eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: پاکت... پ.ن: پرونده و داستان دوباره... پ.ن: این رو داشته باشید انشاءالله تا شب یه خبرایه... جه
نقش اول که میشه گفت داستان درباره چهار تا رفیق و همکار قدیمیه اما خب اصلیه ی این رفاقت محمده که یک جورایی سازماندهی میکنه این رفاقت رو😂
و خب میریم سراغ خبری که گفتم...🔪
و اما مسئله بعدی😁
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شصت‌و‌یکم * تر
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 * آرام بر روی تخت تک نفره گوشه اتاق نشست. نگاهش به اطراف چرخید. بار ها به این خانه و این اتاق آمده بود. همه افراد حاضر در خانه تلاش بر این داشتند که تنهایش نگذارند. حال هم به بهانه خواب تنها شده. بر روی تخت دراز کشیده و چشم به سقف داده. ( در خانه را گشود. نگاهی به اطراف انداخت. لبخندی زد و آرام صدا کرد: حمیده... حمیده خانم... از آشپزخانه بیرون آمد و همراه با لبخندی آرام سلام کرد. نفس عمیقی کشید و پاسخ داد: سلام آبجی جان... چی کار کردی... بوی غذا فلک رو گشنه کرده... حمید: وا... حامد... فلک رو کر میکردن... گشنه دیگه چه داستانیه... حامد: نه دیگه ما گفتیم تغییرش دادن...) صدای در او را به خود آرود. برخاست و گفت: بفرمایید... در آرم باز شد و عزیز آرام داخل شد. • درب آسانسور باز شد. محمد و پشت سر او مهدی به سمت میز رسول راهی شدند. لحظه ای مکث کرد. افراد کمی سر میز و کار خود بودند. اعضای سایت یا در گوشه های مختلف جمع شده بودند و با هم صحبت می‌کردند یا کلا در محوطه نبودند. آن هایی هم که سر میز خودشان بودند معلوم بود که تمرکز ندارند و فقط دارند کار را پیش می‌برند. منشأ این بی تمرکزی قابل پیش‌بینی بود. نفس عمیقی کشید و به راه خود ادامه داد. رسول با دیدن آن ها از جای خود برخاست. چشمان سرخ و بهم ریخته اش نشانه از گریه کردنش را می‌داد. رسول: سلام محمد... محمد: سلام... چی شده؟... رسول: راستش... بچه ها یک دفترچه پیدا کردن که فکر کنم بهتر باشه ببینیدش... محمد: دفترچه؟... از کجا؟... رسول: امروز آقای شهیدی یک جلسه بازجویی دیگه با امیر فرازمند داشت... محمد: خب... رسول: مشخصات یه محل و یه دفترچه رو داد... بچه ها رفتن و پیداش کردن... محمد: الان باید این رو به من بگی؟... رسول: شرمنده آقا... آقای عبدی گفتند نگیم... با کلافگی دستان خود را میان موهای خود فرو برد و گفت: لا الا الله... چی بگم آخه... خب چی بود دفترچه؟... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا