فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀✨🖤کلیپ
روضهخوان کوچولو
این همه معرفت ؟؟؟
فدای لب تشنه ی حضرت علی اصغر و نوحه خوانهایش🖤
#محرم ...
#امام_حسین
🏴❥لبیــــڪ یـــا حســــین❥🏴
•┈••✾🍃🥀🍃✾••┈•
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
لالایی رباب.mp3
10.8M
⁽﷽⁾
°•|🌱『🎼🎶』🌱|•°
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
لالایی رباب این شد
بخواب مادر دورت بگرده
چشماتو روی هم بزاری
عموت با آب برمیگرده
🎙#حاج_محمود_کریمی
🚩السَّلامعلےالحسین(ع)
🚩وعلےعلےبنالحسیـن(ع)
🚩وعـــــلےاولادالحسیـن(ع)
🚩وعلےاصحابالحسیـن(ع)
─━━━⊱✿⊰━━━─
#امام_حسین_محرم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅─✵🖤✵─┅┄
لالایی رباب این شد
بـــخــــواب مـــــادر
دورت بــگــرده...💔
"روز هفتم مـحــرم الـحــرام"
#محرم 🖤
#شب_هفتم 🚩
#امام_حسین ♥️
┄┅─✵🖤✵─┅┄
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 زمینه #شب_هفتم #محرم
🌴سایه میاندازی روی سر من
🌴سر به قدت نیزه گل پسر من
🎙 محمود کریمی
🏴 #امام_حسین
•┈••✾🍃🥀🍃✾••┈•
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت103 همین که حرف هاش تموم شد، کیارش پوزخندی زد و از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت103 همین که حرف هاش تموم شد، کیارش پوزخندی زد و از
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت104
خیلی خونسرد گفتم:
– بگذرید.
با صدای بلندی گفت:
–چی؟ بگذرم؟
با همان خونسردی گفتم:
– یعنی می خواهید تا آخر عمرتون باهاش قهر باشید؟
ــ اگه بیاد عذر خواهی کنه، آشتی می کنم. آخه شما نمی دونید چه حرف هایی زد.
لبخندی زدم و گفتم:
– حالا شما خیال مادرتون رو راحت کنید. انشاالله بقیه اش درست میشه.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
–اگه من به حرف مادرم گوش کنم، شما منتظرم می مونید؟ فردا نرید ازدواج کنید بگید قسمت هم نبودیما...
از این راحت حرف زدنش جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم، این بار با استرس گفت:
– اینجوری نگاه می کنی، می ترسم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–هیچ کس از آینده خبر نداره.
نفسش را عمیق بیرون دادو گفت:
– تا قول ندید منتظرم می مونید من حرفهایی که گفتید رو به مادرم نمیگم.
ــ یعنی مادرتون براتون مهم نیست؟
ــ خیلی مهمه...سعی می کنم راضیش کنم. یه کم صبر می کنم بعد باهاش حرف میزنم. عموم رو واسطه قرار میدم.
کلافه و عصبی ادامه داد:
– اصلا نمی دونم باید چیکار کنم. کاش می دونستی توی این یک هفته چی بهم گذشت. منی که یه روز نمی دیدمت چطور تونستم یک هفته بهت بی اعتنا باشم. فقط به خاطر این که ناراحتت نکنم و یه جوری قضیه رو حل کنم. اونوقت الان بهم می گی خیلی راحت، برم بگم نمی خوامت؟ نگاهش رنگ التماس گرفت.
–حداقل یه چیزی بگو آروم شم.
نگاهم را به دستهایم دادم و آرام گفتم:
–من منتظرتون می مونم، تا وقتی که خانوادتون راضی بشن.
آنقدر با شوق و لبخند نگاهم کرد که تپش قلب گرفتم و سعی کردم نگاهش نکنم.
ــ راحیل من درستش می کنم. زیاد طول نمی کشه.
کمی جدی گفتم:
–به نظرم اگه با این مریضی مادرتون واسطه بیارید، ممکنه ناراحت بشن.
با تعجب گفت:
–چرا؟
ــ چون با خودشون میگن من تو رختخوابم و پسرم به فکر ازدواجه و می خواد فقط کار خودش رو پیش ببره.
شما خودتون باشید ناراحت نمیشید؟
فکری کردو دوباره عاشقانه نگاهم کردو آرام گفت:
– اگه پسر ی داشتم که عاشق همچین فرشته ایی بود. خوشحالم میشدم.
