🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_48 با قدم های آرام ا
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_49
به میز تکیه داد و دستانش را روی سینه قفل کرد:
همونطور که همه تون میدونید، این پرونده از جایی جدی شد که پای دانیار رو به این ماجرا باز کردن.... قبل از اینکه بتونیم واکنشی نشون بدیم، متاسفانه ماجرای تصادف پیش اومد و بعد هم بلافاصله فرهاد ناپدید شد... من از اون موقع تا الان طاها رو مامور کرده بودم دنبال فرهاد باشه و پیداش کنه که خوشبختانه تونسته ردش رو بزنه و الان بچه ها روش سوارن.... آوین هم در ظاهر فعلا ماموریت خاصی نداشته ولی مطمئنیم ماموریتی به فرهاد داده که انقدر داره ازش مراقبت میکنه و هنوز اون رو به عنوان یه مهره ی سوخته به بالا دستی هاش معرفی نکرده....
اما نکته ی مهم تر.... که 90 درصد دلیل تشکیل این جلسه است، اتفاقیه که امروز افتاد... امروز راس ساعت یک خانم آزیتا رادفر که تصویرش رو روی برد میبینید، سوار ماشین میشه تا بره و دخترش رو که داخل آسایشگاه کودکان شرافت بستریه ببینه... ولی همون لحظه توسط یه مرد تهدید میشه تا کاری رو براشون انجام بده... الان دختر این خانم از آسایشگاه دزدیده شده و گروگانه تا خانم رادفر اون کار رو انجام بده...
سعید: چه کاری آقا محمد؟
فرشید: اصلا این ماجرا چه ربطی به پرونده ی ما داره؟ پیگیری این قضیه به عهده ی ناجاست...
محمد: اینکه چه ماموریتی به این خانم محول شده هنوز مشخص نیست ولی از اونجایی که ایشون همکار خانم رضوی، یعنی همسر رسوله، و اون مرد فقط ازش خواسته برای شروع به خانم رضوی نزدیک بشه.... میشه ماموریت و ربطش به ما رو حدس زد...
علی اکبر: هویت اون مرد مشخص شده؟
محمد: هنوز نه... ولی رسول داره روش کار میکنه... و اما مورد بعدی که دوباره همین امروز اتفاق افتاده.... همه تون با پروانه نجفی آشنایی کامل دارید... یکی از منابع مهم آوین داخل امور خارجه که قرار بود امروز و فردا دستگیر بشه... ولی گویا ماموریت جدیدی بهش دادن که زمان این دستگیری رو یکم عقب می اندازه...
داوود: چه ماموریتی آقا؟
محمد: این خانم با واسطه قرار دادن عطیه، خواستار ملاقات با من شده...
ابروی تمام بچه های حاضر در جلسه در هم شد...
علی اکبر: یعنی چی آقا؟ یعنی از عطیه خانم خواسته که شما رو ببینه؟
محمد: آره... ولی غیر مستقیم... وانمود کرده لپ تاپش مشکل داره و میخواد حتما با من حرف بزنه...
علی سایبری: یعنی در یک روز... هم عطیه خانم... هم همسر رسول...
رسول: اونم در صورتی که مطمئنیم هدف اونا نیستن...
داوود کمی با خودکار درون دستش ور رفت و بعد با صدایی نسبتا آرام گفت:
خب معلومه... اونا بهونه ان... هدف اصلی خودتونید...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
سلام
ظهر پنجشنبه تون بخیر❤️🩹
پارت کمی تا قسمتی آماده است
یکم اون ته تهاش مونده
ولی چون یه کوچولو درگیرم👈👉 یکم دیر میفرستمش🥲
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_49 به میز تکیه داد و
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_50
لحظاتی اتاق در سکوت سپری شد... همه حال او را درک میکردند ولی در عین حال هیچ کس حس او را نمیفهمید... هیچ کدامشان نمیتوانستند تصور کنند برادرشان هم مسبب شناسایی شدن اعضای تیم باشد و هم خود را اینگونه به دردسر بی اندازد... خانم صابری پیش قدم شد و این سکوت را شکست:
شما فکر میکنید هردوتای این ماجراها کار آوین باشه؟
محمد: فقط آوین اطلاعات ما رو داره...
سعید: پس در این صورت به احتمال زیاد کار خودشه...
فرشید: ولی یه سوال مهم این وسط پیش میاد... اونم اینکه اصلا چرا میخوان به شما نزدیک بشن؟ هدفشون از این ماموریت پر ریسک و خطر چیه؟
محمد: از کجا میدونی اونا هم مثل تو فکر میکنن؟
فرشید: یعنی چی آقا؟
محمد: بارها این جمله رو از زبون من شنیدید که یه مامور امنیتی نباید هیچ وقت حریفش رو دست کم بگیره اما اینو هر ماموری رعایت نمیکنه... وقتی یه مامور امنیتی از هر سرویسی، به خودش کاملا مطمئن باشه یعنی دشمنش رو کوچک فرض کرده و اینجاست که کارش خراب میشه... چون دیگه حریفش رو خطرناک و ماموریتش رو پر خطر نمیدونه...
رسول: خب پس هدفشون از این نزدیکی چیه؟
محمد: از چند حالت خارج نیست... یا فقط برای جمع آوری اطلاعات اومدن جلو.... یا دنبال اینن که برای خودشون روزنه ای به سازمان باز کنن... یا هم اینکه دستور ترور دارن... البته احتمال گزینه ی آخر کمتره... سرویس به این راحتی همچین موقعیتی رو رها نمیکنه.... من بیشتر فکر میکنم دنبال دوبل کردن ما اند....
طاها: حالا میخوای چیکار کنیم آقا؟
محمد: من به خانمم میگم پس فردا با نجفی قرار بزاره... باید برم ببینمش تا بفهمم نیت اصلیش چیه... طاها تو تمام حواست رو بده به فرهاد... اگه بو ببره پیداش کردیم قطعا اینبار جوری خودش رو گم و گور میکنه که دست هیچ کس بهش نرسه... اگه فرهاد رو از دست بدیم همه چی پای خودته...
طاها: چشم آقا...
محمد: رسول تو تمرکزت رو بزار روی همون مردی که خانم رادفر رو تهدید کرده... باید زودتر دخترش رو بهش برگردونیم... خانم صابری شما هم لطفا همراه خانم جویا پیگیر آوین باشید.... اگه با پروانه نجفی تماسی گرفت یا قرار گذاشت حتما به من اطلاع بدید... ها راستی طاها اون عکسی که از گریم فرهاد داری رو بین بچه ها پخش کن... هرکدومتون هرجایی که دیدینش باید اطلاع بدید...
فرشید: آقا وقتی خودمون زیر نظر داریمش برای چی باید دوباره دنبالش باشیم؟
محمد: میخوام مطمئن بشم بدل نداشته باشه....
داوود: یعنی شما فکر میکنید فرهاد انقدر مهمه که براش بدل بزارن؟
محمد: گفتم که... فقط میخوام مطمئن بشم فرهاد رو از دست نمیدیم... بچه ها این روز ها همگی حواستون به خودتون باشه.... بیشتر از قبل مراقبت کنید...
علی اکبر: خیالتون راحت باشه آقا محمد.... نگران نباشید...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_50 لحظاتی اتاق در سک
پ.ن¹: اینبار خودمم سخنی ندارم و اصلا توقعی از شما نیست😅
https://harfeto.timefriend.net/16961557348951
#مدیرعامل