eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
461 دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
18.1هزار ویدیو
147 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam مدیر اصلی @Asmahasani12
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی این مادرای حزب اللهی برای دشمن از موشک کروز هم خطرناک ترن...:) ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
@ostad_shojaeشوخی شوخی بهشت بخر.mp3
زمان: حجم: 9.34M
| مکانیسم تاثیر شوخی در طهارت و سبکی روح منبع : جلسه ۱۸ از مبحث سبک زدگی شاد
☀️ دوست‌داشتنت تنها یک واژه نیست که بر زبانم جاری شود. نوری‌ست که وجودم را روشن می‌کند… یابن الحسن! ࿐჻ᭂ🍃🌸🍃჻ᭂ࿐ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ⛥ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🔴 چرا امام زمان را «منتظَر» مى نامند؟ 🔵 امام جواد علیه السلام فرمودند: 🌕 «چون او را غيبتي است طولاني كه در آن زمان مخلصين انتظار ظهور او را دارند، اهل شك و شبهه منكر وجود حضرت مى شوند، بى دينان نام و ياد او را به استهزاء و مسخره مى گيرند، گروهى به دروغ براي ظهور وقت تعيين مى كنند، كسانى كه عجله كنند هلاك مى شوند، و اهل تسليم نجات پيدا مى كنند.» 📚 كمال الدين ج‏ ۲ ،ص ۳۷۸ 🟢 فرا رسیدن میلاد با سعادت جواد الائمه علیه السلام بر وجود نازنین امام زمان ارواحنا فداه و همه منتظران مبارک باد. ࿐჻ᭂ🍃🌸🍃჻ᭂ࿐ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ⛥ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
دلم هوای تو را دارد خدا کند راست باشد که میگویند : 🌷 دل به دل راه دارد.... •┈••✾🌿🌹🌿✾••┈• ╔═•══❖•ೋ° ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_امیرالمومنین_ع_مولود.mp3
زمان: حجم: 2.18M
🌺 (ع) ♨️امیرالمومنین (ع) مولود کعبه 👌سخنرانی بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام احمدنژاد ❁𝄢𖥓🌸❁𝄢𖥓❁🍃𝄢𖥓 ╔═•══❖•ೋ° ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حیدر شدی تا ... پشت در هی در بکوبم 3روز تا میلاد امام علی😍 ❁𝄢𖥓🌸❁𝄢𖥓❁🍃𝄢𖥓 ╔═•══❖•ೋ° ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
حاج‌محمدرضا طاهری1401111103.mp3
زمان: حجم: 14.55M
🔊 صوتی | شور 📝 بوی گل و گلاب اومد 👤 حاج‌ محمدرضا_طاهری 🌺 ویژه ولادت امام جواد و ❁𝄢𖥓🌸❁𝄢𖥓❁🍃𝄢𖥓 ╔═•══❖•ೋ° ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
820.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱ویژه استوری ؛ تصویری 💔 یعنی ای خدایی که از دل من ساکت خبر داری 🔅 ❁𝄢𖥓🌸❁𝄢𖥓❁🍃𝄢𖥓 ╔═•══❖•ೋ° ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_ششم نـمـك زخـم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با نا
🌷 🌷 شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم ... - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ... تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ... - اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو... زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ... - حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ... قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ... - پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور... صورتش رو چرخوند سمت من ... - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ... و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ... بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ... - اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید... اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ... ادامه دارد... 🌷نويسنده: شهیدسيدطاها ايماني🌷