بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_چهارم ✍چشمانم را بستم. یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذ
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سی_و_پنجم
✍به فاصله ای کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در #چادر_نماز گلدارش به سمت در دوید.
خوب شد قرصهای تجویزی یان،مادر را به خوابی زمستانی فرو می برد.
چشمانم تارِ تار بود،آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم.
مردی جوان با همان قد و هیکل حسام آموزشگاه،هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد
- خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدین؟من الان تماس میگیرم
پیرزن به سمت لباسهایم رفت
- نه مادر تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته،منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت.
بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم خودت ببرش
جوان با پتو بلندم کرد،بدون حتی کوچکترین تماسِ دست.
انگار از وجودم میترسید.
مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود
پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد.
همان عطر بود!
عطر دانیال،
عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد حالا دیگر مطمئن بودم خودش است،
همان حسام امروزی همان قاتل خوشبختی!
در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سرم بند،مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم.
تمام اتاق را از نظر گذراندم.
حسام نبود،آن مُخِّل آسایش و مسلمان وحشی نبود.
لابد در پی طعمه ای جدید،برادر معامله میکرد با خدایش
خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد.
بی قرار چشم به در دوختم
چند ساعتی گذشت،نیامد
اما باید می آمد،من کارها داشتم با او
خسته بودم.
بیشتر از تنم،ذهنم درد میکرد.
حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ فکریم.
حسام،همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد.