🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دوئل بین شهرام و محمد😶 پ.ن²: خانمم گفتن های محمد به دل شما هم خیلی میشینه یا فقط من اکلیلی میش
1_ میدم الان
2_ روزهای مقرر پارت قرار میگیره اگه نتونم بزارمم اطلاع میدم
3_ شما هم هرچند وقت یه بار میای یه یادآوری میزنی میریا😂❤️
4_ زنده باشی
5_ نظرت محترم و دوست داشتنیه😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دوئل بین شهرام و محمد😶 پ.ن²: خانمم گفتن های محمد به دل شما هم خیلی میشینه یا فقط من اکلیلی میش
1_ به به وتر جان
منتظرت بودیم خواهر خوش اومدی♥️
دیگه به هرحال باشگاه خباثت و باید با همین خبیث بازی هاش بخواید😔😂
خوشحالم که قراره از این به بعد پیام های پر از زیبایی شما رو بخونم و کیف کنم:))))
2_ خواهش میکنم صبر داشته باشید🥲
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
1_ به به وتر جان منتظرت بودیم خواهر خوش اومدی♥️ دیگه به هرحال باشگاه خباثت و باید با همین خبیث بازی
دوستان رمان داره آنلاین نوشته میشه و لازمه ی خوندن رمان آنلاین صبره
شما هرچقدر هم بگید من بیشتر پارت بزارم یا پارت ها طولانی تر باشن نمیتونم چون اصلا در حد توانم نیست
وگرنه اگه میتونستم واقعا دریغ نمیکردم
پس خواهشا اگه صبر و تحملِ خوندن رمان آنلاین رو ندارید صبر کنید تا رمان تموم بشه و یکجا بخونید🙏💚
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دوئل بین شهرام و محمد😶 پ.ن²: خانمم گفتن های محمد به دل شما هم خیلی میشینه یا فقط من اکلیلی میش
1_ منم بغضی شدم🥲
2_ آره خداروشکر
شما صد تا هم پیام بدی ما با علاقه میخونیم✨❤️🩹
3_ بله... میخونید بعدا ماجراشو
5_ بله بله اصلا شاعر فقط خودت😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دوئل بین شهرام و محمد😶 پ.ن²: خانمم گفتن های محمد به دل شما هم خیلی میشینه یا فقط من اکلیلی میش
1_ محمد نمیخواد چیزهایی که پنج سال پیش دید و با زن و بچه ی خودشم تجربه کنه🚶♂
2_ مرگ عزیز تکان سختی بود براش:)
3_ به نظر من ترسِ از دست دادن رو همه دارن
یکی میترسه عشقش رو از دست بده
یکی خانواده اش رو
یکی جایگاهش رو
یکی پولش رو
هیچکس تو این دنیا دلش نمیخواد چیزهایی که داره رو از دست بده
4_ خیلی خراب تر از چیزیه که نشون میده🥲💔
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دوئل بین شهرام و محمد😶 پ.ن²: خانمم گفتن های محمد به دل شما هم خیلی میشینه یا فقط من اکلیلی میش
1_ صصصصصصببببببببرررررررررررر لـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــطـــــــــــــــــــــــــــــــــــــفااااااااااا
2_ آخرش هم صبر نکردید که وقتش برسه😔😂
3_ موافقم+++
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_152 محمد ابروهایش را
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_153
کنار دخترش نشست و موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد:
دختر قشنگ بابا نمیخواد چشماش و باز کنه؟... پاشو دیگه قشنگم...
تکان خوردن پلک های زینب نشان از بیداری اش میداد، ولی باز نشدن چشمانش گواهی از ناز دخترانه ای بود که محمد باید با مهر پدری اش میخرید تا دخترکش چشم به روی پدر باز کند... با تفکرات در ذهنش لبخندی زد و نوازش هایش را از سر گرفت:
بابایی هنوز منتظره دخترش چشماش و باز کنه ها... اومده زینبش و مرخص کنه ببره خونه... این چند روز که زینب خانمش خونه نبوده انقدر سخت گذشته... تازه دخترم قراره با مامانش بره روستا، کلی اونجا بازی کنه...
بالاخره چشمانش را باز کرد و نگاهش را به محمد داد:
شما هم میاید روستا؟...
