eitaa logo
🇵🇸 باصرین|Baserin
152 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی♥️ جات‌خالی‌بود‌رفیق‌خوش‌اومدی😉 کپی؟ حذف نام راضی نیستیم وابسته‌به‌گروه‌فرهنگی‌پایگاه‌حضرت‌معصومه(س) شنوای‌حرفاتون↶ https://harfeto.timefriend.net/17185200066043
مشاهده در ایتا
دانلود
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . هواپیماها آنقدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می‌توانستیم خلبان‌هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان‌ها هم ما را می‌دیدند. از ترس نداشتیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم، یکی از خانم‌ها ترسیده بود. می‌گفت:(( اگر خلبان‌ها ما را ببینند همین جا فرود می‌آیند و ما را اسیر می‌کنند‌.)) هرچه برایش توضیح می‌دادیم که روی این زمین‌ها هواپیمایی نمی‌تواند فرود بیاید. قبول نمی‌کرد و باز حرف خودش را می‌زد و بقیه را می‌ترسد. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می‌کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف‌هایی بکنیم که او کمتر بترسد. اما هواپیماها ولکن نبودند تقریبا هر نیم ساعت یک بار ۷ ۸ تایی می‌آمدن و پادگان را بمباران می‌کردند. دیگر ظهر شده بود؛ نه آبی، همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن، داشتیم. بچه‌ها گرسنه بودند. بهانه می‌گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم که و اینکه اگر بروند ما سراغ مان نمی‌دانند، کجاییم. یکی از خانم‌ها که دعاهای زیادی را حفظ کرده بود شروع کرد به خواندن دعای توسل ،ما هم با او تکرار می‌کردیم بچه‌ها نق می‌زدند و کلافه مان کرده بودند . یکی از خانم‌ها که این وضع را دید بلند شد و گفت:(( اینطوری نمی‌شود، هم بچه‌ها گرسنه‌اند هم خودمان من می‌روم چیزی می‌آورم بخوریم.)) دو سه نفر دیگر هم بلند شدن و گفتند:(( ما هم با تو می‌آییم.)) می‌دانستیم کار خطرناکی است اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . با رفتن خانم ها دلهرهٔ عجیبی که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد.دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمب باران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بلاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد. هر چه به عصر نزدیک‌تر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت. دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر.نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه بر گردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، بر گردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می‌کرد، صدای نرم و حزن‌انگیز خانمی بود که خوب دعا می‌خواند و این بار ختم«اَمّن یجیب» گرفته بود. نزدیکی خانه‌های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می‌زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آنها صمد بود؛با چهره‌ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی‌ها شهید و مجروح شده بودند. ماشین جلوی در پارک شده بود. اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «همدان.» @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . کمک کرد بچه‌ها سوار ماشین شدند. گفتم:«وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه‌ها را بیاورم.» نشست پشت فرمان و گفت: اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.» همانطور که سوار ماشین می‌شدم،گفتم: «اقلاً بگذار لباس‌های سمیه را بیاورم. چادرم...» معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.» ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. ازصبح تا به حال کجا بودید؟!» آنطور که تند تند دنده‌ها را عوض می‌کرد،گاز داد و جلو رفت. گفت:«اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریبا با دومین بمباران فهمیدیم عراقی‌ها قصد دارند پادگان را زیر و رو کنند،به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه‌ها را از زیر سیم خاردارها عبور می‌دادم و فرستادمشان توی یکی از دره‌های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛اما گردان‌های دیگر شهید و زخمی دادند. می‌توانستم گردان‌های دیگر را هم نجات بدهم. شب شده بود و ما توی جاده‌ای خلوت و تاریک جلو می‌رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم:«صمد الان بچه‌هایت کجا هستند؟چیزی دارند بخورند. کجا می‌خوابند؟» او داشت به روبه‌رو، به جادهٔ تاریک نگاه می‌کرد. سرش را تکان داد و گفت:«توی همان دره هستند. که امن است. اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.» @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . دلم برایشان سوخت،گفتم:«کاش تو بمانی.» برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت:«پس شما را کی ببرد؟!» گفتم:«کسی از همکارهایت نیست؟! می‌شود با خانواده‌های دیگر برویم؟» توی تاریکی چشم‌هایش را می‌دیدم که آب انداخته بود،گفت«نمی‌شود،نه. ماشین‌ها کوچک‌اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می‌توانستند خانواده‌های دیگر را هم با خودشان بردند؛وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره‌ای نیست،باید خودم ببرمتان.» بغض گلویم را گرفته بود،گفتم:«مجروح ها و شهدا چی؟!» جوابی نداد. گفتم:«کاش رانندگی بلد بودم.» دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت:«به امید خدا می‌رویم. انشاالله فردا صبح برمی‌گردم.» چشم‌هایم در آن تاریکی دو دو می‌زد. یک لحظه چهرهٔ آن نوجوان از ذهنم پاک نمی‌شد. فکر می‌کردم الان کجاست؟! چه کار می‌کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می‌گذرانند. گردان‌های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا! فردای آن روز تا به همدان رسیدیم،صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خرداد ماه ۱۳۶۴ بود. چند هفته‌ای می‌شد حالم خوب نبود. سرم گیج می‌رفت و احساس خواب آلودگی می‌کردم. @Baserin313
با عرض شرمندگی بابت این چند روز انقدر سرمون شلوغ بود که مانع میشد تا رمان بار گزاری کنیم باز هم عذرخواهی میکنیم! 😞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادآوری ❤️روز جهاردهم چله عاشقی❤️ دعای عهد رو به نیت سلامتی وفرج امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف و لیاقت سربازی حضرت می‌خوانیم. 🧡 جز رحمت چشمان تو، دنیا چه می‌خواهد تشنه به غیر آب، از دریا چه می‌خواهد... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج @Baserin313
مقام عرشی حضرت‌زهرا_14.mp3
14.24M
"س ۱۴ ✨ در اخباری که جبرئیل بر "حضرت زهرا" سلام‌الله‌علیها از اتفاقات آینده‌ی جهان، وحی نمودند، و امروز در کتاب "مصحف فاطمه س" جمع‌آوری شده؛ مسئله‌ی انقلابی در شرق، که مقدمه‌ساز انقلاب جهانی حضرت مهدی "عج" است، آمده است! ✦این مسئله را چگونه ثابت می‌کنید؟ b2n.ir/773911 🎤 @ostad_shojae