بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتادم ✍ “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زمان ایستاد.
💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتاد_و_یکم
✍ باید حدسش را میزدم.
سرش را می بریدی از اصولش نمیگذشت.
ابرویی بالا دادم:
- فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم..
ابرویی در هم کشید.
این پسر اخم کردن هم بلد بود.
- اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید..
“باید” اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد.
با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد:
- باید؟؟ باید چی؟؟
انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد:
- باید جوابم سوالمو بدین...
کدام سوال؟؟
گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم:
- سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟
بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد:
- چرا به مادرم گفتین نه؟؟
این سوال چه معنی داشت؟؟؟
دوست داشتن؟؟
یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟؟
مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد.
او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟
و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود...
کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم.
سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟؟
و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد.
و چه سرمایی داشت حرفهایش...
این مرد میتوانست خیلی بد باشد..
بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی.
و چه میخواست؟؟
اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟؟
اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟
زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم.
من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم:
- سرتو بگیر بالا و نگام کن😡
اخمش عمیقتر شد.اما سر بلند نکرد...
این بار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا کن.
@khamenei_shohada