سید محمدرضا نوشه ورenc_1692911976407096482625.mp3
زمان:
حجم:
3.11M
⁽﷽⁾
°•|🌱『🎼🎶』🌱|•°
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
از زندگی دلم آزرده خاطره
نوکر اگه نیاد روضه کجا بره..؟
🎙#محمدرضا_نوشه_ور
🚩السَّلامعلےالحسین(ع)
🚩وعلےعلےبنالحسیـن(ع)
🚩وعـــــلےاولادالحسیـن(ع)
🚩وعلےاصحابالحسیـن(ع)
─━━━⊱✨✿✨⊰━━━─
#عزیزم_حسین
╔═•══❖•ೋ°
@eshgham_hosein
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
حاج میثم مطیعیمعرکه آخرالزمان.mp3
زمان:
حجم:
3.78M
منتظران برخیزید
خونجگران برخیزید
معرکۀ آخرالزمان برپاست...
🎙حاج_میثم_مطیعی
#طوفان_الاقصی
•┈••✾🍂🥀🍂✾••┈•
ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@eshgham_hosein
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
راه گم ڪردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟!
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟!
#حسین_جانم
#دلتنگی💔
•┈••✾🍂🥀🍂✾••┈•
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
2.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارمنی یک بار رو زد حاجت خود را گرفت
خوش به حال ما که عمری در پی ات آوارهایم
#کربلا
#یا_ابلفضل_العباس
•┈••✾🍂🥀🍂✾••┈•
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
13.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حیات پس از مرگ
عاقبت مجازات دختر سنی که یا زهرا یا زهرا میگفت! 😔
#مادر
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷#رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_بیست_و_دوم زمانی برای مرد شدن از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما
🌷#رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
#قسمت_بیست_و_سوم
رفیق من می شوی؟ ...
هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ...
می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...
- مهران ... 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ...
رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ...
بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ...
توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ...
حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ...
حس یه سپر ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...
حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ...
برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ...
تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر، یه طرف ... اولین جوشن خوانی زندگی من بود ...
- یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ...
بغضم ترکید ...
- خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷#رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_بیست_و_سوم رفیق من می شوی؟ ... هر روز که می گذشت ... فاصله بین من
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
#قسمت_بیست_و_چهارم
انتظار
توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
- نه ... چطور؟ ...
- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...
- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...
- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...
این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...
ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
- چی شد ایستادی؟ ...
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...
هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...
هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده: شهیدسيدطاها ايمانی🌷
میگنهرڪینفسشتنگمیشہ
تویبیمارستانبستریشمیکنند
خدایامانفسمونتنگحسینت!
ڪجابستریشیمخوبه؟:)
#امامحسینخستہها🥺💔
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!