eitaa logo
بسیج فرهنگیان ناحیه ۶ اصفهان
369 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.8هزار ویدیو
89 فایل
اطلاع رسانی برنامه های کانون بسیج فرهنگیان اداره آموزش و پرورش ناحیه ۶ استان اصفهان دریافت نظرات و پیشنهادات ارتباط با ادمین @yazeinab14 @Gomnam_mimanim313
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 بنَفْسی اَنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَم لا تُضاهی جانم فدایت، تو نعمت دیرینه‌ی بی مانندی هستی فرازی از دعای ندبه امام مهربانم... خورشید، به شوق دیدن روی ماه شماست که هر روز طلوع می‌کند باز صبح رسید، و هر صبحی که با سلام بر شما آغاز شود البته به خیر است... روزتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)❤️
بسیج فرهنگیان ناحیه ۶ اصفهان
#مدافع_عشق #قسمت_دهم 🌹 صدای بوق آزاد در گوشم میپیچد شماره را عوض میڪنم #خاموش! ڪلافه دوباره شماره
🌹 مادرم تماس گرفت: 👈حال پدربزرگت بد شده...ما مجبور شدیم بیایم اینجا (منظور یڪے از روستاهای اطراف تبریز است)... چند روز دیگه معطلے داریم... برو خونه عمت!...👉 اینها خلاصه جملاتے بود ڪه گفت و تماس قطع شد 💞 چادر رنگـے فاطمه را روی سرم مرتب میڪنم و به حیاط سرڪ میڪشم. نزدیڪ غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده. علی اکبر لبہ‌ی حوض نشسته بود، آستین هایش را بالا زده و وضو میگرفت . پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪے و شلوار شیش جیب! میدانستم دوستش ندارم❣ فقط...احساسم بہ او، احساس ڪنجڪاوی بود... ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود❣ "اما چرا حس فوضولے اینقد برام شیرینه😐 مگه میشه ڪسے اینقدر خوب باشه؟" مےایستد، دستش را بالا مےآورد تا مسح بڪشد ڪه نگاهش بمن مےافتد. بسرعت رو برمیگرداند و استغفرالله میگویـد.... اصلاً یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام... _ ببخشید!...زهرا خانوم گفتن بهتون بگم، مسجد رفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه... همانطور ڪه آستین هایش را پایین میڪشد جواب میدهد: بگید چشم! سمت در میرود ڪه من دوباره میگویم: _ گفتن اون مسئله هم از حاجـے پیگری ڪنید... مڪث میڪنـد: _ بله...یاعلــے! 💞 زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزی میڪند و دستم میدهد _ بیا دخترم...ببر بزار سرسفره... _ چشم!...فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!... بیشتر از این مزاحم نمیشم. فاطمه سادات ازپشت بازو ام را نیشگون میگیرد _ چه معنےداره! نخیرشما هیچ جا نمیری!دیر وقته... _ فاطمه راست میگه...حالا فعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد.. هردو از آشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم. همه چیز تقریباً حاضر است. صدای مردانه ڪسے نظرم را جلب میڪند. پسری با پیرهن ساده مشڪے، شلوار گرم ڪن، قدی بلند و چهره ای بینهایت شبیه او! ازذهنم مثل برق میگذرد_اقاسجاد_! پشت سرش او داخل می آید و علےاصغر چسبیده به پاهایش کشان کشان خودش را به سفره میرساند❣ 💞 خنده ام میگیرد! چقدر این بچه بہ او وابسته است💗 نکند یکروز هم من مانند این بچه بہ او... ✍ ادامه دارد.... « »
🌹شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند. ♦️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت است. 🌹8 اردیبهشت سالروز شهادت /شادی روحش صلوات
هدایت شده از M Jafari
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆 شما که این همه یار دارید ؛پس چرا تشریف نمیارین ؟! استاد. عالی جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج امام زمان صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚💚 🤍🤍 ❤️❤️ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَبِيلَ اللّٰهِ الَّذِي مَنْ سَلَكَ غَيْرَهُ هَلَكَ سلام بر تو ای راه خدا؛ که هر که جز آن پیمود، هلاک شد......‌‌.......... 💖مولای من!💖 هر راه به‌جز راه‌ تو کج‌ خواهدشد بی‌لطف‌ تو آسمان‌‌فلج‌ خواهدشد ما منتظران‌ اگر بخواهیم‌ همه امسال‌‌همان‌ سال‌فرج‌ خواهدشد سلام بر منتظران و ارادتمندان حضرت امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف روزتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)❤️
