🌹عماد همیشه مخفی بود و اصلا نبود. او با خدا معامله کرده بود.
بهش گفتم: بابا! اگه شهیدی شدی و حزب الله انکار کرد که فرمانده جهادیش بودی چه کار کنیم؟
گفت: از هیچ کس توقع ندارم که این مسئله را تأیید کند. اگر مصلحت حزب الله در انکار من باشد بگذار انکار کنند.
🌹اتفاقا عماد که شهید شد برخی که شهادت فرمانده جهادی حزب الله را ضربه ای به مقاومت می دانستند، به سید حسن نصرالله پیشنهاد کردند وجود عماد مغنیه و عضویتش در تشکیلات حزب الله را انکار کند، اما سید حسن گفت: اعلام می کنیم؛ با افتخار هم اعلام می کنیم.
وقتی در بهمن ماه ضاحیه روی دوش هزاران نفر تشییع شد، تازه مردم می شناختندش.
"شهید عماد مغنیه"
✍کتاب ابو جهاد
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
http://eitaa.com/Yarabazahra
🌹خیلی امام رضایی بود. تقریبا همه کسانی که او را می شناختند، این را می دانستند.هر وقت عازم مشهد می شد، چند نفر را هم همراه خود می کرد و گاهی خرج سفرشان را هم می داد.
آنقدر زود دلش برای امامش تنگ می شد که هنوز عرق سفرش خشک نشدہ، دوبارہ راهی می شد. می گفت: امام رضا خیلی به من عنایت داشته و کم لطفی است اگر به دیدارش نروم.
همیشه باب الجواد را برای ورود انتخاب می کرد.گاهی ساعت ها می نشست همانجا و چشم می دوخت به گنبد و با حضرت حرف می زد.
می گفت: اگر اذن دخول خواندی و چشمت تر شد یعنی آقا قبولت کرده.
مانند خیلی از بزرگان حرم را دور می زد و از پایین پا وارد حرم می شد. مدتی در صحن می نشست و با امام درد و دل می کرد.
🌹سفر کربلا را هم از امام رضا گرفته بود. موقع برگشت روی یکی از سنگ های حرم تاریخ سفر بعدی اش را می نوشت و امام هم هر دفعه آن را امضا می کرد…
"شهید مدافع حرم محمد پورهنگ"
✍کتاب شهدا و اهل بیت
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
http://eitaa.com/Yarabazahra
🌹شب آخری که حرم حضرت زینب (س) بودیم، حاج احمد اصلا توی حال خودش نبود. مثل یک تعزیه خوان دور حرم می چرخید و بلند بلند گریه می کرد با جمله های کوتاه و ساده می خواند.
این جا رأس حسین (ع) را به نیزده زدند. عمه سادات را به اسیری آوردند.شامی ها با اهل بیت حسین (ع) کاری کردند که روی ظالم ها عالم سفید شد.
بعد از روضه یک گوشه حرم نشست و تا صبح نماز خواند و مناجات کرد. نزدیک اذان صبح آمد و سراغ یک پاسدار با لباس سبز سپاه را گرفت. ما که ندیده بودیمش. اصرار کردم که قضیه چیست؟
🌹گفت: یاد شهید محمد توسلی کرده بودم. خیلی دلم گرفت. به حضرت زینب (س) متوسل شدم. پاسداری را دیدم که آمد و گفت: «فردا روز موعود است. دیگر انتظار تمام شد».
فردا حاج احمد عازم لبنان شد و دیگر بازگشتی نداشت.
"حاج احمد متوسلیان"
✍کتاب یادگاران، ج ۹
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
http://eitaa.com/Yarabazahra
🌹تک پسرِ خونه بود و دانشجوی مکانیک. برای اینکه جبهه نره، خانواده اش خونه ی بزرگشون رو فروختند، پولش رو ریختند به حسابش تا بمونه و کارخانه بزنه و مدیریت کنه ؛ اما فایده ای نداشت و رفت جبهه...
🌹آخرین بار هم که می رفت جبهه، توی وسایلش یک چکِ سفید امضاء به همراهِ یک نامه گذاشت و توی اون نوشته بود: برگشتی در کار نیست. این چک رو هم گذاشتم تا بعد از من برایِ استفاده از پولی که ریختین توی حسابم ، به مشکل برنخورید...
"دانشجوی شهید مسعود آخوندی"
✍مجموعه تاریخی؛ فرهنگی؛ مذهبی تختفولاد اصفهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
http://eitaa.com/Yarabazahra
🌹ظرف غذایش که دست نخورده میماند ، وحشت میکردیم . مطمئن میشدیم حتماً گروهانی در یک گوشهی خطِ لشکر غذا نخورده.
🌹اینطوری اعتراض میکرد به کارمان. تا آن گروهان را پیدا نمیکردیم و غذا نمیدادیم بهشان، لب به غذایش نمیزد . گاهی چهلوهشت ساعت غذا نمیخورد تا یقین کند همه غذا خوردهاند .
"شهید حاج قاسم سلیمانی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
http://eitaa.com/Yarabazahra
🌹🕊🌹🕊🌹
🌹«کاری کنید که وقتی کسی شما را
ملاقات میکند احساس کند که
یک شهید را ملاقات کرده است...»