محمد: آره بابا... منم میام...
زینب: وقتی میاید میمونید؟...
محمد: نه بابایی... شما رو میرسونم بعد برمیگردم... ولی قول میدم هر هفته بیام بهتون سر بزنم... خوبه؟...
انگشت کوچکش را جلو آورد و گفت:
قولِ دخترونه؟
محمد لبخندی زد و انگشتش را میان انگشت ظریف زینب قفل کرد:
قول دخترونه... الانم بلند شو لباس خوشگلایی که مامانی برات آورده رو بپوش، ماسکتم بزن، بابایی هم بره برگه ترخیص دخترش و بگیره...
نگاهی به عطیه انداخت و ایستاد.. از اتاق خارج شد و به سمت دکترِ زینب که کنار پیشخوان پرستاری ایستاده بود رفت:
دکتر این دختر ما مرخصه دیگه؟...
دکتر: بله... خداروشکر بهتراز روز اوله... میتونید مرخصش کنید... فقط همونطور که گفتم نباید تو دود و دم تهران باشه...
محمد: خیالتون راحت حواسم هست...
دکتر: نسخه داروهاش هم دست خانمتونه... اونا رو حتما تهیه کنید... سعی کردم خیلی بهش دارو ندم که حساس نشه ولی اونایی که نوشتم رو حتما مصرف کنه... داروهاش هم تموم شد بیاریدش برای چکاپ تا داروی جدید بدم....
محمد: خدا خیرتون بده که انقدر حواستون به روحیات این بچه هست... واقعا شما نبودید هیچ کس دیگه ای دلسوز این بچه نبود...
دکتر برگه ی ترخیص را امضا کرد و آن را به سمت محمد گرفت:
من فقط دارم وظیفه ام انجام میدم آقامحمد... انشاءالله زودتر حال زینب جان هم خوب میشه و ریه هاش به حالت عادی خودش برمیگرده...
محمد: انشاءالله به دعای شما...
برگه را گرفت و به اتاق برگشت:
اینم از سند آزادی دخترم...
عطیه: عه محمد... نگو اینجوری جلو بچه...
خنده ی کوتاهی کرد و دستش را روی چشمانش گذاشت:
به روی چشمممم...
به سمت دخترش رفت و او را در آغوش گرفت:
دختر بابا چطوره؟... خوشحالی داری مرخص میشیا...
خنده های روی لب زینب را که دید تمام دلنگرانی هایش بابت او رفع شد... از نظر او زندگی همین خنده های بی غل و غشِ کودکش بود... ماسک فیلتر دارش را بالاتر کشید و ساک دستی اش را برداشت... دور شدن از همسر و فرزندش سخت ترین کار ممکن بود ولی چاره ای جز انجام آن نداشت...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_153 کنار دخترش نشست
پ.ن¹: باشه ولی پدرانه های محمد🥲♥️
پ.ن²: ناز دخترانه ای که محمد خرید🥺
پ.ن³: وقتی زینب باباش و شناخته و میدونه نمیمونه😂
پ.ن⁴: قولِ دخترونه!!... از قشنگ ترین قول های دنیا:)))
پ.ن⁵: چقدر آدمایی که خودشون رو تو کارشون موظف میدونن قابل احترامن🌱✨
پ.ن⁶: دوری از همسر و فرزند🚶♂
https://harfeto.timefriend.net/17366894214922
https://daigo.ir/secret/7541327709
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: باشه ولی پدرانه های محمد🥲♥️ پ.ن²: ناز دخترانه ای که محمد خرید🥺 پ.ن³: وقتی زینب باباش و شناخته
1_ بله
2_ قلبش آروم گرفت🥲❤️🩹
3_ 🚶♂
4_ برای محافظت از عزیزانش باید ازشون دور باشه🙃
5_ تنها دارایی مهم...
قشنگ بود:))
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: باشه ولی پدرانه های محمد🥲♥️ پ.ن²: ناز دخترانه ای که محمد خرید🥺 پ.ن³: وقتی زینب باباش و شناخته
کاملا موافقم
اگه کسی باشه که بتونه سختی های این نوع زندگی رو تحمل کنه چه اشکالی داره اونا هم طعم زندگی رو بچشن پ و عاشق بشن؟
#مدیرعامل