🛑📸 سال ۱۴۰۲ چند نفر متولد شدند؟
بسیج فرهنگیان ناحیه ۶ اصفهان
#مدافع_عشق #قسمت_یازدهم ❤ #هوالعشــــــق 🌹 مادرم تماس گرفت: 👈حال پدربزرگت بد شده...ما مجبور شدیم ب
❣❤️❣❤️❣❤️❣ پتو را ڪنار میزنم، چشمهایم را ریز و به ساعت نگاه میڪنم."سه نیمه شب!" خوابم نمیبرد...نگران حال پدربزرگم... زهرا خانوم اخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت... بہ خود میپیچم... دستشویـے درحیاط و من از تاریڪـے میترسم! تصورعبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفـے به تنم میندازد. بلند میشوم ،شالم راروی سرم میندازم و با قدمهای آهسته از اتاق فاطمه خارج میشوم. در اتاقش بسته است. حتماً آرام خوابیده است! یڪ دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سر میگذارم. آقا سجاد بعداز شام برای انجام باقـے مانده ڪارهای فرهنگے پیش دوستانش به مسجد رفت. علی اکبر و علےاصغر در یڪ اتاق خوابیداند و من هم همراه فاطمه. سایه های سیاه، ڪوتاه و بلنداطرافم تڪان میخورند. قدمهایم را تندتر میڪنم و وارد حیاط میشوم. /چند مترفاصلس یا چند کیلومتره؟؟😨😰/ زیر لب ناله میڪنم:ای خدا چقد من ترسوام!... ترس ازتاریڪےراازڪودڪےداشتم. چشمهایم را میبندم و میدوم سمت دستشویـے ڪه صدایـے سرجا میخڪوبم میڪند!😐 ❣❤️❣❤️❣❤️❣ صدای پچ پچ...زمزمه!!... "نکنه...جن!!!😲" از ترس به دیوار میچسبم و سعے میڪنم اطرافم را در آن گنگـے و سیاهـےرصد ڪنم! اما هیچ چیز نیست جز سایه حوض ،درخت و تخت چوبـے!!😮 زمزمه قطع میشود و پشت سرش صدایـے دیگر... گویـے ڪسے دارد پا روی زمین میڪشد!!! قلبم گروپ گروپ میزند، گیج ازخودم میپرسم:صدا از چیـــه!!!! سرم را بـے اختیار بالا میگیرم..روی پشت بام.سایه یڪ مرد!!! ایستاده و بمن زل زده!!نفسم درسینه حبس میشود. یڪ دفعه مینشیند ومن دیگر چیزی نمیبینم!! بـے اختیار با یڪ حرکت سریع از دیوار ڪنده میشوم و سمت در میدوم!! صدای خفه درگلویم را رها میڪنم: دززززدددد...دزد رو پشت بومهه..!!!دزدد..!! خودم راازپله هابالامیڪشم !گریه و ترس باهم ادغام میشوند.. _ دزد!!! دراتاقت باز میشود و او سراسیمه بیرون مـےآیـد!!! شوڪه نگاهش رابه چهره ام میدوزد!! سمتش می روم ودیوانه وارتڪرارمیڪنم:دزددد...الان فرااارمیڪنههه _ کو!! به سقف اشاره میکنم وبالکنت جواب میدهم:رو...رو...پش...پشت...بوم..م.. فاطمه و علـےاصغر هر دو با چشمهای نگران از اتاقشان بیرون مـے آیند.. و او با سرعت از پله ها پایین میدود... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
29.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آبشار شاهلولاک شهر چرمهین در جنوب غربی اصفهان بعد از بارش های عالی این هفته 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 خوب کانال ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ طبیعت زیبا❤️
🌹‏احتمالا تصویر این شهید بزرگوار را در فضای مجازی زیاد دیده باشیم؛ شهیدی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا.... «شهید ‎سیف‌الله شیعه‌زاده» ▪️ از شهدای بهزیستی استان مازندران که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچکس در جبهه نفهمید كه او خانواده‌ای ندارد. کم سخن می‌گفت و ‏با سن کم بیسیم‌چی بودن را قبول کرده بود. ▪️سرانجام توسط منافقین اسیر شد برگه و کدهای عملیات را قبل از اسارت خورد و منافقین پس از به شهادت رساندن وی، برای به دست آوردن رمز و کدهای بیسیم، سینه و شکمش را شکافتند ولی چیزی نصیب آن‌ها نشد.
