eitaa logo
بصیرتی
88 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
7هزار ویدیو
36 فایل
☘️بسم الله الرحمن الرحیم☘️ ملاک انقلابی بودن، تقوا، شجاعت، بصیرت و صراحت است. امام خامنه ای
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی صهیونیست‌ها به حیوانات هم رحم نمی‌کنند صهیونیست‌ها در جدیدترین اقدام جنون آمیز خود یک اسب را به دلیل انتقال آرد برای زنان و کودکان فلسطینی در شمال غزه به ضرب گلوله از پای درآوردند
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دوستان عزیز یادتون نره،اینکه حضرت آقا در تهران،سیدحسن نصرالله در بیروت و بدرالدین الحوثی در صنعا چه گفتن و چه تصمیمی گرفتن،این سه نفر بزرگوار هستن که حرف اول و آخر رو میزنن
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
نمیدونم بایدن پوشکی و بلینکن بنگی چی گفتن و انیر یهودی قطر جی شنید و فراماسون اعظم مودری هندی چی گفت و فلان خرک چی شنید رو بریزید دور
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
از نظر رهبران جبهه مقاومت مذاکرات دوحه اندازه پشگل گربه هم ارزش نداره و کسی وقعی براش نمیزاره
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
اگر عملیات هنوز اجرا نشده اصلا اصلا اصلا ربطی به دوحه و لندن و فلان و فلان نداره
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
داستان احتمالا چیز دیگریست
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
از مقامات کشور که چیزی درز نکرده ولی حقیر احتمال میدم اولا همایش بزرگ و تشکیل دلیل تاخیر در اجرای عملیات هست
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
ان شاءالله تا چند روز دیگه دولت تشکیل میشه و مراسم اربعین هم تموم بشه چنان جنگ سختی با رژیم صهاینه بکنیم که عالم انگشت بر دهان بمونه
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
بعضی ها به شعور مخاطب توهین میکنن که آقا بله مذاکرات شروع شده فعلا جمهوری اسلامی دست نگه داشته
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
نخیر آقا جان نخیر جانم جمهوری اسلامی صهاینه رو سگ کش میکنه ولی به وقتش
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
شکل و شیوه عملیات هم بر هیچکس روشن نیست ابتکار عمل در دستان پرقدرت ایران هست و تمام
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
🟤رمان امنیتی ⭕️قسمت شانزدهم نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و از آیینه‌ی بزرگی که رو به رویم قرار داده شده کمک می‌گیرم تا سر و وضعم را مرتب کنم. مشتی که آن عوضی به صورتم کوبید، رد کم‌رنگی از خون را از کنار بینی‌ام جاری کرده و ناچار می‌شوم که به کمک یک دستمال کاغذی و کمی کرم، اقدامی سریع برای محو کردن جای مشتی که خورده‌ام، داشته باشم. بعد از اینکه خیالم از بابت صورتم راحت می‌شود، کنار درب خروجی سرویس بهداشتی مکث می‌کنم تا در بین افرادی که در این طبقه رفت و آمد دارند و سعی می‌کنند تا به بهترین شکل ممکن از تعطیلات خود استفاده کنند، پیرمرد خمیده‌ای که درون سرویس بود را پیدا کنم. هنوز بخاطر شدت درگیری‌ام با آن نیروی ایرانی نفسم جا نیامده است. به درب بیرونی سرویس بهداشتی تکیه می‌دهم و شبیه عقابی که در آسمان به دنبال طعمه‌اش می‌گردد سعی می‌کنم تا آن پیرمرد لعنتی را پیدا کنم. همان‌طور که تمام حواسم متمرکز به روی یافتن آن مردخمیده است، سایه‌ای در نزدیکی‌ام احساس می‌کنم. فورا به سمت مرد قوی هیکلی که کنارم ایستاده می‌چرخم... از نیروهای حفاظتی برج است، لبخند می‌زنم و شانه‌ای بالا می‌اندازم. با اخم به تابلوی سرویس بهداشتی مردانه اشاره می‌کند. برای اینکه بداند متوجه منظورش شده‌ام، سرم را تکان می‌دهم و کف دست‌هایم را بهم می‌چسبانم و نزدیک سینه‌ام نگه می‌دارم. نمی‌توانم بیش از این صبر کنم. به سمت پله‌های برقی راه می‌افتم تا به درب خروجی برج نزدیک شوم. ناگهان فکرم به سمت تیلور پرت می‌شود... به مردی که نتوانست در تور مامورهای ایرانی قرار نگیرد و اشتباه او یا یکی از اعضای تیمی که در اختیارش بود، نتیجه‌ی سال‌ها زحمت و سرمایه‌گذاری موساد را به باد داد و همین حالا هم من را بخاطر ندانم کاری‌های خودش و ضعفی که در ضد تعقیب‌هایش داشت، در معرض خطر بزرگی قرار داد. گوشی همراهم را از داخل کیفم بیرون می‌آورم و یک نقطه برای رئیس ارسال می‌کنم. درب بیرونی برج که باز می‌شود، به یک باره موجی از هوای تازه به سمت صورتم سرازیر می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم و به این فکر می‌کنم که باید هر چه زودتر از اینجا فاصله بگیرم و لباس‌هایم را عوض کنم. بعد از چند بار ضد تعقیب پیاده و مطمئن شدن از اینکه توانسته‌ام از دست نیروهای ایرانی خلاص شوم، وارد محوطه‌ی پارکینگ می‌شوم و با آسانسور خودم را به طبقه‌ی منفی یازده می‌رسانم... سپس به کمک دستگاه بسیار ریزی که درون گوشم جاسازی شده، از مامور مراقبم سوال می‌کنم: -طبقه‌ی من امنه؟ می‌خوام لباس عوض کنم. فورا جواب می‌دهد: -مشکلی نیست، از پارک کردن آخرین ماشین دست کم نیم ساعت گذشته و بعدش هم با هماهنگی ما کسی مجوز پارک توی طبقه‌ی شما رو نداشته. همانطور به آیینه‌ی آسانسور خیره شده‌ام از او تشکر می‌کنم‌ و نگاهی به تلفن همراهم می‌اندازم. یک پیام روی خط امنی که در دست دارم آمده، بدون مکث بازش می‌کنم. با خط عبری برایم نوشته: -مهمونتون خداحافظی کرد. لبخندم پر رنگ‌تر می‌شود. تیلور یکی از دوستان و همکاران خیلی خوب و قدیمی‌ام در موساد بود؛ اما نمی‌توانستم با حذف او مخالفت کنم. من برای سرزمین مقدس و تمام یهودیان دنیا عاملی مهم و استراتژیک هستم. موساد به من آموخته که بهتر از هر کس دیگری به این موضوع واقف باشم. آن‌ها سال‌های سال برای آموزش و یادگیری و بالا بردن بهره‌ی هوشی‌ام به شیوه‌های گوناگون سرمایه‌گذاری کردند و آن احمق... با آن همه‌ی تجربه‌ی کار اجرایی و عملیات‌های موفق برون مرزی داشت جانم را به خطر می‌انداخت. شک ندارم که او هم به جای من بود، همین تصمیم را می‌گرفت و دستور به حذفم می‌داد... این درسی است که سازمان به هر دوی ما آموخته است. آه کوتاهی می‌کشم و تلفنم را درون کیف دستی زنانه‌ام می‌گذارم و از آسانسور خارج می‌شوم. محوطه‌ی پارکینگ کاملا تاریک است، با هماهنگی لامپ‌های این طبقه خاموش شده تا دوربین‌ها موفق به ثبت تصاویری واضحی از ما نشوند. مدل‌های مختلف ماشین در ردیف‌هایی که از قبل تعیین شده پارک کرده‌اند و صدای فن‌های بزرگ تهویه‌ی هوا در فضای پارکینگ حکم فرما شده است. به چپ و راستم نگاهی می‌اندازم و به سمت منطقه‌ای قدم برمی‌دارم که می‌دانم نقطه‌ی کور دوربین‌های مداربسته است. فورا لباس‌هایم را عوض می‌کنم و با یک شلوار لی گشاد دودی رنگ و یک بافت زرشکی و کاپشن سرمه‌ای سوار ماشینم می‌شوم. دستمال مرطوبم را از درون داشبورد برمی‌دارم و در چشم بهم زدنی آرایش صورتم را پاک می‌کنم تا دوباره همان ایلاک رون همیشگی شوم... همان مردی که به مرد سایه‌ها معروف است. علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
۲۷ مرداد ۱۴۰۳