Mohammad Hossein Haddadian - Halalam Kon.mp3
3.5M
جایشکرشباقیعهمینکمحسنندیدی...(:
#فاطمیه🖤🥀
#مادر_پهلو_شکسته🥺
#مداحی🎙
#محمدحسین_حدادیان🎤
@Baserin313
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#فاطمیه
به دعای مادرونه تو محتاجم
به توسل در خونه تو محتاجم
🏴 فرارسیدن ایام شهادت مظلومانه حضرت فاطمه زهرا (س) را تسلیت عرض میکنیم. 🥀
@Baserin313
سلام ، مشکل اینجاست که میتونید فعالیت کنید ولی به حرف ما گوش نمیدید😪❤️ عذرخواهی میکنم. میگم که دیگه رمان بسههههه😅🙏💐
.
.
سلام علیکم
ببینید وقتی کاری شروع شده باید به پایان برسونیم
خیلی ها درخواست ادامه رمان رو دارن
توی ناشناس نصف پیاما برای رمان هست
انشاءالله زودتر تموم اش میکنیم
سلام ، شما باید هر روز ببیند ناشناس رو ، کتاب مرا با خودت ببر،وقتی مهتاب گم شد
.
.
سلام علیکم
انشاءالله اگر وقت کنیم
انشاءالله در لیست رمان ها قرار میگیره
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۹
.
.
.
.
خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع)بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.
گفتم: «شانس ما را میبینی،حالا هم که تو همدانی،من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت:«راست میگوییها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.»
همون شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوسها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادر شوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. و برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشینها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت:«خانم محمدی را جلوی در میخواهند.»
سمیه را دادم به مادر شوهرم و دویدن جلوی در.
صمد روی پلهها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم:«چی شده؟!»
گفت:«اول مژگانی بده.»
خندیدم و گفتم:«باشد. برایت سوغات میآورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است،قدمش طلاست. مواظبش باش.»
و همانطور که به شکمم نگاه میکرد، گفت:«اصلاً چطور است اگر دختر بود،اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
میدانست که از اسمم خوشم نمیآید. به همین خاطر بعضی وقتها سر به سرم میگذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۸۰
.
.
.
.
گفت: «اسم من برای ماشین در آمده.»
خوشحال شدم. گفتم:« مبارک باشد. انشاالله دفعه بعد با ماشین خودمان میرویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت:« الهی آمین خدا خودش میداند چقدر دلم زیارت میخواهد.»
وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم:« چه خوب، صمد راست میگوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد.»
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه میکردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد:«خانم محمدی را جلوی در کار دارند.»
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم:« ها، چی شده؟! سومی اش هم بخیر شد؟!»
خندید و گفت:«نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوسها آماده میشوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.»
خندیدم و گفتم:« مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!»
گفت:«مرخصی ساعتی میگیرم.»
گفتم:« بچهها چی؟! مامانت را اذیت میکنند. بنده خدا حوصله ندارد.»
گفت:« میرویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمیگردیم.»
گفتم:« باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.»
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت:« خانمها اتوبوس آماده است.
@Baserin313