بصیـــــــــرت
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ❁ #قسمت چهــاردهــم ••• #میخواهم_مثل_تو_باشم ••• ""خـواب با وضـو"" ❖آخر
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
◎
❁
#قسمت_پانــــزدهم
••• #میخواهم_مثل_تو_باشم •••
"" اخـــلاص""
❖روزهایي ڪه از مغازهي بابا زود برمي گشت،
مي رفت پایگاه بسیج مسجد.
خانه هم ڪه مي رفت،
سرش بہ ڪار خودش گرم بود.
یڪ گوشه مي نشست و یا قرآن
مي خواند یا درس.
خیلي اهل حرف زدن
از این طرف و آن طرف نبود.
پس از شهادتش،
دوستان مسجدياش آمدند
براي تسلیت گفتن
↯↯ به مادرش گفتند :
خوشبهحال شما
ڪه یڪ همچین حافظ قرآني
را تقدیم اسلام ڪردهاید.
مادر تازه آنجا فهمید
پسرش حافظ قرآن بوده... .
#شهید_حسن_قامټ
📌 «فرمانده! فرمان قهقهه!» ص42
•❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸
🌟امام صادق علیه السلام:
حافظ قرآني ڪه بہ آن عمل ڪند،
با فرشتگانى بزرگوار
ڪه نویسندگان و حاملان قرآن در آسمانند، همدرجه است.
📚الحیات؛ ترجمهی احمد آرام، ج2
◎
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
💮 با ما همراه باشید
در ڪانال خامنه ای شهدا💮
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦• #قسمت_چهاردهم 4⃣1⃣ " خبـــــر ازشـهادتـــــ"
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
#قسمت_پانزدهم 5⃣1⃣
" سیــــره عملے شھیــــد "
❉ زمستانِ سال نود و یڪ
دعوت شدیم خانهی یڪی از اقوام
ڪه از قضا ماهواره هم داشتند.
❉ همین موضوع باعث شد تا رضا درباره اهداف شبڪه های ماهوارهای واسه صاحب خانه و بقیه صحبت ڪنه.
❉ توضیحاتی در مورد چگونگی تشڪیل این شبڪهها، منابع مالیشون ،اهدافشون و حامیانشون داد، توی اون مهمونی تعدادی از افراد حاضر ڪه از لحاظ نسبی رابطه دوری با ما داشتن هم بودن و صحبتهای رضا را هم گوش می ڪردن.
❉ چند نفری شروع ڪردن به مسخره ڪردن رضا ڪه فلانی توی فلان جا مغز تو شستشو دادن تو ڪله شما ڪردن ڪه ماهواره فلان و فلان.
❉ بعد از مهمانی من با رضا تند برخورد ڪردم ڪه چرا شروع میڪنی از این حرفها میزنی ڪه بخوان مسخرهات ڪنن ؟
و ڪلی توپ و تشر !!!!
❉ اما رضا این جوری جواب داد:
من وظیفهام را انجام دادم در قبال این خانواده توضیحات رو دادم دیگه اون دنیا از من نمیپرسن ڪه چرا دیدی و میدونستی اما چیزی نگفتی. من ڪار خودم و ڪردم ، به وقتش این حرفها جواب میده.
❉ خیلی برام جالب بود، اون اصلاً به این فڪر نمیڪرد ڪه دارن مسخرهاش میڪنن ، فقط به فڪر انجام وظیفهاش بود.
🌷 #شهید_رضا_کارگر_برزی
※✫※✫※✫※✫※
#رسول_خدا_ص:
✨ منفورترین اعمال نزد خداوند عبارت اند از : شرڪ به خدا و سپس قطع رحم و سپس ترڪ ڪردن فریضه امر به معروف و نهی از منڪر
🎈🎋🎈🎋🎈🎋
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه ای وشهدا🔮
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهاردهم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پانزدهم 5⃣1⃣
.
_ یڪ ماهه ڪ درگیراین مسعله ام!..ڪ اگربگم چی میشه!؟؟؟
" دردلم میگویم چیزی نشد...تنهاقلـــ💔ــب من شڪست!...اماچقدرعجیب ڪ ڪلمه ڪلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تومیخـــــااهی ازقفس بپری!پدرت بالت رابستع!و من شرط رهایی توام!...
