بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سیــزدهـم (ب) و من هراسان ایستادم: - صوفی خواهش میکنم،
💐🍃🌸
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهاردهم
✍با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم؛نرم و آرام:
- اشتباه میکنی،اگر هم درست باشه اصلا برام مهم نیست.
گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم بود.
خب منتظرم بقیشو بشنوم
دست به سینه به صندلیش تکیه داد،چند ثانیه ای نگام کردم:
- میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از #ترکیه بیام اینجا؟
چقدر تماشای باران از پشت شیشه،حسِ ملسی داشت
- خوب کاری میکنی!
هیچ وقت واسه علاقه ی یه مسلمون ارزش قائل نشو!
عشقشون مثه کرم خاکی،زمین گیرت میکنه
اونا عروسشونو با دوستاشون شریک میشن...
عین دانیال که وجودمو با هم رزماش تقسیم کرد😔
باز دانیال!حریصانه نگاش کردم
- منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم
عثمان رسید،با یک سینی قهوه
فنجانهای قهوه ای رنگ را روی میز چید..من،صوفی و خودش
کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد
روی صندلی سوم نشست
نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم
صوفی نفسش عمیق بود:
- با یه گروه از دخترا به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم.
تازه تصرفش کرده بودن به همین خاطر قرار شد مراسم #عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن...
میدونستم شب خوبی نداریم چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم!
مراسم شروع شد!
رقص و پایکوبی و انواع غذاها!
#عروس و #داماد رو یه مبل دونفره،درست رو خرابه های یه خونه نشستن
عاقد خطبه رو خوند
اما عروس برای گفتنِ بله،یه شرط داشت؛
🔴و اون بریدن سر یه #شیعه بود،خیلی ترسیدم،
این زن،عروسِ مرگ بود.
یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به #علی (ع) توهین کنه
اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد( #لبیک_یا_علی ❤️)
خونِ همه به جوش اومد.
اون جوون رو کشتن باوحشی گری اما من فقط لرزیدم
همه کف زدن،کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و #بله رو گفت.
نمیتونی حالمو درک کنی!
حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت،کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه
و زیر لب نجوا کرد:
- دانیالِ عوضی..
لعنتی
سرش را به سمت عثمان چرخاند
اون تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟
صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو همدیگر می شنیدم.
از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم
داغ بود
نگاهم کرد،پلکهایش را بست.
صوفی باید می ماند و عثمان این را میدانست،پس ترسو وار ساکت ماند
پیروزیِ پر شکست
صوفی،گردنش را سمت من چرخاند:
- شب وحشتناکی بود،من دانیال رو دیدم که برا #جهاد_نکاح به سمت اتاقم میومد...
ماتِ لبهاش بودم.انگار ناگهان دنیا خاموش شد.
چیه؟ چرا خشکت زده؟
تو فقط داری میشنوی اونم از مردی به اسم #برادر؛
اما من تجربه کردم،از وجودی به نامِ #شوهر
یه زن هیچوقت نمیتونه برادر، #پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه.
منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست!
نوعِ احساس فرق داره..رنگ و شکلش،طعمش..
تفاوتش از زمینه تا آسمونه
بذار اینجوری بهت بگم:
اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده،واسه مجازات و محاکمه،سراغِ مردِ نانوا نمیری
مسلما یه راست میری پیش پلیس،چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا،هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده!
حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک،تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی داراییتو هم به زور ازت بگیره اونوقت چه حالی داری؟ دوست دارم بشنوم
و من بی جواب؛فقط نگاهش کردم
- حق داری
جوابی واسه گفتن وجود نداره چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی.
حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه،همین بود.
حسِ مشمئز کننده اییه،وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه!
دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد...
اون هم منی که از تمام خاونوادم واسه داشتنش گذشتم
بگذریم...اون شب مست و گیج بود.
اولش تو شوک بودم،
گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو
اما نه...
اولش که اصلا نشناخت،بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد!
اونوقت به یه صدای کش دار گفت که تا آخر عمرت مدیون منی،بهشت رو برات خریدم
خندید با صدای بلند
چقدر خنده هاش ترسناک بود.
دستانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم.
ای کاش تمام این قصه ها،دروغی مضحک باشد
عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد:
- بخورش..گرمت میکنه
مگر قهوه ام داغ بود؟
اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟
سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد
صوفی تکیه داده به صندلی،در سکوت آنالیزمان میکرد:
- چقدر ساده ای تو دختر!
حرفش را خواندم، نباید ادامه می داد:
- بقیه اش؟انقدر منتظرم نذار چه اتفاقی افتاد؟
⏪ #ادامہ_دارد.....
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_نهم ✍ با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب ا
در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی ، پسرانه دلبری کرد.
روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را میشنیدم:
- آیا وکیلم؟💖
باید چه میگفتم؟
من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم گیج و حیران قرآنِ به سیب شده در دستم خیره شدم.
متاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد فقط بگین #بله ...
و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم می رسید.
با لهجه ای آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد “بله” را گفتم.
حسام با منِ تیره بخت، خوشی را می چشید؟
صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد.
حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود.
به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم...❤️
گاهی خوشحالیت طعمِ شکلاتِ تلخ میدهد..
و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور میکرد جز دل بستن به یک جوانِ ریش دارِ مذهبی و پاسدار...
چقدر تلخیِ کامم شیرین بود.
⏪ #ادامہ_دارد...