📖 بنَفْسی اَنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَم لا تُضاهی جانم فدایت، تو نعمت دیرینه‌ی بی مانندی هستی فرازی از دعای ندبه امام مهربانم... خورشید، به شوق دیدن روی ماه شماست که هر روز طلوع می‌کند باز صبح رسید، و هر صبحی که با سلام بر شما آغاز شود البته به خیر است... روزتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)❤️
1682903243778.mp3
8.37M
🔸اخلاق خیلی مهمه 🔹اخلاقت با خانواده ات چجوره؟ 🔻اخلاق نداشته باشی هیچی نداری! ▫️میخوای ایمان کسی رو بسنجی ببین تو خونه چجوره. 🔰ما تو دوتا خلوت سنجیده میشیم: 📌خلوت با خانواده 📌خلوت خودت با خدا/دکتر عزیزی
بسیج فرهنگیان ناحیه ۶ اصفهان
#مدافع_عشق #قسمت_دوازدهم ❤ #هوالعشـــق ❣❤️❣❤️❣❤️❣ پتو را ڪنار میزنم، چشمهایم را ریز و به ساعت نگا
 دستم را روی سینه ام میگذارمهنوز بشدت می‌تپد فاطمه کنارم روی پله نشسته و زهرا خانوم برای آروم شدن من صلوات میفرستد. اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند! بخودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله هاشالم افتاده و او مرا با این وضع دیده است!!! همین آتش شرم به جانم میزد!! علےاصغر شالم را از جلوی در حیاط مےاورد و دستم مےدهد. شالم را سرم میڪنم و همان لحظه علی اکبر با مردی میانسال داخل می آیـد... علےاصغرهمین ڪه اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!! انگار سطل آب یخ روی سرم خالے میکنند مرد با چهره ای شکسته و لبخندی که که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو مےاید: سلام دخترم! خوش اومدی!! بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!! آبروم رفت!!! بلند میشوم،سرم را پایین میندازم... _ سلام!!...ببخشید من!..من نمیدونستم که.. زهراخانوم دستم را میگیرد! عیب نداره عزیزم! ما باید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی!!حاج حسین گاهـے نزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..وقتی دلش میگیره و یاد همرزماش میفته! دیشبم مهمون یکی از همین دوستاش بوده.فک کنم زود برگشته یه راست رفته اون بالا 😊 باخجالت عرق پیشانی ام را پاک میکنم، بزور تنها یڪ ڪلمه میگویم: _ شرمنده...‌😢 فاطمه به پشتم میزند: _ نه بابا!منم بودم میترسیدم!! حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید: _ خیلے بد مهمون نوازی ڪردم! مگه نه دخترم!! وچشمهای خسته اش را بمن میدوزد. ❣❤️❣❤️❣❤️❣ نزدیک ظهراست گوشه چادرم را با یک دست بالا میگیرم و با دست دیگر ساڪم را برمیدارم. زهراخانوم صورتم رامیبوسد _ خوشحال میشدیم بمونی!اما خب قابل ندونستی!😊 _ نه این حرفا چیه؟؟دیروزم ڪلـے شرمندتون شدم😔 فاطمه دستم رامحکم میفشارد: رسیدی زنگ بزن!! علےاصغر هم باچشمهای معصومش میگوید:خدافس آله👶 خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم.. _ اودافظ عزیزخاله خداحافظـے میڪنم، حیاط راپشت سرمیگذارم و وارد خیابان میشوم. علی اکبر جلوی در ایستاده است ،کنارش که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکند میگویـد خوش اومدید...التماس دعا قرار بود مرا برساند خانه عمه جان. اما ڪسـے ڪه پشت فرمان نشسته پدرش است . ❣❤️❣❤️❣❤️❣ یڪ لحظه ازقلبم این جمله میگذرد. .... وفقط این کلمه به زبانم می آید: محتاجیم...خدانگهدار ✍ ادامه دارد ... ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »