با عرض شرمندگی امروز پارت نداریم ولی پنجشنبه حتما پارت داریم🥲❤️🩹
#مدیرعامل
همین الان نشستم براتون پارت بنویسم
الان بخوابید فرداصبح بیدار شدید پارت فرستاده شده🌱✨
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حال ندارم پینوشت بنویسم🦦 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secr
1_ خیر
2_ محمدتتتتتتتت؟!😒
3_ عه منم😁
4_ اگه میشد دریغ نمیکردم🙃❤️🩹
5_ عزیزی🌱
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حال ندارم پینوشت بنویسم🦦 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secr
1_ نه دیگه تا این حد😔😂
2_ نیدونم والا
3_ عالی نگاهته:)
4_ بله
5_ قربانت
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حال ندارم پینوشت بنویسم🦦 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secr
1_ ممنون... قبول باشه راستی😄💚
2-3-4_ باتشکر از نظرات گرانبهای شما دوستان عزیز
5_ خب شما هرجور عشقت میکشه تصور کن
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حال ندارم پینوشت بنویسم🦦 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secr
1_ به سلامتی و میمنت😂❤️
2_ والا بوخودا
3_ نه هنوز
4_ بله صددرصد😌
5_ آخ که تو عضو محبوب منی😂❤️🩹
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حال ندارم پینوشت بنویسم🦦 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secr
قرارشد ولی پارت نرسید متاسفانه
یعنی تو ذهنم بود طولانی باشه که جبران تاخیر بشه ولی طولانی نبود
به جاش یه شب صبر کردید الان یه پارت پر و پیمون میدم بهتون🤓
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حال ندارم پینوشت بنویسم🦦 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secr
1_ من شرمنده ام:))
2_ والا من تمام حد توانم همینه... روزهای به شدت شلوغی دارم و مخصوصا این چند وقت سرم خیلی بیشتر شلوغ شده...
یا باید به همین شکل تحملم کنید (🚶♂) یا اینکه اصلا چند ماهی پارت نداشته باشیم تا من رمان رو کامل کنم🥲❤️🩹
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_151 محمد: خب... با ن
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_152
محمد ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب پرسید:
هیرمند؟... پس احتمال دومتون خیلی قوی تر شد... این پسر قطعا دنبال جمع آوری اطلاعاته...
رسول: بله آقا... فرهاد پاش و گذاشته تو باشگاهی که تمام اعضاش از آقازاده ها و کله گنده های بانفوذ کشورن... اگه باهاشون بر بخوره میتونه اطلاعات مهمی کسب کنه...
محمد: خب دیگه؟!
رسول: دیگه همین آقا... چندجای دیگه هم رفته سر زده از جمله یه کارواش، یه کوچه توی بلوار کشاورز و شعبه ی اصلی فروشگاه پارسیان... اما از همه جالب تر این عکسه... جناب آقای فرهاد زرین اینبار در لباس یه کارگر شیرینی پزی... تقریبا هفته ای چهار روز به مدت 4 ساعت توی این شیرینی فروشی کار میکنه...
محمد: کار میکنه؟...
رسول: بله آقا... واقعا کار میکنه... حتی یه بار دیده شده با صاحب کارش دعوا کرده...
محمد: الان روی فرهاد اشراف کامل داریم دیگه؟
رسول: بله آقا هم فرهاد هم آوین الان زیر چترمونن...
محمد: خب خوبه... خداروشکر تو این مدت از پرونده غافل نشدید... کماکان دنبال شهرام باشید ولی خیلی خودتون رو درگیرش نکنید... کسی نمیتونه اونو از مخفیگاهش بیرون بکشه... همچنان مواظب شایان باشید، ممکنه الان که یه سری چیزها رو فهمیده سرخود دست به کارهایی بزنه... در مورد آوین و فرهاد هم فعلا دست نگه دارید تا من با آقای عبدی مشورت کنم و بهتون اطلاع بدم... فقط رسول، گزارش جلسه ی امروز رو بنویس که ببرم برای آقای عبدی... فرشید جان شما هم فعلا برو نمازخونه استراحت کن تا بعد...
فرشید: آقا من خوبما... هستم پیش بچه ها...
محمد: نه رسول به من گفت که دیشب شیفت بودی و اصلا نخوابیدی، اصرارم برای برگشت به سایت، حضورت توی جلسه بود... ولی الان دیگه برو استراحت کن...
فرشید: چشم آقا هرچی شما بگید...
محمد: یاعلی بچه ها خداقوت... برید به کارتون برسید....
اتاق که خالی شد، محمد هم بیرون آمد و به سمت اتاق خودش رفت... پشت میزش نشست و نگاهی به وایت برد گوشه ی اتاق و عکس های روی آن انداخت... ذهنش بین اسم های پرونده میچرخید و چشمش هرازگاهی روی عکس شهرام مکث میکرد... دلش میخواست زودتر با این مرد مجهولی که همه جا بود و هیچ جا نبود رو به رو شود... اما در عین حال میدانست روز رویارویی اش با شهرام روز سختی خواهد بود و در آن روز قطعا یکی از آنها کشته خواهند شد... انگار بینشان دوئلی ترتیب داده شده بود که فقط با مرگ یکی از آنها به پایان میرسید...
نفس عمیقی کشید و سرش را کمی تکان داد تا این فکر ها از ذهنش بیرون بریزد... فعلا باید منتظر میماند شهرام خودش پیشقدم شود و از مخفیگاهش بیرون بیاید...
**
درب خانه را باز کرد و نگاهش را در حیاط تاریک چرخاند... انگار خانه دیگر نور گذشته را نداشت...
به سمت واحدشان رفت و در را باز کرد:
عطیه جان... خانمم خونه ای؟...
عطیه از اتاق بیرون آمد و ساکی را که دستش بود گوشه ی هال گذاشت:
سلام محمدجان... کی اومدی؟...
محمد: همین الان... از زینب چه خبر؟
عطیه: خوبه اونم... دکتر داره فردا مرخصش میکنه... بچه ام دیگه از بیمارستان خسته شده همه اش بهونه میگیره... منم سپردمش دست فاطمه اومدم یکم براش سوپ درست کنم و لباس ببرم... فردا برای مرخص کردنش میای دیگه؟
محمد: آره میام حتما... الان اگه میشه بشین میخوام باهات یکم حرف بزنم...
عطیه با تعجب رو به روی محمد نشست و گفت:
جانم چی شده؟
محمد: عطیه جان... من... با دکتر زینب صحبت کردم... دکترش گفت ریه هاش حساس تر شده و نیاز به مراقبت بیشتری داره...
همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود نگاهی به ساکِ کودکانه ی گوشه ی هال انداخت و گفت:
بمیرم برای بچه ام... صدبار مرد و زنده شد سر این بیماری...
محمد دست او را گرفت و سعی کرد آرامش را به همسرش هدیه کند:
خدانکنه خانمم... انشاءالله به حق امام حسین زینبمون هم زودتر شفا میگیره راحت میشه... فقط باید یکی دوماهی از این هوای آلوده ی تهران دورش کنیم، همین...
نگاه عطیه روی چشمان محمد نشست:
دورش کنیم؟ کجا ببریمش؟
محمد: من میگم یه یکی دوماهی برید پیش مادربزرگت تا حساسیت ریه هاش کمتر بشه... اون بنده خدا هم پیرزنه، تنهاست، خوشحال میشه شما رو ببینه...
عطیه: برید؟!... مگه تو باهامون نمیای؟
محمد: عطیه جان... منکه نمیتونم چندماه کارم رو رها کنم و با شما بیام روستا... ولی مطمئن باش میام بهتون سر میزنم...
عطیه ایستاد و به سمت آشپزخانه رفت:
لازم نکرده... خودم بچه ام رو برمیدارم میرم پیش مامانبزرگم... تو هم بچسب به کارت...
محمد نگاهی به راه رفته ی او انداخت و نفس عمیقی کشید... بلند شد و پشت اپن ایستاد... نگاهش به حرکات عصبی عطیه بود:
عطیه... جان محمد اذیت نکن... من براتون جبران میکنم...
عطیه با ملاقه ی در دستش به سمت او چرخید و گفت:
جونت و قسم نخور محمد...