eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_159 ساک دستی اش را د
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با هماهنگی هایی که از قبل صورت گرفته بود، وارد ساختمان شد و به سمت اتاق مد نظرش رفت... اسمش را به منشی پشت در گفت و بعداز کسب اجازه وارد اتاق شد... نگاهی به مرد رو به رویش انداخت و لبخندی روی لب نشاند: سلام آقای بهشتی... میلاد اراضی هستم... یاشار بدون اینکه از سر جایش بلند شود لبخندی مصنوعی زد و برای نشستن به او تعارف زد: سلام آقای اراضی... خوشبختم... بفرمایید بشینید... میلاد جلو آمد و روی جلوترین صندلی به او نشست: منم از دیدارتون خرسندم... چندباری تعریفتون رو از پدر شنیدم... یاشار: پدر به من لطف دارن... پاشا میگفت دنبال کار میگردید... درسته؟... میلاد: بله... یه چندوقتی هست که دنبال یه کار مناسبم ولی خب متاسفانه تا الان نتونستم جایی استخدام بشم... تا اینکه پاشا گفت باشما صحبت کرده و احتمالا میتونید کمکم کنید... یاشار: البته من به پاشا هم گفته بودم که نمیتونم قول بدم ولی خب به اعتبار پدرتون یه موقعیت کاری مناسب داخل خود وزارت براتون در نظر دارم... میلاد: جسارتا میشه بدونم چه کاری؟... یاشار: پاشا خیلی ازتون تعریف میکرد... میگفت هم هوش بالایی دارید هم قدرت بدنی بالا... من نیاز به یه آدم امین دارم... یکی که تو همه ی سفرها و بازدیدها پا به پام بیاد... کارهای دفتری رو انجام بده و حواسش به رفت و آمد ها باشه... گوشه ی لب میلاد به سمت بالا کشیده شد: چرا راحتش نمیکنید آقای بهشتی؟... خیلی راحت میتونید بگید به منشی تون اعتماد ندارید و براش دنبال جایگزین میگردید... بگید دنبال یه پادویید... یاشار به صندلی اش تکیه زد و گفت: نه... مثلا اینکه اینبار پاشا اغراق نکرده و واقعا بچه ی گیرایی هستی... آره... من دنبال همچین آدمی میگردم... حالا اگه هستی بسم الله... میتونی از همین الان کارت رو شروع کنی... مفرد خطاب شدنش خبر از اعتماد شخص مقابل میداد و این برای میلاد خوشنود کننده بود: بله... برای من افتخاره که کنار شما کار کنم جناب بهشتی... ~~ سوییچ ماشین را روی اپن انداخت و درب یخچال را باز کرد... بعداز پیدا کردن بطری آب، به سمت نگاه منتظر آوین چرخید و همانطور که درب بطری را باز میکرد گفت: همین امروز استخدام شدم... یه میز برام گذاشت روبه‌روی میز منشی اش و گفت همینجا کار کن... قرار شد هم دست راست خودش باشم هم حواسم به منشیِ باشه... چشمکی زد و گفت: مثل اینکه طرف زیرآبی زیاد میره نمیخواد کسی زیرآبش و بزنه... آب را درون لیوان ریخت و یک نفس سر کشید: آره خلاصه حسابی ازم خوشش اومده بود... میگفت گیراییت بالاست... فکر کنم بهم اعتماد کرد... اگه بیشتر بهش نزدیک بشم و بتونم تو همه ی سفراش باهاش برم دیر یا زود ماموریت‌مون تمومِ‌... آوین دستانش را در هم گره کرد و ابروهایش را تحسین برانگیز بالا انداخت: خوبه... فکر نمیکردم انقدر سریع نظرش رو جلب کنی... عجیبه نتونستی اعتماد برادرِ اون مامورِ رو به دست بیاری... لبخند یواش یواش از روی لبانش جمع شد و زیرلب زمزمه کرد: دانیار فرق داشت... آوین: اون وقت چه فرقی؟... نیم نگاهی به آوین انداخت و از آشپزخانه خارج شد: شما متوجه ی فرقش نمیشید... آوین که گویا این حرف زیاد به مذاقش خوش نیامده بود، به دنبالش آمد و گفت: منظورت چیه؟... فرهاد به سمت او چرخید و گفت: دانیار پاک بود... انقدر پاک که خیلی راحت میتونست بدی ها رو تشخیص بده... ولی این یارو خودشم خورده شیشه داره... دلش به حال من نسوخته، به دنبال منافع خودشه... همینم باعث شده خیلی راحت بهم اعتماد کنه و منم بیاره تو کثافت کاریاش..‌ ولی دانیار، انقدر غرق تو محبت برادراش بود که اصلا نیازی به من نداشت... آوین چشمانش رو تنگ کرد و مشکوکانه او را نگریست: ببینم... تو الان پشیمونی که اینجایی؟... فرهاد: نه... من فقط پشیمونم چرا کسی رو قاطی این ماجرا کردم که بی‌گناه بود... کسی که اصلا ربطی به پرونده و سرویس و کار برادرش نداشت... دانیار فقط یه بچه دبیرستانی بود که تو مغزش کلی و رویا و هدف داشت... شاید نفهمی من چی میگم ولی... ولی زخم زدن به دانیار سخت ترین ماموریتی بود که تا الان داشتم... آوین: بس کن دیگه... این خزعبلات رو بریز دور و فقط رو ماموریتت تمرکز کن... دیگه هم چیزی در مورد اون پسره تو خونه نشنوم!!... لبخند تلخی روی لب نشاند و قدم های آوین را با نگاهش دنبال کرد... فرهاد پشت پا به رفاقتی زده بود که سال ها در انتظار آن میسوخت و آوین هیچ‌گاه متوجه ی این موضوع نمیشد... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/8888680135 #مدیرعامل
1_ فرهاد میگه دانیار پاک بود شما میگید گناه داشت؟🙄🤣 2_ به همین راحتی🚶‍♂ 3_ فدای سرم 4_ بچه کلا چند صباح تو داستان بود😔😂 5_ اون وقت دیگه کی براتون رمان بزاره؟☹️
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/8888680135 #مدیرعامل
پارت خیلی وقته آماده‌ست برقا رفته بود داده ام خط نمیداد میزارم الان
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_160 با هماهنگی هایی
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 (دوهفته بعد) ترمز دستی را کشید و از آینه نگاهی به عقب انداخت: آقا تا کی اینجایید؟! یاشار چشم از صفحه ی موبایلش گرفت و به او دوخت: من یک ساعتی اینجا جلسه دارم... راس 9:30 اینجا باش... میلاد: من جایی نمیرم آقا... همینجا منتظرتون میمونم تا برگردید... یاشار: هرطور راحتی... بعداز پیاده شدن یاشار کمی مکث کرد و او هم پیاده شد... هر روزی که میگذشت جا پایش را محکم تر میکرد و به هدفش نزدیک تر میشد... تلفنش را بیرون کشید و شماره ی آوین را گرفت... آوین: چیه فرهاد؟ فرهاد: الان دقیقا همونجایی ایستادم که باید... داخل نیروگاهم... البته داخل داخلش که نه، ولی اونم میشم... آوین: فعلا جلوتر از این نرو... محتاطانه عمل کن ولی اطرافت رو کاملا زیرنظر داشته باش... فرهاد: خیالت راحت حواسم هست... صبر میکنم تا وقتی که خودش به داخل جلسات دعوتم کنه... آوین: خوبه... تا اون موقع هم سعی کن حسابی خودت و نشون بدی... یکمم از اعتبارت استفاده کن... بزار بفهمه تو هم میتونی بهش سود برسونی... فرهاد: گرفتم حله... تلفن را قطع کرد و به کاپوت ماشین تکیه داد... اما در چندمتر آن‌طرف تر، داوود پشت پنجره های ساختمان ایستاده و او را زیر نظر داشت... خودش شیفت تامین را قبول کرده و حالا پشیمان بود... از اینکه فرهاد را میدید ولی نمی‌توانست جلو برود و تلافی حال خراب برادرش را در بیاورد، نفرت داشت... فرهاد با سلامت کامل جلوی او قدم میزد و او چندماهی میشد که قد رشید برادرش را تنها روی تخت و در میان صدها دستگاه به تماشا می‌نشست... با صدای زنگ تلفنش به خود آمد و بدون اینکه نگاهش را از فرهاد جدا کند تماس را پاسخ داد: جانم رسول... محمد: داوود جان منم... چه خبر؟... داوود: آقا من الان داخل ساختمان نیروگاهم... فرهاد تو پارکینگ کنار ماشین وزارتِ... تا الان هم جایی نرفته... محمد: دکتر بهشتی کجاست؟... داوود: دکتر تا رسید رفت داخل جلسه... محمد: داوود خیلی احتیاط کن... نذار متوجه بشه دنبالشی... کمک خواستی بگو یکی از بچه ها رو بفرستم بیاد... داوود: نه آقا هستم خودم... مشکلی بود خبر میدم حتما... تماس که قطع شد، دوباره با دقت به حرکات فرهاد خیره شد... ** همانطور که پله ها را بالا میرفت چشمش به درب ورودی خورد... به آن سمت رفت و رو‌به‌روی محسن ایستاد: برادر من دوهفته‌ست معلومه شما کجایی؟... چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟... دیگه کم مونده بود زنگ بزنم به آقای پورحسینی خبرت رو بگیرم... محسن تک خندی زد و گفت: اولا سلام... ثانیا چرا جوش میاری حالا؟... ماموریت بودم خب... خوبه خودتم هر دوماه یه بار غیب میشی دیگه پیداشدنت دست خداست... محمد: دستِ پیش میگیری که پس نیوفتی؟... بیا برو... بیا برو نمیخواد بحث و عوض کنی... محسن: خب حالا قهر نکن... کاظم و مرتضی کجان؟... محمد: اونا هم یکی ان لنگه ی خودت... ماشاالله سایت نیست که مسافرخونه‌ست... هرکی میخواد میره هرکی میخواد میاد... همراه هم شروع به قدم زدن کردن و محسن در همان حال پاسخ داد: دلت پره ها... راستش و بگو چی شده؟... محمد: هیچی نشده بابا شلوغش نکن... محسن: خودتی... قیافه ات داره داد میزنه یه چیزیت شده... انگشتش را روی اسکنر‌ کنار درب گذاشت و وارد اتاقش شد: چیزی نیست بابا یکم ذهنم ریخته به هم... جمع و‌ جورش میکنم خودم... محسن روی مبل نشست و لبخندی زد: خب چه کاریه؟... بریز بیرون دوتایی باهم جمعش کنیم... اینجوری سریع تر هم جمع میشه میریم به کارامون میرسیم... محمد هم رو‌به‌رویش نشست و نگاهی به او انداخت: تو احساس نمیکنی همه چی ریخته به هم؟ محسن: مثلا چی؟... محمد: همه‌ چی... انگار هیچی سرجای خودش نیست... خود تو، الان باید اداره ی‌ خودتون سر پرونده هات باشی ولی الان اینجایی... فکر میکنی نمیدونم چقدر سرتون شلوغه؟... محسن: اینکه چیز جدیدی نیست... من همیشه سرم شلوغ بوده... حالا چه اینجا چه اونجا فرقی نداره... مهم انجام وظیفه‌ست... اصل حرفتو بزن محمد... محمد: نمیدونم محسن... ولی ذهنم خیلی شلوغه... از یه طرف نگران شایانم که نه حاضر میشه بره پیش روانشناس نه درست حسابی حرف میزنه... از یه طرف دل‌نگران داوودم... چند ماهه دانیار تو کماست و این بچه داره خودشو از بین میبره... حالا هم رفته ت.م... اونم کی؟ فرهاد... هرچقدر با خودش حرف میزنم، هرچقدر با دارا حرف میزنم انگار نه انگار... از اون طرفم بچه ام زینب زنگ میزنه بی تابی میکنه... عطیه هم میگه جاشون خوبه، حالشون خوبه، ولی معلومه دارن اذیت میشن... پرونده هم که اینطوری... هیچ ردی از شهرام نیست، آوین و فرهادم که معلوم نیست دارن چیکار میکنن... لعنتیا دارن به همه جا سرک میکشن... اصلا دیگه نمیدونم‌ چیکار‌ کنم... فقط دارم ادامه میدم که زودتر به آخرش برسه...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_161 (دوهفته بعد) تر
محسن: حق داری... شاید اگه منم خانواده و تمام اطرافیانم درگیر این ماجرا شده بودن همچین حالی پیدا میکردم... میخوای با آقای عبدی صحبت کنم پرونده رو واگذار کنی؟... محمد: نه اصلا... میدونی بچه ها چقدر برای این پرونده زحمت کشیدن؟... همین رسول، میدونی چند ماهه داره قاچاقی زندگی میکنه؟... هنوز خیلیا فکر میکنن رسول مرده... یا داوود... داوود سر این پرونده برادرش رو داده اون وقت من به همین راحتی واگذارش کنم؟... بعدشم... ما الان خیلی پیش رفتیم... اگه بخوایم پرونده رو بدیم یکی دیگه کلی عقب می افتیم... محسن: خب پس فقط یه راه داری... اونم اینکه همین الان پاشی بری پیش آقای عبدی... یه مرخصی 24 ساعته بگیری پاشی بری پیش خانمت... عزیز که نیست ولی عطیه خانم قلقت رو خوب بلده... می‌دونه باید چیکار کنه... محمد: نه نمیخواد... اگه برم دلم این طرف میمونه... بعدشم هرلحظه ممکنه یه حرکتی از فرهاد سر بزنه مجبور شیم عملیات و شروع کنیم... محسن: آقا من دیگه داره بهم برمیخوره ها... ناسلامتی سه تا فرمانده عملیات خودشون اینجان... یعنی ما سه نفری از پس یه فسقل بچه بر نمیایم؟... بیا برو نگران شایانم نباش خودم باهاش حرف میزنم... کاظم و مرتضی هم پیدا میکنم میگم خودشون بالا سر بچه هات باشن... دیگه مشکلت چیه؟ محمد: محسن جان... اساسا الان رفتن من درست نیست... وسط این همه شلوغی و کار پاشم برم پیش زن و بچه ام؟... همینم کم مونده... محسن: چرا نمیخوای قبول کنی برادر من؟... این شلوغی فقط درون ذهن جنابعالیِ... آقا اصلا مگه تو آقای عبدی رو قبول نداری؟... بیا بریم پیشش اگه مرخصی و داد یعنی کارمون درسته اگه نداد هم من ضایع میشم دلت خنک میشه... محمد: الان من برم به آقای عبدی چی بگم؟... بگم مرخصی میخوام؟ محسن: آقا اصلا تو حرف نزن... تو صُمٌ بُکم همونجا وایسا... من خودم میدونم چی بگم... محمد: محسن من مرخصی نمیرم... این خط این نشون... آقای عبدی هم محالِ مرخصی بده محسن: باشه آقای عبدی مرخصی نمیده...تو فقط بیا بریم... اصلا من هوس ضایع شدن کردم... تو هم دارم به عنوان تماشاچی میبرم... خوبه؟... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
«‌به نامِ خدایِ فراری ها» . _به سخره می گیرند! اظهارِ روایتِ خشک و بی داستان دارند! می گویند شخصیت هایی که ساخته و پرداختهٔ ذهن کارگردان است و وجود خارجی ندارند! می گویند و... هزاران سه نقطه و جای خالی که همیشه همان افرادی شنیده اند که عمقِ اثرِ این حرف هارا تنها آنها درک میکنند، همان هایی که عمری مانند این روایت زندگی خود را ساخته اند. ‌ اگر قرار بر رخت بر بستنِ این دست سریال ها از تلویزیون باشد.. اگر قرار بر سانسور بخش هایی از این سریال باشد.. در حقیقت سانسورِ همان افرادی است که سالهای سال است سانسور شده‌اند همان هایی که در شرایط سخت و طافت‌فرسا نفرِ اولِ کمک رسانی بودند و یا در مساجد با وجودِ شنیدنِ حرف ها و سنگ‌اندازی ها به کارشان ادامه دادند ... همان هایی عمری بر خلافِ پسندِ جامعه ولی در چهارچوبِ اعتقادات و دین‌شان مسیرِ رشد را در پیش گرفتند اشتباهاتشان را مانند برگه راهنما گوشه ذهن داشتند تا مبادا دوباره سر از جاده خاکی در بیاورند! پس اگر قرار بر سانسور باشد ... نه تنها یک نسل ! بلکه باید یک جامعه سانسور شود. ‌ از اهمیت این سریال همین بس که نوجوانانی را پایِ گیرنده تلویزیون نشانده که با نوجوانی خداحافظی کرده اند... نوجوانانی که لابه لایِ درس و کلاس، بودند از کوهی از حرف ها و شنیده ها.. و حالا "فراری"، «نوجوانی» را زنده می کند؛ در نسلی که غرق است در امواجِ z! فراری، روایتِ انسان های دغدغه‌مند است. «روایتِ قهرمان هایِ واقعی!» یاعلی/ بهمن ۱۴۰۳ 💫