بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_سوم(ب) ماشین ارسال شده از آژانس محل در هیاهوی خیاب
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سی_و_چهارم
✍چشمانم را بستم.
یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت.
#خودش بود🔺
شک نداشتم،اما اینجا در #ایران چه میکرد؟
وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود.
به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم.
رفت،سوار بر ماشین و به سرعت!
نمیدانستم باید چکار کنم،آن هم در کشوری ترسناک و غریب
هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم.
همان اتاقی که عطر دانیال را میداد.
بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم
- اون آقایی که الان اینجا بود اسمش چیه؟
کجا رفت؟
تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد.
مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود.
دوباره با پرخاشگری،سوالم را تکرار کردم.
و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت.
- دوستم حسام!
اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه😡
خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد.
گفتم
- با دوستت تماس بگیر و بگو تا بیاد اینجا
تماس گرفت،چندین بار اما در دسترس نبود.
نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم؟
شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد.
بدون آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم.
دوباره همان درد لعنتی به سراغ معده ام آمد،با تهوعی به مراتب سنگینتر!
@khamenei_shohada