سلام و عرض ادب
مهلت ارسال مشخصات تنها تا ساعت ۲۱ امشب
ثبت نام تنها با ارسال مشخصات تعیین شده به شماره ذکر شده امکان پذیر است .
💔#سلام_امام_زمانم 💔
#مهدیجان!
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
الا ڪہ صاحب عزاے تمام غمهایے
دوباره فاطمیہ آمده ؛ نمےآیے؟
ڪجا سیاه، بہ تن ڪردهاے غریبانہ
ڪجا بہ سینہ خود مےزنے بہ تنهایے
ڪجا شبیہ علے سربہ چاه غم بردے
ڪجاشبیہ علے روضہ خوان زهرایے
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#آجرکاللهیاصاحبالزمان
بسیج فرهنگیان ناحیه ۶ اصفهان
#خاک_های_نرم_کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی نسخه ی الهی قسمت_شصت_نه مثل او چند تا نیروی د
#خاک_های_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
نسخه ی الهی
قسمت_هفتاد_
شاید فقط من و حاجی می دانستیم مشکلات شدید خانوادگی گریبانش را گرفته بود باز شروع کرد به حرف زدن معلوم بود دل پردردی دارد حاجی برونسی همه ی هوش و حواسش به حرف های او بود.
از این موردها تو منطقه زیاد داشتیم حاجی حکم یک پدر را پیدا کرده بود همیشه بسیجی ها، حتی آنها که
سنشان از حاجی بالاتر بود می
آمدند پیش او و مشکلاتشان
را می گفتند حاجی هم هر کاری از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد.حتی مسؤولین که می آمدند از منطقه خبر ،بگیرند مشکلات بعضی ها را واگذار می کرد به آنها، که وقتی برمی گشتنددنبالش را بگیرند.
حرف های قاسم هم که تمام شد حاجی از آیه های قرآن و احادیث استفاده کرد و چند تا «راه کار »پیش پاش گذاشت، همیشه تو اینطور موارد به بچه ها می گفت:« «اولاً من کی هستم که بخوام شما رو راهنمایی کنم؟ دوماً من
سوادی ندارم»
رو همین حساب نسخه هاش همیشه از قرآن و نهج البلاغه و احادیث بود. آن روز هم وقتی صحبتش تمام شد، قاسم آرامش خاصی پیدا کرده بود مثل غنچه ای که شکفته باشد از پیش ما رفت.
فردا تو مراسم صبحگاه گردان، حاجی برای بچه ها سخنرانی کرد تو صحبتش گریزی زد به قضیه ی دیروز، از قاسم تعریف کرد و با کنایه گفت: «بعضی ها باید از او یاد بگیرن وقتی که مشکلات داره نمی آد بگه منو ترخیص کن؛ ناراحتی اش از اینه که مبادا به کارش لطمه بخوره»...
بعد از آن چند بار دیگر هم
قاسم آمد پیش حاجی، به درد و دل کردن هر بار هم نسخه ی تازه ای می گرفت و می
رفت.
قاسم که شهید شد رفتیم مشهدخانه اش، پدر ،مادر برادر و همسرش تو همان خانه زندگی می کردند. وقتی صحبت از اخلاق قاسم شد، همسرش گفت:« من با قاسم مشکلات شدیدی داشتیم .
#قسمت_هفتاد_و_یک
این آخری ها که ایشون می اومد مرخصی یک حرف هایی می زد که اصلاً اون مشکلات ما همه اش حل شد. یعنی آب ریخت رو آتیش اختلاف هایی که ما داشتیم.»
شش دنگ حواسم رفته بود به حرف های او ادامه داد:«قاسم این جوری نبود که از این حرفها بلد باشه، از این هنرها نداشت،اگر داشت قبلاً بر طرف می کرد مشکلات ما رو؛ بلاخره نمی دونم تو جبهه چی به اش یاد دادن فقط می دونم این که می گن جبهه
دانشگاست واقعاً حرف درستی هست، چون من خودم به عینه دیدم.»
مجید اخوان
قرار بود با لشکر هفتاد و هفت خراسان و یک لشکر دیگر،عملیات ادغامی داشته باشیم آن موقع فرماندهی لشکر هفتادو هفت جناب سرهنگ صدیقی بود یک روز جلسه مشترکی باهاشان گذاشتیم رفتیم اتاق توجیه لشکر ۷۷و نشستیم به صحبت درباره ی عملیات.
اول رده های بالا شروع کردند. روی نقشه ای که به دیوار زده بودند مانور می کردند و حرف می زدند نوبت رسید به فرمانده تیپ ها هم بچه های ارتش صحبت کردند هم بچه های سپاه، زمینه ی حرف ها بیشتر رو جنبه های کلاسیک و تاکتیکی بود؛ این که مثلاً: ما چند تا تانک داریم دشمن چند تا دارد؛ ما چقدر نیرو داریم، دشمن چقدر؛ آتش چطور باید باشد چطور مانور کنیم...
حاجی برونسی آن موقع فرمانده ی تیپ شده بود تیپ هجده جواد الائمه (سلام الله علیه)، مسؤولیت رکن دوم تیپ هم با من بود، درست نشسته بودم کنارش، بالاخره نوبت رسید به تیپ ما،حاجی بلند شد و رفت جلو با آن ظاهر ساده و روستایی اش گیرایی خاصی داشت.
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه خوانی رهبر معظم انقلاب
حرفی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند...
چقدر دل را میسوزاند این کلمات و حرفها