ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۶۹
.
.
.
.
خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمیزدند. اما سمیه گریه میکرد.
در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ
انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر میکردم دیگر همه چیز تمام شد.
الان همه میرویم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم.
بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم، دود اتاق را برداشته بود. شیشهها خرد شده بود؛ اما چسبهایی که روی شیشهها بود نگذاشته بود، شیشهها روی زمین یا روی ما بریزد.
همان توی پنجره و لاب لای چسبها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جوراجوری از بیرون میآمد. یکی از خانمها گفت:(( بیایید برویم بیرون اینجا امن نیست.))
بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدیمیمان را میدیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانمها گفت:(( چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج آقای ما خانه بود؛ گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد توی خانه
نمانید. بروید توی درههای اطراف.))
بعد از خانههای سازمانی سیم خاردارهای پادگان
بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود هر بار که با ثمر یا خانمها میرفتیم پیادهروی از آنجا عبور میکردیم؛ اما حالا با این همه بچهها این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار و چاله چولهها سخت بود.
بچهها راه نمی آمدند. نق میزدن و بهانه میگرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پل قدیمی بود.
کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانههای سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۰
.
.
.
.
هواپیماها
آنقدر پایین آمده بودند که ما به راحتی میتوانستیم خلبانهایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبانها هم ما را میدیدند. از ترس نداشتیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل.
کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم، یکی از خانمها ترسیده بود. میگفت:(( اگر خلبانها ما را ببینند همین جا فرود میآیند و ما را اسیر میکنند.))
هرچه برایش توضیح میدادیم که روی این زمینها هواپیمایی نمیتواند فرود بیاید. قبول نمیکرد و باز حرف خودش را میزد و بقیه را میترسد. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی میکردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریفهایی بکنیم که او کمتر بترسد. اما هواپیماها
ولکن نبودند تقریبا هر نیم ساعت یک بار ۷ ۸ تایی میآمدن و پادگان را بمباران میکردند. دیگر ظهر شده بود؛
نه آبی،
همراه خودمان آورده بودیم،
نه چیزی برای خوردن، داشتیم. بچهها گرسنه بودند. بهانه میگرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم که و اینکه اگر بروند ما سراغ مان نمیدانند،
کجاییم. یکی از خانمها که دعاهای زیادی را حفظ کرده بود شروع کرد به خواندن دعای توسل ،ما هم با او تکرار میکردیم بچهها نق میزدند و کلافه مان کرده بودند .
یکی از خانمها که این وضع را دید بلند شد و گفت:(( اینطوری
نمیشود،
هم بچهها گرسنهاند هم خودمان من میروم چیزی میآورم بخوریم.)) دو سه نفر دیگر هم
بلند شدن و گفتند:(( ما هم با تو میآییم.)) میدانستیم کار خطرناکی است اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۱
.
.
.
.
با رفتن خانم ها دلهرهٔ عجیبی که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد.دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمب باران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بلاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
هر چه به عصر نزدیکتر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر.نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه بر گردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، بر گردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان میکرد، صدای نرم و حزنانگیز خانمی بود که خوب دعا میخواند و این بار ختم«اَمّن یجیب» گرفته بود.
نزدیکی خانههای سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم میزنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آنها صمد بود؛با چهرهای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلیها شهید و مجروح شده بودند. ماشین جلوی در پارک شده بود. اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «همدان.»
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۲
.
.
.
.
کمک کرد بچهها سوار ماشین شدند.
گفتم:«وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچهها را بیاورم.»
نشست پشت فرمان و گفت: اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.»
همانطور که سوار ماشین میشدم،گفتم: «اقلاً بگذار لباسهای سمیه را بیاورم. چادرم...»
معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.»
ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. ازصبح تا به حال کجا بودید؟!»
آنطور که تند تند دندهها را عوض میکرد،گاز داد و جلو رفت. گفت:«اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریبا با دومین بمباران فهمیدیم عراقیها قصد دارند پادگان را زیر و رو کنند،به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچهها را از زیر سیم خاردارها عبور میدادم و فرستادمشان توی یکی از درههای اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛اما گردانهای دیگر شهید و زخمی دادند. میتوانستم گردانهای دیگر را هم نجات بدهم.
شب شده بود و ما توی جادهای خلوت و تاریک جلو میرفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم:«صمد الان بچههایت کجا هستند؟چیزی دارند بخورند. کجا میخوابند؟»
او داشت به روبهرو، به جادهٔ تاریک نگاه میکرد. سرش را تکان داد و گفت:«توی همان دره هستند. که امن است. اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.»
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۳
.
.
.
.
دلم برایشان سوخت،گفتم:«کاش تو بمانی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت:«پس شما را کی ببرد؟!»
گفتم:«کسی از همکارهایت نیست؟! میشود با خانوادههای دیگر برویم؟»
توی تاریکی چشمهایش را میدیدم که آب انداخته بود،گفت«نمیشود،نه. ماشینها کوچکاند. جا ندارند. همه تا آنجا که میتوانستند خانوادههای دیگر را هم با خودشان بردند؛وگرنه من که از خدایم است بمانم. چارهای نیست،باید خودم ببرمتان.»
بغض گلویم را گرفته بود،گفتم:«مجروح ها و شهدا چی؟!»
جوابی نداد.
گفتم:«کاش رانندگی بلد بودم.»
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت:«به امید خدا میرویم. انشاالله فردا صبح برمیگردم.»
چشمهایم در آن تاریکی دو دو میزد. یک لحظه چهرهٔ آن نوجوان از ذهنم پاک نمیشد. فکر میکردم الان کجاست؟! چه کار میکند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را میگذرانند. گردانهای دیگر چه؟! مجروحین، شهدا!
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم،صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد.
اواخر خرداد ماه ۱۳۶۴ بود. چند هفتهای میشد حالم خوب نبود. سرم گیج میرفت و احساس خواب آلودگی میکردم.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۴
.
.
.
.
یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچهها را گذاشتم پیش همسایهمان،خانم دارابی،و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت:«اول بهتر است این آزمایشها را انجام بدهی.»
آزمایشها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت:«شما که حاملهاید!»
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشهٔ میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بیحس شد و زیر لب گفتم:«یا امام زمان!»
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.»
با ناراحتی گفتم:«بچهٔ چهارمم هنوز شش ماهه است.»
دستم را گرفت و گفت:«نباید به این زودی حامله میشدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچهات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.»
گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم»
دکتر خندید و گفت:«خوشبختانه یا متاسفانه باید بگویم آزمایشهای این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.»
نمیدانستم چه کار کنم. کجا باید میرفتم. دردم را به کی چطور میتوانستم با این همه بچهٔ قد و نیم قد دوباره دورهٔ حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کند. وای دوباره چه سختیهایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداریام داد.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۵
.
.
.
.
او برایم حرف میزد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و هایهای گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا!آخر چرا؟! تو که زندگی مرا میبینی. میدانی در این شهر تنها و غریبم. با این بی کسی چطور میتوانم از پس این همه کار و بچه بر بیایم. خدایا لااقل چارهای برسان.
برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم،رفتم خانه. بچهها خانه خانم دارابی بودند وقتی میخواستم بچهها را بیاورم،خانم دارابی متوجه ناراحتیام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردن،اما اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت:«قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچهٔ سالم بهت بده»
با ناراحتی بچهها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباسها را باز کردم. پیراهن حاملگیام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را میپوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکهاش کردم. گریه میکردم و با خودم میگفتم:«تا این پیراهن هست،من حامله میشوم. پارهاش میکنم تا خلاص شوم.» بچهها که نمیدانستند چه کار میکنم،هاج و واج نگاهم میکردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم.
خانم دارابی،که دلش پیش من مانده بود،با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آنقدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۶
.
.
.
.
بچهها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آنها حال و روز دید،نشست و کلی برایم حرف زد. از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند،از خانوادههایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان،از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچهٔ سالمی نداشتند. حرفهای خانم دارابی آرامم میکرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. میگفت:«گناه دارد این بچهها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.»
چند هفتهای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم.
یک ماه بعد صمد آمد. این بار میخواست دو هفتهای همدان بماند. برخلاف همیشه این بار خودش فهمید بار دارم. ناراحتی ام را که دید، گفت:«این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان،درد بیدرمان نداده،نعمت داده. باید شکرانهاش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید،میخواهیم جشن بگیریم.»
خودش لباس بچهها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت:«تو هم حاضر شو، میخواهیم برویم بازار.»
اصلاً باور کردنی نبود،صمدی که هیچ وقت دست بچههایش را نمیگرفت تا سر کوچه ببرد،حالا خودش اصرار میکرد با هم برویم بازار. هرچند بیحوصله بودم،اما از اینکه بچهها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان. برای بچهها اسباب بازی و لباس خرید؛آن هم به سلیقه خود بچهها. هرچه میگفتم این خوب نیست یا دوام ندارد،میگفت:«کارت نباشد، بگذار بچهها شاد باشند. میخواهیم جشن بگیریم.»
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۷
.
.
.
.
آخر سر هم رفتیم مغازهای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گلهای ریز و صورتی داشت با پس زمینهٔ نخودی و سفید. گفت:«این آخرین پیراهن حاملگی است که میخری دیگر تمام شد.»
لب گزیدم که یعنی کمی آرامتر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمیشنید،با این حال خجالت میکشیدم.
وقتی رسیدیم خانه،دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچهها با خوشحالی میآمدند لباسهایشان را به ما نشان میدادند. با اسباب بازیهایشان بازی میکردند. بعد از ناهار هم آنقدر که خسته شده بودند،همانطور که اسباب بازیها دستشان بود و لباسها بالای سرشان، خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت،حس قشنگی داشتم. فکر میکردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بیحوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچهها را بردم و شستم. حیات را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینتها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در میخندید و میآمد. بچهها دورهاش کردن و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست. بچهها را بغل کرد و بوسید و گفت:«به به قدم خانم!چه بوی خوبی راه انداختهای.»
خندیدم و گفتم:«آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.» بلند شد و گفت:«اینقدر خوبی که امام رضا(ع)میطلبدت دیگر.»
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۸
.
.
.
.
با تعجب نگاهش کردم. بالا باوری پرسیدم:«میخواهیم برویم مشهد؟!»
همانطور که بچهها را ناز و نوازش میکرد. گفت:«میخواهید بروید مشهد؟!»
آمدم توی هال و گفتم:«تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.»
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت:«امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشتهاند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.»
گفتم:«پس تو چی؟!»
موهای سمیه رو بوسید و گفت:«نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانمهاست. باباها باید بمانند خانه.»
گفتم:«نمیروم. یا با هم میرویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچهها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت:«اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشتهام،باید بروی. برای روحیهات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه میدارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم:«شینا که نمیتواند خودت که میدانی از وقتی سکته کرده،مسافرت برایش سخت به زور تا همدان میآید. آن وقت این همه راه! نه،شینا نه.»
گفت:«پس میگویم مادرم باهات اینطوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم:«ولی چه خوب میشد خودت میآمدی.»
گفت گفت:«زیارت سعادت و لیاقت میخواهد که من ندارم.»
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۹
.
.
.
.
خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع)بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.
گفتم: «شانس ما را میبینی،حالا هم که تو همدانی،من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت:«راست میگوییها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.»
همون شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوسها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادر شوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. و برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشینها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت:«خانم محمدی را جلوی در میخواهند.»
سمیه را دادم به مادر شوهرم و دویدن جلوی در.
صمد روی پلهها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم:«چی شده؟!»
گفت:«اول مژگانی بده.»
خندیدم و گفتم:«باشد. برایت سوغات میآورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است،قدمش طلاست. مواظبش باش.»
و همانطور که به شکمم نگاه میکرد، گفت:«اصلاً چطور است اگر دختر بود،اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
میدانست که از اسمم خوشم نمیآید. به همین خاطر بعضی وقتها سر به سرم میگذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۸۰
.
.
.
.
گفت: «اسم من برای ماشین در آمده.»
خوشحال شدم. گفتم:« مبارک باشد. انشاالله دفعه بعد با ماشین خودمان میرویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت:« الهی آمین خدا خودش میداند چقدر دلم زیارت میخواهد.»
وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم:« چه خوب، صمد راست میگوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد.»
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه میکردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد:«خانم محمدی را جلوی در کار دارند.»
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم:« ها، چی شده؟! سومی اش هم بخیر شد؟!»
خندید و گفت:«نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوسها آماده میشوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.»
خندیدم و گفتم:« مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!»
گفت:«مرخصی ساعتی میگیرم.»
گفتم:« بچهها چی؟! مامانت را اذیت میکنند. بنده خدا حوصله ندارد.»
گفت:« میرویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمیگردیم.»
گفتم:« باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.»
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت:« خانمها اتوبوس آماده است.
@Baserin313