصیر جوانت بگذر.
زن سرشو گرفت بالا صدا زد:خدایا به حق حبیبه ات فاطمه قسم میدهم لحظه ب لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن.
دوباره آتش از بدن جوان زد بیرون.
این بار امیرالمومنین علی(ع) رفت جلو و فرمودند:ای زن به خاطر من بیا از سر تقصیر پسرت بگذر.
زن گفت:خدایا به حق علی(ع) قسم میدم لحظه ب لحظه عذاب پسرم را زیاد کن..........
نوبت رسید به اقامون امام حسن(ع).اومد جلو وفرمودند:ای زن بخاطر من بیا از سر تقصیر پسرت بگذر.
زن گفت:خدایا به این غریب مظلوم تورو قسم میدم لحظه به لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن.
نوبت رسید به آقای ما حسین(ع)
اومد مقابل این زن ایستاد،ایشان خردسال بود چون دامن زن رو گرفته بود و سرشو گرفته بود بالا و فرمودند:ای زن به خاطر من بیا از سر تقصیر جوانت بگذر.
زن سرشو گرفت بالا یهو دیدند رنگ از رخسار این زن پرید به دست وپای حسین(ع) افتاد و عرض کرد:خدایا پسرمو به حسین بخشیده ام.
پیغمبر خدا(ص)فرمودند: که ای زن چی شد؟ من،فاطمه ،علی،حسن خواستیم قبول نکردی چی شد که حسین؟
عرض کرد:یا رسوالله سرمو گرفتم بالا در حق جوانم نفرین بکنم دیدم فرشتگان در آسمان میگن ای زن مبادا دل حسین رو بشکنی
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)
کپی؟فوروارد🥲
https://eitaa.com/Baserat_Amar_varrr
#پند_و_اندرز_بزرگان
👑کنیز زیباروی و امام موسی کاظم🍂
✨﷽✨
مرحوم مجلسی نقل کرده است:
که هارون، خلیفه مقتدر و بیحیای عبّاسی دستور داد کنیز زیبا صورتی را برای خدمت کردن به امام موسی بن جعفر (علیهماالسلام) به زندان بردند (و منظورش بدنام کردن حضرت بود). امام پیغام داد: «بَل انتُم بِهَدیتکُم تَفرَحُون(نمل:۳۶)؛ این شما هستید که با هدایای خود شادمان میشوید»؛ من به کنیز و امثال آن نیازی ندارم.
هارون از این پیام سخت خشمگین شد و گفت: به او بگویید ما به رضای تو کنیز را به زندان، نزد تو نفرستادیم، و دستور داد که کنیز را نزد حضرت بگذارند و باز گردند. مدتی گذشت، هارون خادمش را به زندان فرستاد تا خبری بگیرد. خادم به زندان رفت. با کمال تعجب دید آن کنیز به سجده رفته است و مرتب میگوید: قُدّوس سُبحانکَ سُبحانکَ، جریان را به هارون گزارش داد. هارون گفت: به خدا سوگند! موسی بن جعفر او را سحر کرده است، کنیز را بیاورید. کنیز را به حضور هارون آوردند، نگاهش را به آسمان دوخت و ساکت ایستاد. هارون پرسید: تو را چه شده؟ گفت: خبر تازهای دارم! وقتی مرا به زندان بردند دیدم این مرد مرتب نماز میخواند، بعد از نماز مشغول تسبیح و تقدیس خداوند میشود. به او عرض کردم: مولای من! شما کاری ندارید برایتان انجام دهم؟ فرمود: با تو چه کار دارم؟ عرض کردم: مرا برای خدمت به شما آوردهاند. آن بزرگوار با دست اشاره کرد و فرمود: پس اینها چه کارهاند؟! نگاه کردم، باغی دیدم بسیار وسیع و زیبا که اول و آخر آن ناپیدا بود، فرشهای نفیس در آن گسترده بود و حوریههای بسیار زیبا با لباسهای آراسته در آن جا بودند که هرگز نظیر آنها را ندیده بودم. با مشاهده آنها در برابر خدای خود به سجده افتادم و در سجده بودم که خادم تو به سراغم آمد و مرا نزد تو آورد. هارون گفت: ای ناپاک! شاید وقتی به سجده رفتی اینها را در خواب دیدی؟ گفت: نه! به خدا سوگند! این واقعیات را پیش از سجده دیدم و بعد از مشاهده آنها به سجده افتادم. هارون (به فردی) گفت: این ناپاک را بگیر و مراقب باش کسی این مطلب را از او نشنود، اما کنیز بدون درنگ مشغول نماز شد. از او پرسیدند: چرا چنین میکنی؟ گفت: عبد صالح (موسی بن جعفر علیهماالسلام) را چنین یافتم … . راوی این داستان میگوید: این کنیز زندگی خود را به همین منوال در بندگی خدا سپری کرد تا از دنیا رفت. این قضیه چند روز قبل از شهادت امام کاظم (علیهالسلام) رخ داد.
بحارالانوار، ج ۴۸، ص ۲۳۸
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺+
https://eitaa.com/Baserat_Amar_varrr
#پند_و_اندرز_بزرگان
داستانی از شهید غلامعلی پیچک
✨﷽✨
یه پسر بچه بود به نام غلامعلی پیچک که بعدها شد فرمانده عملیات غرب کشور و طوری شهید شد که برایش دو مزار درست کردند مامانش از بقالی سر کوچه برایش بستنی خرید. پسربچه بستنی را تو آستینش قایم کرد آورد خونه.مامانش میگفت وقتی رسیدیم خونه رو کرد بهم وگفت: مامان بستنی آب شد ولی دل بچه های تو کوچه آب نشد.
حالا آدمهای این مملکت بعضی هامون به جایی رسیدیم که عکس خانه ها .نوشیدنی ها و لحظه لحظه سفره مهمانی و سفره یلدا ومیوه های نوبرمون رو می فرستیم اینیستا و....
برامون فرقی نمی کنه مخاطبمون داره یا نداره .گرسنه ست یاسیره ....
🇮🇷 منبع : کتاب فاتحان قله های عاشقی ناصر کاوه🇮🇷
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
https://eitaa.com/Baserat_Amar_varrr
#پند_و_اندرز_بزرگان
نمیخواهم عکسش رو ببینم
✨﷽✨
چند روز پیش بچه دار شده بود.دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟"چشم هایش برق زد.
گفت:" خبر که... راستش عکسش رو فرستادن".
خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم.با عجله گفتم:"خب بده، ببینم".
گفت:" خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم.
قیافه ام را که دید، گفت:" راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش".
نگاهش کردم.چه می توانستم بگویم؟
گفتم:" خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم".
ــــــــــــــــــــــــ
خاطره ای از شهید مهدی زین الدین/ تو که آن بالا نشستی،ص39-40
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
https://eitaa.com/Baserat_Amar_varrr