eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
حکایت شهیدی همچون اربابش بی سرو #وصیتنامه ای #فوق_العاده تاثیر گذار👇👇 #کانال_خامنه_ای_شهدا http://
. . همرزمانش تعریف می کنند، سه روز قبل از ، به او اطلاع دادند، صاحب شده ای. وقتی خبر را شنید حال دیگری داشت، هم شروع شده بود و دوست نداشت که در کنار بچه ها نباشد، اما با اسرار فرمانده اش( ) تصمیم گرفت برود و سری به پسرش بزند . یک روزه رفت و پسرش را دید و وقتی برگشت چند کیلو شیرینی خریده بود و را بین بچه های پخش کرد . شد تا برای پاتکی که در راه بود حرکت کند. قبل از رفتنش می گفت: این عملیات یک چیز دیگری است و نمی شود به این راحتی ها از خیرش گذشت و انگار از همه چیز مطلع بود. . دیدم که دارد به سمت می رود و سخت با آنها درگیر است، در همین حین گلولهٔ توپی از سوی دشمن شلیک شد که مستقیم به سر خورد . سر حجت به پرتاب شد و بود که از رگ های گلویش فوران می کرد و به می پاشید . حجت همینطور چند قدم جلو رفت و در مقابل چشمان بهت زدهٔ ما به زمین افتاد . . همانند بی سرش حسین{ع} . به شهادت رسید @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهید_امیر_حسین_لشکری #خلبان #سالروز_شهادت #نوزده_مرداد برای شادی روح این بزرگوار #صلوات @khamenei_
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍اولین و آخرین ، وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار ها بود. دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید... اینها گوشه ای از صحبت های خانم همسر است؛ درد روزهای نبودن و 18 سال همسر کم کم داشت به دست فراموشی سپرده می شد که برای همیشه این دو را از هم جدا کرد و دیدار را به انداخت.. راوے : 🌷
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفدهم 7
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣1⃣ . خم میشوم و ب تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارڪ شده مقابل درب حوزه تان نگاه می ڪنم.. دستی ب روسری ام می ڪشم ودورش رابادقت صاف می ڪنم.. دسته گلی💐 ڪ برایت خریده ام را باژست دردست میگیرم و منتظر ب ڪاپوت همان ماشین تڪیه میدهم.. آمده ام دنبالت مثل 😂 میدانم نمیخـــــااهی دوستانت از این عقـــــد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم بدهی آن هم حسابی..😂 درباز میشود و طلاب یڪی یڪی بیرون می آیند.. میبینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالی ڪ ی دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنـــــده بیرون می آیی.. ی قدم جلو می آیم و سعی می ڪنم هرطور شده مرا ببینی.. روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را ڪمی بالا ✋ می آورم.. نگاهت ب من میخورد و رنگت ب یڪ باره میپرد!یڪ لحظه مڪث می ڪنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت وچیزی ب دوستانت میگویی.. ی دفعه مسیرتان عوض میشود.. ازبین جمعـــــیت رد میشوم و 🗣صدایت میزنم: _ آقا؟آقا سید؟ اعتنا نمی ڪنی ومن سمـــــج ترمیشوم _ اقا سید!عـــــلی جان؟ ی دفعه یڪی ازدوستانت باتعجب ب پشت سرش نگاه می ڪند..درست خیره ب چشمـــــان من!😳 ب شانه ات میزند و باطعنه میگوید: _ آسیدجون!؟ی خانومی ڪارتون داره ها! خجالت زده بله میگویی ،ازشان جدا میشوی و سمتم می آیی.. دسته گل راطرفت میگیرم.. _ بهبه!خسته نباشیدآقا!میدیدم ڪ مسیر بادیدن خانوم ڪج می ڪنید! _ این چ ڪاریه دختر!؟ _ دختر؟منظورت همس... بین حرفم میپری _ آرع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟ _ چ آبرویی؟؟.خب چرا معرفیم نمی ڪنی؟ _ چراجار بزنم زن گرفتم درحالی ڪ میدونم موندنی نیستم!؟ بغض ب گلویم میدود.نفس عمـــــیق می ڪشم.. _ حالا ڪ فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت! _ ن نمیترسم!ب خـــــدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !عصـــن اینجا چیڪار می ڪنی؟ _ خب اومدم دنبالت! _ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن! ارحرفت خنده ام میگیرد😁!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشوی.حسابی حرصـــــت گرفته! _ حالا گُلوووو نمیگیری..؟ _ برای چی بگیرم؟ _ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم) _ الله اکبـــــرا...قراربود مانـــــع نشی یادته؟ _ مگه جلوتو گرفتم!؟ _ مستقیم ن!اما.. همـــــان دوستت چندقدم بما نزدیڪ میشود و ڪمی اهسته میگوید: _ داداش چیزی شده؟...خانوم ڪارشون چیع؟ دستت را باڪلافگی درموهایت میبری... _ ن رضا،برید!الان میام و دوباره باعصبانیت نگاهم می ڪنی.. _ هوف...برو خونه...تایچیز نشده.. پشتت را می ڪنی تابروی ڪ بازوات رامیگیرم... ♻️ ... @khamenei_shohada