eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
.. این روزها کنجِ خانه‌ی‌علی.. دیگر حالُ هوای هیچکس به قبلِ از سیلی هایی که به مادر زدند ، برنمی‌گردد.. از درد ِ حسن‌ بگویم.. یا از اشك های زینب؟ یا غمِ حسینِ فاطمه را.. بیشتر از هرکسی علی بعداز فاطمه دگر آن علیِ سابق نیست(: دگر آن بهارِ همیشگی راندارد دگر آن خانه عطرِ مادر را ندارد دگر تبسم مادرانه فاطمه بر فرزندانش نیست.. دگر علی بعد از فاطمه کمرش خم میشود.. فاطمه‌جانم ؛ بعد از تو دگر کسی نیست جوابِ سلام علی را بدهد.. یا اُمُّ‌الائمه ؛ دگر بعد تو.. بعدتو.. دگر علی غم‌خوار ندارد(: دگر علی فاطمه ندارد..💔
هدایت شده از 🇵🇸❈✧گمنامان زمین خوشنامان آسمان‌✧❈🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعی کن خوب شوی ای همه دارایی من زینبت را بعدخودت به چه کس می‌سپاری🖤_ 🥲🎧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌شستم _: شیلا گفت م
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 حامد: اون اتفاقی که برای آقای عبدی افتاد... من مقصر بودم... محمد با شتاب زیاد ماشین را نگه داشت و گفت: چی؟... حامد: راستش... چند سال پیش... درست قبل از پرونده ققنوس بودش که من غیبم زد و شما بعد از یک ماه من رو توی بیمارستان پیدا کردید... محمد: خب... حامد: من توی اون یک ماه بیمارستان نبودم... محمد: پس کجا بودی؟... حامد: از قبلش هیچی یادم نیست... بیدار که شدم جیسون و شیلا بالا سرم بودند... کلی طول کشید که به خودم اومدم... من هیچی یادم نبود و فقط حرف این دو نفر رو قبول داشتم... شیلا بهم گفت: اسم اصلیت طاهاست... پدر و مادر نداری... فقط و فقط از دار دنیا یک خواهر داری و یک پسر...گفت: چند سال پیش زنت بخاطر مریضی مرد... دارو بهش نرسید... سرطان داشت... گفتش من مامور نبودم بلکه برای اون ها کار میکردم و ماموریت گرفتم وارد سازمان بشم... محمد... من هیچ کدوم از این حرف ها رو قبول ندارم... محمد... محمد: آروم باش حامد... پس بیمارستان؟... حامد اجازه نداد حرفش را ادامه دهد و پاسخ داد: فرم بیمارستان رو دستکاری کردند... به من هم گفتند بهتون بگم این چند وقت کلا توی کما بودم و وقتی بیدار شدم شماره تو رو دادم که زنگ بزنند... شماره دیگه ای رو اون لحظه یادم نبوده... مثلا... اشک در چشمانش حلقه زده بود. نفس عمیقی کشید و گفت: از اون روز من شروع کردم به اون ها اطلاعات دادم... از اطلاعات آقای عبدی و اون عملیات... تا اطلاعات از تو که آخرین چیزی بودش که بهشون گفتم... خیلی وقت ها اطلاعات رو دست کاری میکردم... اما... واقعا نمیدونم چه کاری درسته... محمد... شرمندتم... محمد سرش را پایین انداخت و دست حامد را میان دستانش جای داد. محمد: آروم باش حامد جان... ذهنش بهم ریخته بود. نفس عمیقی کشید. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
هدایت شده از 🇮🇷رُمان‌خانهـ🇵🇸
امشب پارت داریم😍 اونم 4تا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان گرامی سلام🖐 با طول معذرت پارت یکم دیر میرسه دستتون اول باید روی درس ها رو کم کنم بعد با خیال راحت براتون پارت بنویسم که قشنگ بشه😄🌱 انشاءالله یکم صبوری کنید پارت رو تا شب میفرستم با تشکر نورالدین خانزاده😁❤️
سلام مجدد😬 پارت آماده نشد متاسفانه😐 انشاءاللهههههههههههه فردا بعد پارت سرمایه گذار جان میفرستم ممنون از صبوری زیادتون😅