ذهنم آنقدردرگیرمیشود ڪ چیزی جز سڪوت درپاسخت نمیگویم!!
_ چیزی نمیگید؟؟...حق دارید هرچی میخـــــااید بگید!!...ازدواج ڪردن بدنیست!فقط نمیخـــــاام اگر توفـــــیق شهادت نصیبم شد...زن و بچم تنها بمونن.درستع خـــــدا بالاسرشونه!
اما خیلی سخته...خیلی!...
من ڪ قصـــــدموندن ندارم چراچندنفرم اسیرخودم ڪنم؟؟
" نمیدانم چرا میپرانم:
_ اگر عاشـــــق شیدچی؟؟!!!😉
جمله ام مثل سرعت گیرهیجانت راخفع می ڪد!شوڪع نگاهم می ڪنی!
این اولین بارست ڪ مستقیم چشمهایم رانگاه می ڪنی ومن تاعمـــــق جانم میسوزم!☺️
بخودت می آیی ونگاهت رامیگردانی
جواب میدهیـ:
_ ڪسی ڪ عاشـــــقه...دوباره عاشـــــق نمیشع...!
" میدانم عاشـــــق پریدنی!اما..چ میشود عشـــــق من درسینه ات باشد وبعدبپری"
گویی حرف دلم راازسڪوتم میخـــــاانی..
_ من اگر ڪمڪ خـــــااستم...واقعا ڪمڪ میخـــــاام! نَ ی مانع!....ازجنس عاشـــــقی!
" بی اختیارلبخندمیزنم...
نمیتوانم این فرصـــــت راازدست بدهم.
شاید هرڪس ڪ فڪرم رابخـــــااندبگوید.. #دختر_توچقدراحمـــــقی ..اما...امامن فقط این رادرڪ می ڪنم!ڪ قراراست مال من باشی!!...شاید ڪوتاه...شاید...
من این فرصـــت را...
یا نَ بهتراست بگویم
من تورا ب جان میخرم!!
#حتی_سووووری.. 😘
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
بصیـــــــــرت
🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_چهاردهم ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺭﺑﻌﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺭﺑﻌﯿﻨﯽ ﻭ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_پانزدهم
ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺟﺪﯾﺪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ، ﻟﺠﻢ ﺩﺭﺁﻣﺪ . ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ . ﺍﺻﻼ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ . ﻫﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﻇﻬﺮ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﻨﯿﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﻮﯾﻨﺪﻩ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺗﻮﺟﻬﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ : ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺗﺮﻭﺭﯾﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﻠﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﻭ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻃﻨﺎﻧﻤﺎﻥ …
ﻣﺜﻞ ﻓﻨﺮ ﺍﺯ ﺟﺎ ﭘﺮﯾﺪﻡ . ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺯﻭﺍﺭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﮔﺬﺷﺖ : « ﻧﮑﻨﺪ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ «… ﻗﻠﺒﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﺑﯽ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﺍﯼ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ . ﻣﺎﺩﺭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ😳 ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ﭼﯽ ﺷﺪ ﯾﻬﻮ ﻃﯿﺒﻪ؟
– ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ !
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ؛ ﻭﻟﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ . ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ !
ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻗﺮﻥ ﮔﺬﺷﺖ . ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺑﮕﯿﺮﻡ . ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺯﻭﺩ ﮔﺬﺭ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻬﺸﺎﻥ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺸﺪ …
#ادامه_دارد
📚 #از_داستانهای_نازخاتون
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهاردهم ✍با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم؛نرم و آرام: - اشتباه
🍃🌸🌺🌼
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پانزدهم(الف)
✍به سمتم خم شد
دستانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت.
چشمانش،آهنگ عجیبی داشت:
- کُشتمش..فرستادمش #بهشت...
فنجانِ قهوه از دستم رها شد
دنیا ایستاد.
ای کاش میشد،کیوسکی بود و تلفنی سکه ای،تا یک سکه از عمرم خرج میکردم و چند دقیقه با دنیا اختلاط
آنوقت شاید میشد راضی شود به قرض دادنِ سازش،تا برای دو روز هم که شده به میل خودم کوکش کنم.
دانیال ...دانیال...دانیال!
بی وزن ایستادم
درِ کافه را نمیدیدم اما جهت سرما را حس میکردم.