سرخ شدن گونه هایم را احساس کردم و حرفی نزدم و آرش ادامه داد:
– صبر می کنم تا مامان حالش کاملا خوب بشه، بعد کمکم باهاش صحبت می کنم و راضیش می کنم.
لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم:
–انشاالله... دیگه بهتره بریم سرکلاس.
ازجایم بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و خواستم کیفم را از روی نیمکت بردارم که آرش پیش دستی کرد و گفت:
–براتون میارم.
از کارش خجالت کشیدم، آنقدر که حتی نتوانستم مانعاش شوم.
شانه به شانه ی هم با کمی فاصله راه افتادیم.
دوباره با شنیدن اسمم از دهنش هول شدم.
ــ راحیل.
ــ بله.
ــ اگه می دونستم اینجوری برخورد می کنی از روز اول میومدم و همه چیز رو بهت می گفتم. این همه هم خودم رو عذاب نمی دادم و تو رو هم نگران نمی کردم.
با تعجب گفتم:
– مگه انتظار داشتید چیکار کنم؟
ــ همش فکر می کردم عکس العمل بدی نشون بدیدو بزنید زیر همه چی. یا خواسته ایی داشته باشید که اوضاع بدتر بشه.
ــ چه خواسته ایی؟
ــ مثلا این که خانواده ام رو ولشون کنم و اگه این کارو نکنم دیگه ... به اینجا که رسید مکثی کرد.
–چه می دونم مثلا قهر کنید.
ــ وقتی خودم این کار رو نکردم و خانواده ام برام مهم بوده، چرا باید از شما چنین انتظاری داشته باشم.
اگه یادتون باشه مامان منم راضی نبود، که اگه راضی نمیشد جوابم بهتون منفی بود. وقتی راه بهتری مثل حرف زدن هست چرا قهررو دلخوری؟
لطفا از این به بعدم اگرمسئله ایی پیش امدکه مربوط به من بود، بهم بگید. حتما در مورد مشکلات حرف بزنید، مطمئن باشید نتیجه ی بهتری می گیرید.
لبخندی زدو گفت:
– لطفا تو هم از همون روز اول بیاو مجبورم کن که بریم بوستان، نزار به یک هفته بکشه.
–نخیر، دفعه ی دیگه ایی در کار نیست.
یا خودتون می گید یا کلا نمیام ازتون بپرسم.
اینم مجازات یک هفته نگران کردن من.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
– پس اهل مجازاتم هستید؟
بی تفاوت به حرفش گفتم:
–کیفم رو بدید از این به بعدرو تنها برم بهتره.
دو دستی کیفم را مقابلم گرفت و گفت:
–بفرمایید.
کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم:
–ممنون.
ــ من ازت ممنونم راحیل، به خاطر مهربونیات.
از این که اسم کوچیکم را صدا می کرد معذب بودم، شاید به خاطر فرهنگ خانوادهاش بود که کلا راحت برخورد میکرد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
– کاری نکردم.
بعد زود خداحافظی کردم و راه افتادم.
خونتون زنگ زدم ازشون بپرسم ولی...
وقتی رسیدم خانه همه چیز را برای مادر تعریف کردم.
چین کوچکی بین ابروهایش نشست و غرق فکر شد.
ــ چیه مامان؟ حرفهام ناراحتتون کرد؟
– کاش نمی گفتی منتظرش میمونی...
ــ چرا؟
ــ چون اینجوری خیالش رو راحت کردی
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت_105
هر کسی وقتی بدونه، چیزی رو همیشه داره، خیالش ازش راحت میشه و زیاد تلاش نمی کنه برای بدست آوردنش.
همون که تو رو هر روز توی دانشگاه ببینه و گاهی باهات حرف بزنه راضیه...پس زندگی تو چی؟
اگه چند وقت دیگه یه خواستگار باب میلت امد چی؟ چرا باید به خاطر آرش، جواب رد به خواستگارت بدی؟
وقتی هیچ تعهدی در قبالش نداری، چرا باید منتظرش بمونی؟
حرف مادر را قبول داشتم ولی قولم را هم نمی توانستم نادیده بگیرم. باید قبل از این که حرفی میزدم نظر مادر را می پرسیدم. دوباره اشتباه کرده بودم. لبهایم را روی هم فشار دادم و گفتم:
– می خواهید بهش بگم ... صدای تلفن باعث شد حرفم را ادامه ندهم.
مادر همانطور که سمت تلفن میرفت. گفت:
–فعلا نمی خواد حرفی بهش بزنی حالا یه مدت صبرکن، ببینیم چی میشه.
