بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_سوم ✍حرفهای آن روز یان،آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سی_و_سوم(ب)
ماشین ارسال شده از آژانس محل در هیاهوی خیابانها مسیر را میافت و من می ماندم حیران از این همه تغییر در شکل ظاهری مردم مسلمانان.
اینجا زیادی با اسلام مادر فرق نداشتند،پس آن ازدحام زنان #چادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟
وارد آموزشگاه شدم.شیک بود و زیبا با دکوری نسکافه ای رنگ و عطر قهوه
بو کشیدم،عطر قهوه فضا را در مشتش می فشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگ #شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگار لوازم #آرایش بود،ایستادم با کلماتی #انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم.
آبرویی بالا انداخت
- نازی،نازی بیا ببین این دختره چی میگه؟
من که زبان بلد نیستم
نازی آمد با مانتویی که کشیدگی دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی.
بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم.
نشستم بی صدا و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد.
عطری تلخ و #مردانه در فضا پیچید،درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد.
چشمانم را بستم
دانیال زنده شد.
خاطراتش،خنده هایش،مهربانی هایش،اخمهایش،صوفی اش، خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت.
سر چرخاندم به طرف منبع تجدید کننده ی خاطراتم.
پسری که قدِ بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم،
با صدا میخندید و با کسی حرف میزد.
در اتاقی که درب نیمه بازش اجازه ی مانور را به چشمانم می داد.
کمی چرخید،نیم رخش را دیدم،
آشنا بود زیادی آشنا بود!
و من قلبم با فریاد تپید
⏪ #ادامہ_دارد..
@khamenei_shohada