دلم خورد شدنِ استخوان در دلِ زمستان را میخواست.
صدای محوی از عثمان به گوشم رسید،سرزنشی رو به صوفی:
- مگه دیوونه شدی..داری انتقام دانیال و از سارا میگیری؟
پشت در کافه گم بودم کدام طرف؟
از کدام مسیر باید میرفتم؟
پاهایم کجا بود؟
چرا حسشان نمی کردم؟
سرما،دلم سرما میخواست.
رفتم...
درست به دنبالِ سوزی که به صورتم سیلی میزد
نمیدانم چقدر گذشت اما وقتی چشمم به دیدن باز شد که درست جایی پشتِ نرده ها رو به روی رودخانه بودم
باد،زمستانش را از تن این آبها می آورد؟!
سرمای میله ها را دوست داشتم... محکم در دستانم فشارشان دادم دیگر باید به ندیدن دانیال عادت میکردم؟
مادر چطور؟
او هم عادت میکرد؟
چرا هیچ وقت گریه ام نمیگرفت؟
یعنی این چشمها ارزش دانیال را برایم درک نمیکردند؟
چه خدایی داشت این دانیال!
دستِ دادن نداشت،فقط گرفتن را بلد بود.
آخ که اگر یه روز آن دوست مسلمانِ دانیال را ببینم،زبانش را از دهانش بیرون میکشم تا دیگر از مهربانی هایِ خدایش دروغ نبافد.
ناگهان پالتویی روی شانه ام نشست و شال و کلاهی بر سر و گردنم
باز هم عثمان!
راستی،این مسلمانِ دیوانه؛دلش را به چه چیز خدایش خوش کرده بود؟
خانه ای که بر سرش خراب کرد؟ عروسی که داغش را به دلش گذاشت؟
یا خواهری که شیرین زبانیش را به کامش زهر کرد؟
اصلا این خدا،خانه اش کجاست؟
در سکوت کنارم ایستاد
شاید یک ساعت؛و شاید خیلی بیشتر.
بلاخره او هم رفت بی هیچ حرفی!
آسمان غروب را فریاد میزد و دستی که یک لیوان قهوه را در مقابلم گرفت:
- بخور سارا
حاضرم شرط بندم صبحونه ام نخوردی
نمی خواستمش
من فقط گرسنه یِ یک دلِ سیر آغوشِ دانیال بودم...
تکیه داده به نرده ها روی زمین نشستم
عثمان هم:
- دختر لجبازی نکن
صورتت از چشمای این آلمانیا بی روحتر شده
بخور یه کم گرم شی
الانه که از حال بری
اونوقت من تضمین نمیکنم که اینجا ولت نکنم و تا خونتون ببرمت.
عثمان این همه روحیه را از کدام فروشگاه میخرید؟
لیوان کاغذی را جایی نزدیک پایم گذاشت:
- خیلی کله شقی!
عین هانیه!
هانیه اش پر از آه بود و جمع شده در خود،
با آرامترین صوت ممکن گفت:
- چقد دلم براش تنگ شده😔
نمیدانستم وضع کداممان بهتر است؟
من که خبر مرگ دانیال را شنیده بودم یا بی خبری عثمان از مرگ و زندگی هانیه؟
- سارا یادته چند ماه پیش گفتم که اون دانیال مهربون و تو قلبت دفن کن؟
باور کن برادرت وقتی وارد اون گروه شد مُرد
همونطور که خواهر کوچولوی من مُرد.
حرفای صوفی رو شنیدی؟
اینا فقط یه گوشه از خاطراتش بود
صوفی حرفای زیادی داره واسه گفتن که باید بشنوی از دانیال،از تبدیل شدنش به ماشینِ آدم کشی!
به نظرت چیزایی که شنیدی،اصلا شبیه برادر شوخ و پرمحبتی بود که میشناختی؟
سارا واقع بین باش!حقیقت صوفیِ و شوهری که زنده زنده دفنش کرد
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🍃🌸🌺🌼 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پانزدهم(الف) ✍به سمتم خم شد دستانش را در هم گره کرد و روی م
💐🍃🌸
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پانزدهم(ب)
مکث کرد،طولانی:
- سارا،دانیال زندست!
آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت عثمان زیاد بود که صدایِ مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم
- چی گفتی؟
و عثمان لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد.
بخور الانه که کل بدنت تَرَک برداره دختر،
تو چطوری انقدر تحملِ سرمات بالاست؟
از کافه تا اینجا قدم به قدم شال و کلاه به دست،پشت سرت اومدم دریغ از یه بار لرزیدن.
ببینم نکنه ملکه برفی که میگن، خودِ تویی؟😕
دیگه کم کم باید ازت بترسما !
وقتی در بورانِ حسدهای دنیا تبدیل به آدم برفی شوی،
دیگر زمستانِ زمین برایت حکمِ شومینه را دارد.
عثمان با بی خیالی از جایش بلند شد.
- دیگه این کمر،کمر بشو نیست.
اوه اوه ببین چه قندیلیم بسته
چرا جواب سوال و نگاهم را نداد؟ایستادم.
درست در مقابلش
- دانیال کجاست؟
برگردیم پیش صوفی
چرا دروغ گفت؟
اما اون گفت که مرده...گفت که خودش دانیالو کشته!
و با گامهایی تند به سمتِ مسیرِ کافه رفتم
عثمان به دنبالم دوید و محکم دستم را کشید.
- صبر کن کجا با این عجله؟صوفی رفته
ناگهان زیر پایم خالی شد.
دست پاچه و وحشت زده یقه ی عثمان را چنگ زدم
- کجا رفته؟
تو فرستادیش که بره،درسته؟
توئه عوضی داری چه به روز زندگیم میاری؟
اصلا به تو چه که من میخوام وارد این گروه بشم،هان؟
اصلا تو صوفی رو از کجا پیدا کردی؟
از کجا معلوم که همه اینا چرتو پرت نباشه؟
اول میگین دانیال مرده،حالا میگین زندست!
توام یه مسلمون بدی!مثه پدرم
#ادامہ_دارد
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_چهاردهم خدای من دوتا داعشی یکی بالای سرپدرم ویکی هم بالا
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_پانزدهم:
نمیدونستم حرکت بعدیشون چیه وقراره کدوم یکی ازمارا جلوی چشم بقیه قربانی کنند ,دلم میخواست اول کارمن راتمام کنند چون اصلا طاقت کشته شدن برادروخواهرم رانداشتم...جسدغرق درخون پدرومادرم هریک به یه طرف افتاده بود وداعشیها همه رفتند بیرون ,فقط همون دوتایی که باراول اومده بودن داخل, موندن,ابواسحاق جیبهای پدرم راخالی کرد وهردو هجوم بردند داخل تا اگرپول وطلاواشیای گرانبهایی موجود بود به غارت ببرند من ولیلا وعماد را بادستان بسته با جسد بیجان وبی سرپدرومادرم تنها گذاشتند,هرسه مان بس که ضجه زده بودیم ,گلویمان گرفته بود وسکوت بود وسکوت ,نگاه کردم به عماد دیدم خدای من خیره به چشمهای نیمه باز پدرم ,بود,دلم کباب شد برایش ,اخه تواین سن ,این غم ,این صحنه ها براش از صدبارمردن بدتربود,درسته ماایزدی بودیم اما همیشه مصیبتهایی راکه برسر امام حسین ع اورده بودند ازگوشه وکنار میشنیدیم وگاهی درسینه زنی وعزاداریهای شیعیان شرکت میکردیم,الان هم هیچ کس نمیدونست اما من شیعه بودم...داغ خودم رامقایسه کردم با خانوم زینب س ومتوسل شدم به ایشان وگفتم:اگر سربریدن عزیزانت را دیدی منم ,سربریدن عزیزانم رادیدم اگر به اسارت رفتی,الان ماهم درچنگال شیطان گرفتاریم.
خانوم به جان داداش بزرگوارتان سوگند یک صبری به من وخواهروبرادرم دهید که بتوانیم این زجر راتحمل نماییم...خانوم ,جان حسینت به دادمان برس...خانوم, جان حسینت نجاتمان بده...
همینجور که در دل واگویه میکردم ناگاه دوتا داعشی بیرون امدند ,گویا,سرچیزی بحثشان شده بود...
ادامه دارد...
🕷
🕸🕷
🦋🕸🕷
🕷🦋🕸🕷
🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷
🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