باشه ایی گفتم و به حرف های مادر با شخص آن طرف سیم تلفن گوش سپردم.
از رسمی حرف زدن مادر و به زبان آوردن اسم ریحانه فهمیدم کیست. چقدر دلم برای عروسک بامزه ام تنگ شده بود.
مادر گفت:
–آخی، مگه چی خورده؟ با اشاره از مادر پرسیدم:
– چی شده؟
مادر همانطور که برای پدر ریحانه توضیح میداد که به دخترش چه بدهد رو به من گفت:
–بچه گرمیش کرده.
نفس راحتی کشیدم و با اشاره به مادر گفتم:
–منم می خوام صحبت کنم. دلم برای لپ گلی خودم تنگ شده.
سرش را به علامت این که متوجه حرفم شده تکان داد.
ایستادم تا حرف های مادر تمام شود. از آخرین باری که با آقای معصومی حرف زده بودیم دیگر خبری از او نداشتم. او هم نه پیامی داده بودو نه تلفنی زده بود، من هم آنقدر درگیر مسائل خودم بودم که اصلا سراغی از ریحانه نگرفتم. وقتی مادربالاخره نسخه دادنهایش تمام شد. گفت:
– لطفا تو سردی دادنم بهش زیاده روی نکنید.
گوشی دستتون راحیل می خواد حال ریحانه رو بپرسه.
وقتی گوشی را گرفتم و سلام و احوالپرسی کردم، آنقدر سرد جواب داد، که جا خوردم. با خودم گفتم ;
شاید به خاطر این که ریحانه مریض شده دل و دماغ ندارد. پرسیدم:
–ریحانه چطوره؟ خیلی آرام گفت:
– چیز مهمی نیست روی پوستش یه دونه هایی زده، وقتی واسه مادرتون توضیح دادم چیا خورده، گفتن گرمیش کرده.
وقتی گفتم دلم واسه ریحانه تنگ شده، مثل همیشه نگفت، ما هم دل تنگیم و یه قرار بزاره بیرون یا توی خونه دعوت کنه که ببینمش، فقط گفت:
– لطف دارید شما.
دلم می خواست ریحانه را ببینم، پس گفتم:
–شاید بیام یه سری بهش بزنم.
گفت:
– نه، زحمت نکشید.
از حرف هایش تعجب کرده بودم، و این سردی کلامش باعث شد دیگر حرفی نزنم و اصرار به دیدن ریحانه نکنم.
یعنی از دست من ناراحت بود.
شاید برای همین این بار به مادر زنگ زده بود. حرف هایی که در آخرین دیدارمان زدیم را مرور کردم، حرف ها در مورد آرش و زندگی خودش بود. با صدای مادر به خودم آمدم.
ــ چیه راحیل؟
– چیزی نیست؟
ــ نکنه به خاطر ریحانه نگرانی؟ اصلا چیز مهمی نیست، خوب میشه. الانم پاشو برو اتاق من، اون بساط خیاطیت رو یاجمع و جورش کن، یا بقیه ی کارت رو انجام بده. منم برم یه سر به خالت بزنم. باهاش کار دارم.
زیرلب چشمی گفتم و راه افتادم.
همین که وارد اتاق شدم چشمم به پوسترهای یکی از نامزدهای انتخاباتی افتاد که سعیده توی ستاد انتخاباتیش بود. با صدای بلند از مادر پرسیدم.
–مامان اینارو کی آورده اینجا؟
مامان وارد اتاق شد و همانطور که به طرف کمد می رفت تا آماده شود گفت:
–مال سعیدس، گفت میاد میبره.
–وا؟ خب ببره خونه ی خودشون.
–مثل این که خالت بهش اجازه نداده، آورده اینجا.
–مگه چقدر پول می گیره که حرف خاله رو زمین انداخته؟ از این اخلاقا نداشت.
مادر سری تکان داد.
–سعیدس دیگه. با تعجب پوسترها را که عکسهایش بسیار شیک و آتلیه ایی بود را وارسی کردم. کاغذهای بسیار ضخیم و مرغوبی به کار برده بودند.
بعد از این که عکسها را سرجایش گذاشتم، برای این که فکرم را زیاد درگیر نکنم، شروع به دوختن کردم.
چه کار لذت بخشی است. از پارچه ایی که دوست داری، لباسی را بسازی که باب میلت است.
بلافاصله بعد از رفتن مادر دوباره صدای گوشی خانه در آمد و من تا از پشت چرخ خیاطی بلند شوم و جواب دهم قطع شد.
