✨🌱✨
#ناحله
#قسمت_شانزدهم
چهرش خیلی جذاب تر شده بود
مثه همیشهه تیپش عالی بود
یه نفس عمیق کشیدم
جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد
و ازجاش بلند شد
خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم
ولی رفتارش فرق کرده بود
دیگه نگام نکرد
نشستم پیش مامانم
و زل زدم ب ناخنام
دلم میخواست بزنم خودمو
الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه
معلوم نبود چم شده
یخورده با مادرش حرف زدم که
عمو رضا گفت :
+ خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟
دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد
یه لبخند مرموزیم رو لباش بود
جواب دادم:
_هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام
+نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه.
برگشت سمت پدرم و گفت :
+احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم
بابا:
+ بفرما داداش؟
_میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم
بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد
دستام از ترس میلرزید
دوباره ب مصطفی نگا کردم
نگاهش نافذ بود
خیلی بد نگام میکرد
حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع
بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت :
+از دخترتون بپرسین
هرچی اون بخواده دیگه
عمورضا خواست جواب بده که
مصطفی با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد
وقتی دیدمهمه حواسشون پرت شد
رفتم بالا
ولی سنگینی نگاه مصطفی و به خوبی حس میکردم
رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم
نمیدونم چن دیقه گذشت ک
یکی ب در اتاقم ضربه زد
با تعجب رفتم و در و باز کردم
با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم
از جام تکون نخوردم ک گفت :
+میخوای همینجا نگهم داری؟
رفتم کنار که اومد تو اتاق
نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد
دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم
بعد چند لحظه گفت :
+دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقش و نداشتم
در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی
و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه
ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش
از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد :
+ گفتن بهت بگم بیای شام
سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم
ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود
خو ب من چه
اصن بهتر شد
ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم
خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین
انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست
نگاهشون پر از تردید شده بود
سعی کردم خودمو نبازم.
بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد
شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم
عمو رضا صدام زد
رفتم پیشش
کسی اطرافمون نبود
با لحن آرومش گفت :
+ دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟
_نه این چ حرفیه
+خب خداروشکر
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد:
+اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو
اذیتت نمیکنم
سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم:
_عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم
حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من
دیگه نمیدونستم چی بگمسکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم .
تمام مدت فکرم جای دیگه بود
وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم.
شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم
زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد
عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد
خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد
اخرین نفر مصطفی بود
بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم
بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود
با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد
و رفت
با خودمگفتمکاش میشد همچی ی جور دیگه بود
مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم
واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم
بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت
خیلی برام جالب و عجیب بود
تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست
اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود
ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!!
سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن....
ساعت صفر عاشقی !!
ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه ....
نۅیسندگان:فاطمہزهࢪادࢪزے،غزالہمیࢪزاپۅࢪ
شماره تلفنـ حرمـِ امـامرضـا 😭💔
📞 05148888
{بالاےضریحمیکروفوننصبشده}
زنـگزدیـنواشڪتـون دࢪ اومـد
بعددعاےفرجماروهم دعاڪنید🥀
(نـشـࢪ بـدیـد شـایـد کـسے دلـتـنـگ باشـه)
@Basiratman
تنها بازیگری که واکنشش واقعا منو خوشحال کرد ایشون بود
واقعا بازیگرای با بصیرت کم پیدا میشه
#مهسا_امینی
#حجاب
@Basiratman
May 11
هدایت شده از
درآمار2000نفرپرداختایتادارنبرای100نفر😍💃🏻
https://eitaa.com/joinchat/2137784510Ce5c210a137
جوینبدهظرفیتمحدودههاااا🥲😒
اینپرچمیکهتوبارمز #مهسا_امینی
میخوایبکشیشپایینبارمز #یا_زهرا
بالارفته...!
چیخیالکردیحاجی ...🚶♂
بایهروسریبرداشتنمیخواییهنظاموپایینبکشی!
#مهسا_امینی
#حاج_قاسم
#آشوبگران_سیاسی
مردمیکهرویدخترانکشورتونغیرتیهستید!
غیرتتونکجارفتپس؟
سمیهدختری۱۶سالهکهتوسطافرادیکهبرایفوتمهساامینیفراخوانتجمعدادن،موردآزارهاییفجیحقرارگرفت
ایندخترهمسنمنوتوبود!
ببینچهبلاییسرشاوردن🚶♂
آره،
هموناییکبرایدفاعازدخترانمملکتشعارسرمیدادن.
نکنهدخترنبوده :(
#سکوت_رسانه
#آشوبگران_سیاسی
#مهسا_امینی
دردشمادفاعازدخترانمملکتنبوده!
اگرطبقگفتهشما(کهچرندیاتمحضه) #مهسا_امینی توسط#گشت_ارشادموردضربوشتمقرارگرفته،
وجانداده،
چهربطیبهافراددیگهداره!
چرابقیهروقربانیتفکرخودتونمیکنید...
چراانقدادعاتونمیشهکهماپشتدخترانکشورمونیم🚶♂😐
دردشمایهچیزدیگس :))))
May 11
بقیهمطالبدررابطهبااتفاقاتاخیر
#مهسا_امینی
#آشوبگران_سیاسی
#گشت_ارشاد
#غیرتمندان
#سکوت_رسانه
#روشنگری
#سلبریتی_ها
#حجاب
و هرموردیکهبود،،،
فرداصبحداخلکانالزیرقرارگرفتهمیشن...
برایدیدنمطالبدرمورداتفاقاتواحوالاتاخیر،
حتمابهکانالزیربپیوندید👇
@Basiratman
هدایت شده از شَهید♡اَݼمَد مَشلَب♡
مروه شربینی زن محجبه در آلمان به جرم
داشتن روسری توسط یک آلمانی و در دادگاه در مقابل چشم قاضی با چاقو کشته شد و قاتل او تبرئه شد!!!
هیچ کس نیامد نظام حکومتی و سیستم سیاسی آلمان را زیر سوال ببرد و آروغ روشنفکری بدهد!
اما یک نفر در ایران فوت می کند ، رئیس جمهور از خانواده اش دلجویی می کند و همه نظام بسیج می شوند تا دوربین ها را چک کنند که هیچ حقی از کسی ضایع نشود آن وقت یک عده باسوءاستفاده از شرایط، سیستم حکومتی و نظام اسلامی را زیر سوال می برند!
بسی تامل
#خیانت