"شهید حاج احمد کاظمی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
http://eitaa.com/Yarabazahra
🌹بايد انسان در راه الله رنج ببرد تا او را ملاقات كند. اين سرنوشت انسان است. بزرگي هر روح به اندازه رنجي است كه در راه الله مي برد .
🌹روح هاي بزرگ همواره به رنج هاي بزرگي مبتلايند. مگر نه اينكه حسين اين روح بزرگ آفرينش بايد بزرگترين رنجها را ببرد و در بزرگترين امتحانات شركت جويد . ما كه شيعه هستيم بايد از او پيروي كنيم . بايد همچون او گوشه اي ساخت و از اينجا كوچيد.
"شهید فریدون کشتگر"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
https://eitaa.com/Yarabazahra
🌹🕊🌹🕊🌹
🌹کار هر روز یک فرمانده لشکر!
داشت محوطه رو آب و جارو می کرد. به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ناراحت شد و گفت: اجازه بده خودم جارو کنم، اینجوری بدی های درونم هم جارو می شه. کار هر روز صبحش بود، کار هر روز یک فرمانده لشکر....
"شهید محمد ابراهیم همت"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
https://eitaa.com/Yarabazahra
🌹 زمانی که فرمانده بود یک عده پشت سر او حرف میزند. یک روز به او گفتم بعضی ها پیش دیگران بد شما را می گویند. خیلی تو هم رفت. از اینکه این موضوع را با او در میان گذاشتم خیلی پشیمان شدم.
🌹 روبه او کردم و گفتم ؛ محمد جان به این قضیه زیاد فکر نکن ...
گفت ؛ من از اینکه پشت سر من حرف میزنن ناراحت نیستم. من که چیزی نیستم؛
🌹از این ناراحت هستم که چرا آدمهای به این خوبی ، غیبت یک آدم بی ارزشی مثل من رو میکنند ؛ از این ناراحتم که چرا باعث گناه برادرام شدم!! سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم:
خدایا این کجاست و من کجا!!!
"شهید محمد بروجردی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
https://eitaa.com/Yarabazahra
🌹خانه مان به بهشت رضا خیلی دور بود. هر وقت میرفتم سر خاک پدر، در برگشت پاسی از شب گذشته بود و من هم خیلی خسته. تا اینکه شبی خواب دیدم پدرم سنگ قبر بزرگی وسط صحن حرم امام رضا (ع) دارد. صدایش را شنیدم که گفت: «دیگه نیازی نیس بری بهشت رضا. من اینجام بعد از این بیا اینجا».
از آن پس هر وقت دلتنگ پدر میشوم، میروم حرم امام رضا (ع).
"شهید علی اکبر مؤمنی"
✍راوی: فرزند شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
https://eitaa.com/Yarabazahra
🌹 مکانیک بود. همه ی درآمدش را غیرمستقیم صرف و خرج خانواده می کرد
پدرش ورشکست شده بود و زندگی مان را به سختی اداره می کرد. جعفر بعضی روزها عمداً رختخوابش را جمع نمی کرد. وقتی بالش را برمیداشتم، مقداری پول زیر آن بود.
🌹شب که به خانه برمی گشت، می گفتم: «جعفر! پول های زیر بالش مال توست؟» می گفت: «مال کسی یه که پیدا کرده».
شب شلوارش را بالای سر پدرش می گذاشت تا او بدون خجالت هرچه پول لازم دارد، بردارد.
🌹هر روز که از مکانیکی می آمد، خواهرش دم در حیاط منتظرش بود تا لباسهای چرب و روغنی او را بگیرد و بشوید. گاهی میگفتم: «من که دارم لباس میشورم، اونا رو هم بده تا بشورم».
- نه! لباس کارم مال فاطمه س.
🌹بعد از شهادت او فاطمه سال ها در سوگش اشک می ریخت. می گفت: «لباساشو که میداد بشورم، میدیدم توی همه ی جیباش پول گذاشته».
"شهید جعفر خیابانی"
✍راوی : مادر شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
Eitaa.com/samenfanos110
🌹دختر خردسالمان در رفتگی مفصل لگن داشت و باید جراحی می شد. شوهرم داشت میرفت منطقه. گفتم: «بمون تا بچه رو عمل کنیم»
- باید برم. اگه برگشتم، وقت عمل دخترمون در کنارتم. اگه برنگشتی باش خدا کمکت می کنه.
🌹او رفت و دیگر برنگشت. باید خودم آستین بالا میزدم و مقدمات عمل دختر کوچولویم را فراهم می کردم.
بالاخره عمل انجام شد و نتیجهی آن نامشخص خیلی ناراحت بودم. رفتم حرم تا در کنار امام رئوف تسکین یابم.
وقتی برگشتم بیمارستان دختر خردسالم هنوز در گیجی بعد از بیهوش به سر می برد. سرم را گذاشتم لبه ی تختش و از شدت خستگی خوابم برد.
🌹حسن آمد. دستهای گل در بغل داشت.
- اینارو واسه ی تو آوردم. گفتم که خدا کمکت میکنه. منتظر باش. دکترا بہت میگن که دخترمون خوب خوب شده.
بیدار شدم در حالی که غرق در آرامش و نشاط بودم.
"شهید حسن نیک روش"
✍راوی : همسر شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
https://eitaa.com/Yarabazahra