🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_49 به میز تکیه داد و
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_50
لحظاتی اتاق در سکوت سپری شد... همه حال او را درک میکردند ولی در عین حال هیچ کس حس او را نمیفهمید... هیچ کدامشان نمیتوانستند تصور کنند برادرشان هم مسبب شناسایی شدن اعضای تیم باشد و هم خود را اینگونه به دردسر بی اندازد... خانم صابری پیش قدم شد و این سکوت را شکست:
شما فکر میکنید هردوتای این ماجراها کار آوین باشه؟
محمد: فقط آوین اطلاعات ما رو داره...
سعید: پس در این صورت به احتمال زیاد کار خودشه...
فرشید: ولی یه سوال مهم این وسط پیش میاد... اونم اینکه اصلا چرا میخوان به شما نزدیک بشن؟ هدفشون از این ماموریت پر ریسک و خطر چیه؟
محمد: از کجا میدونی اونا هم مثل تو فکر میکنن؟
فرشید: یعنی چی آقا؟
محمد: بارها این جمله رو از زبون من شنیدید که یه مامور امنیتی نباید هیچ وقت حریفش رو دست کم بگیره اما اینو هر ماموری رعایت نمیکنه... وقتی یه مامور امنیتی از هر سرویسی، به خودش کاملا مطمئن باشه یعنی دشمنش رو کوچک فرض کرده و اینجاست که کارش خراب میشه... چون دیگه حریفش رو خطرناک و ماموریتش رو پر خطر نمیدونه...
رسول: خب پس هدفشون از این نزدیکی چیه؟
محمد: از چند حالت خارج نیست... یا فقط برای جمع آوری اطلاعات اومدن جلو.... یا دنبال اینن که برای خودشون روزنه ای به سازمان باز کنن... یا هم اینکه دستور ترور دارن... البته احتمال گزینه ی آخر کمتره... سرویس به این راحتی همچین موقعیتی رو رها نمیکنه.... من بیشتر فکر میکنم دنبال دوبل کردن ما اند....
طاها: حالا میخوای چیکار کنیم آقا؟
محمد: من به خانمم میگم پس فردا با نجفی قرار بزاره... باید برم ببینمش تا بفهمم نیت اصلیش چیه... طاها تو تمام حواست رو بده به فرهاد... اگه بو ببره پیداش کردیم قطعا اینبار جوری خودش رو گم و گور میکنه که دست هیچ کس بهش نرسه... اگه فرهاد رو از دست بدیم همه چی پای خودته...
طاها: چشم آقا...
محمد: رسول تو تمرکزت رو بزار روی همون مردی که خانم رادفر رو تهدید کرده... باید زودتر دخترش رو بهش برگردونیم... خانم صابری شما هم لطفا همراه خانم جویا پیگیر آوین باشید.... اگه با پروانه نجفی تماسی گرفت یا قرار گذاشت حتما به من اطلاع بدید... ها راستی طاها اون عکسی که از گریم فرهاد داری رو بین بچه ها پخش کن... هرکدومتون هرجایی که دیدینش باید اطلاع بدید...
فرشید: آقا وقتی خودمون زیر نظر داریمش برای چی باید دوباره دنبالش باشیم؟
محمد: میخوام مطمئن بشم بدل نداشته باشه....
داوود: یعنی شما فکر میکنید فرهاد انقدر مهمه که براش بدل بزارن؟
محمد: گفتم که... فقط میخوام مطمئن بشم فرهاد رو از دست نمیدیم... بچه ها این روز ها همگی حواستون به خودتون باشه.... بیشتر از قبل مراقبت کنید...
علی اکبر: خیالتون راحت باشه آقا محمد.... نگران نباشید...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_50 لحظاتی اتاق در سک
پ.ن¹: اینبار خودمم سخنی ندارم و اصلا توقعی از شما نیست😅
https://harfeto.timefriend.net/16961557348951
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتپنجاهونهم بعد از و
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتشستم
_: شیلا گفت من با کمک اون و ارتباطاتش وارد این کار شدم.... میگفت از اول برای اون کار می کردم... محمد باور کن من جاسوس نیستم... نیستم محمد... نیستم...
اشک تمامی صورتش را پوشانده بود.
محمد دستانش را باز کرد و او را به آغوش کشید.
محمد: آروم باش حامد جان... آروم... میخوای بقیه رو بعدا بگی؟...
حامد با دستان خود قدری اشک هایی که روی صوتش نشسته بود را پاک کرد گفت: نه...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: گفت زن داشتم... یک پسری رو آورد گفت این پسرته... زنت دو سال پیش بخاطر تحریم ها مرده... دارو بهش نرسیده... اما من باور ندارم... هروقت چیز آشنایی میبینم حداقل یک صحنه یادم میاد... اما هرچی به عکس اون پسر نگاه میکنم انگار نه انگار... اصلا ندیده بودم شون...
گریه امانش را بریده بود.
محمد در بطری آب را باز کرد و جلوی او گرفت.
حامد دستش را جلو برد و بعد از خوردن یک قلپ از آب تشکری کرد و ادامه داد: محمد... من... من تو رو لو دادم... من به کسی که برام برادری کرده خیانت کردم... من تو رو فروختم... فروختم محمد...
محمد: آروم باش حامد... آروم دیگه نمیخواد دربارش صحبت کنی... آروم باش...
حامد: میشه ازت دوتا خواهش کنم...
محمد: آره حتما...
حامد: یکی اینه که به کسی چیزی نگی... محمد من خودم میام بیرون از کار... میدونم نباید باشم... من خیانت کردم...
پاکتی را در آورد و رو به روی محمد گرفت.
سپس ادامه داد: استعفا نامه ی منه... فردا بلیت دارم به مشهد میرم استعفا میدم...
محمد پاکت را گرفت و نگاهی به آن کرد.
آن غیب شدن ماجرا ها دارد که او از آن بیخبر است.
دو انگشتش را بالای پاکت قرار داد و او را پاره کرد.
حامد: چی کار میکنی؟...
محمد: حامد جان تو کاری نکردی خب... اول میای همه چیز رو برای من و آقای عبدی کامل توضیح میدی بعدش هم نیازی به استعفا نداره اگه لازم باشه خودم میدازمت بیرون رفیق...
حامد: من این کار رو نمی کنم
محمد: این بار رو نشنیدم ولی دفعه آخرت باشه که حرف روی حرف من میزنی... مفهومه؟...
حامد سرش را به نشانه تایید تکان داد.
محمد: قشنگ پاسخ بدید... مفهومه؟...
حامد: بله...
محمد: آفرین حالا بلند شو بریم ببینم چه بلایی سر خودت آوردی.
*
حامد: محمد...
محمد: بله...
حامد: میشه نریم پیش آقای عبدی؟...
محمد: برای چی؟...
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتشستم _: شیلا گفت م
پ.ن: دلم سوخت براش...😔 مثلا😉
پ.ن: چطور بود؟...🤔
https://harfeto.timefriend.net/17021325436404
این هم آیدی👇
@m_v_88
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: دلم سوخت براش...😔 مثلا😉 پ.ن: چطور بود؟...🤔 https://harfeto.timefriend.net/17021325436404 این
توی رمان او الان بیشتره من هنوز کارم با محمد توی ققنوس شروع نشده
#سرمایهگذار
#نظرات