🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: پاکت... پ.ن: پرونده و داستان دوباره... پ.ن: این رو داشته باشید انشاءالله تا شب یه خبرایه... جه
نقش اول که میشه گفت داستان درباره چهار تا رفیق و همکار قدیمیه اما خب اصلیه ی این رفاقت محمده که یک جورایی سازماندهی میکنه این رفاقت رو😂
#سرمایهگذار
#نظرات
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
و خب میریم سراغ خبری که گفتم...🔪 #سرمایهگذار
https://EitaaBot.ir/poll/4t0x
این رو بریم ببینم چی میشه😁
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
https://EitaaBot.ir/poll/4t0x این رو بریم ببینم چی میشه😁 #سرمایهگذار
این رو که شرکت کردید یه چیز دیگه هم هست که بعدش میگم😂😁
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
https://EitaaBot.ir/poll/4t0x این رو بریم ببینم چی میشه😁 #سرمایهگذار
الان من این رو کجای دلم بزارم😑😐
#سرمایهگذار
May 11
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
https://EitaaBot.ir/poll/4t0x این رو بریم ببینم چی میشه😁 #سرمایهگذار
نه اینطوری نمیشه این نظرسنجی میمونه تا دوشنبه😁
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
و اما مسئله بعدی😁 #سرمایهگذار
این که میخوام یه قسمت دیگه بهتون بدمممم😊
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوشصتویکم * تر
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوشصتودوم
*
آرام بر روی تخت تک نفره گوشه اتاق نشست.
نگاهش به اطراف چرخید.
بار ها به این خانه و این اتاق آمده بود.
همه افراد حاضر در خانه تلاش بر این داشتند که تنهایش نگذارند.
حال هم به بهانه خواب تنها شده.
بر روی تخت دراز کشیده و چشم به سقف داده.
( در خانه را گشود.
نگاهی به اطراف انداخت.
لبخندی زد و آرام صدا کرد: حمیده... حمیده خانم...
از آشپزخانه بیرون آمد و همراه با لبخندی آرام سلام کرد.
نفس عمیقی کشید و پاسخ داد: سلام آبجی جان... چی کار کردی... بوی غذا فلک رو گشنه کرده...
حمید: وا... حامد... فلک رو کر میکردن... گشنه دیگه چه داستانیه...
حامد: نه دیگه ما گفتیم تغییرش دادن...)
صدای در او را به خود آرود.
برخاست و گفت: بفرمایید...
در آرم باز شد و عزیز آرام داخل شد.
•
درب آسانسور باز شد.
محمد و پشت سر او مهدی به سمت میز رسول راهی شدند.
لحظه ای مکث کرد.
افراد کمی سر میز و کار خود بودند.
اعضای سایت یا در گوشه های مختلف جمع شده بودند و با هم صحبت میکردند یا کلا در محوطه نبودند.
آن هایی هم که سر میز خودشان بودند معلوم بود که تمرکز ندارند و فقط دارند کار را پیش میبرند.
منشأ این بی تمرکزی قابل پیشبینی بود.
نفس عمیقی کشید و به راه خود ادامه داد.
رسول با دیدن آن ها از جای خود برخاست.
چشمان سرخ و بهم ریخته اش نشانه از گریه کردنش را میداد.
رسول: سلام محمد...
محمد: سلام... چی شده؟...
رسول: راستش... بچه ها یک دفترچه پیدا کردن که فکر کنم بهتر باشه ببینیدش...
محمد: دفترچه؟... از کجا؟...
رسول: امروز آقای شهیدی یک جلسه بازجویی دیگه با امیر فرازمند داشت...
محمد: خب...
رسول: مشخصات یه محل و یه دفترچه رو داد... بچه ها رفتن و پیداش کردن...
محمد: الان باید این رو به من بگی؟...
رسول: شرمنده آقا... آقای عبدی گفتند نگیم...
با کلافگی دستان خود را میان موهای خود فرو برد و گفت: لا الا الله... چی بگم آخه... خب چی بود دفترچه؟...
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوشصتودوم * آر
پ.ن: دفترچه...📓
جهت نظر دادن سه تا راه وجود دارد👇
https://daigo.ir/secret/3428408728
https://harfeto.timefriend.net/17099104517084
شخصی👇
@m_v_88
#سرمایهگذار