بعد از آن موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم اقای معصومی با تعجب وصلش کردم.
بعد از سلام گفت:
– ببخشیدخانم رحمانی که مزاحم شدم، از این که اسم فامیلیام را گفت، شاخ هایم چیزی نمانده بود به سقف برسد، چون خیلی وقت بود که دیگر اسم کوچکم را
با پسوند خانم صدا میزد.
ــ حاج خانم گفتن به جای شکر از شکر سرخ برای شربت ریحانه استفاده کنم.
من نزدیک خونه، به چند تا مغازه سر زدم که بخرم هیچ کدوم نداشتند. الانم
چرا ناراحتی؟
من هم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت106
حرفش را بریدم.
–عه شما بودید؟ ببخشید تا خواستم جواب بدم قطع شد.
بی تفاوت به حرفم گفت:
–زنگ زدم اگر زحمتی نیست از حاج خانم بپرسید از کجا باید تهیه کنم. آدرس جایی که باید برم بخرم رو میخواستم. که من دیگه خونه نرم از همینجا برم بخرم.
پرسیدم:
– شما الان بیرونید؟
ــ بله، امدم چیزایی که حاج خانم گفتندرو بخرم، همه رو خریدم به جز همون شکر سرخ.
ناگهان فکری به سرم زدوپرسیدم:
–ریحانه هم همراهتونه؟
با کمی مکث و تعجب گفت:
– بله.
فوری گفتم همین الان براتون آدرس رو پیام میدم.
چند دقیقه بعد از این که تماس را قطع کردم،آدرس رستورانی که قبلا با هم آنجا غذا خورده بودیم را نوشتم و به اندازه ی یک شیشه مربا ی کوچک از شکر سرخ پودریمان برداشتم و آماده شدم.(چون شکر سرخ هم پودری هست هم جامد)
آدرس داروخانه ی طب سنتی را خودم بلد بودم. ولی به خاطر دیدن ریحانه برایش نفرستادم. باید هر جور شده امروز این آتش دل تنگیام را با دیدن ریحانه خنک می کردم.
فوری آماده شدم و راه افتادم.
سر خیابان که رسیدم، تاکسی گرفتم و سریع خودم را به همان خیابانی که رستوران داشت رساندم.
هنوز از تاکسی پیاده نشده بودم که گوشیام زنگ خورد.
آقای معصومی بود.از تاکسی پیاده شدم.
از دور می دیدمش، ماشینش را کنار خیابان پارک کرده بودو خودش پیاده شده بودو به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. پشتش به من بود نزدیک رفتم. گوشیام از زنگ خوردن افتاده بود. همین که به دو قدمیاش رسیدم، بلندو با لبخند سلام دادم. وقتی برگشت او با دیدن ناگهانی من و من با دیدن قیافه ی پریشان او خشکمان زد.
همیشه ته ریش مرتبی داشت با موهای کوتاه و شانه شده. ولی حالا... ریشش بلند شده بود و موهایش به هم ریخته بودند. شده بود مثل وقتی که همسرش را از دست داده بود. مثل همان موقع هم اصلا نگاهم نمی کرد، ولی نگاهش می چرخید گاهی به رو به رو، گاهی به زمین، و به هر جایی جز صورت من. واین تنها چیزی بود که مثل آن موقع ها نبود، چون آن موقعهاهمیشه نگاهش به زمین بود.احساس کردم تلاش می کند که چشمش به چشمم نیوفتد. آرام جواب سلامم را دادو گفت:
–دنبال آدرسی که...
نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
– شکر سرخ رو براتون آوردم. بعد از کیفم شیشه را درآوردم و به طرفش گرفتم.
– الان آدرس رو براتون می فرستم. خواستم بیایید اینجا که من ریحانه رو ببینم دلم براش خیلی تنگ شده بود.
نگاهش را دوخت به شیشه ی شکرو تردید داشت برای گرفتنش.
ــ بفرمایید، اونجا راهش دوره توی ترافیک سختتون میشه با بچه برید. حالا فعلا این رو استفاده کنید تا تو یه فرصت مناسب برید ازاونجا بخرید.
شیشه را گرفت.
–راضی به زحمت شما نبودم.
ــ زحمتی نبود، بهانه ی خوبی شد برای دیدن ریحانه، بعد گردنم را طرف ماشین دراز کردم و پرسیدم:
– خوابیده؟
ــ بله، همین الان خوابش برد.
به طرف ماشین رفتم. در همان صندلی همیشگیاش خوابش برده بود. آرام در را باز کردم و خم شدم و دستش را بوسیدم و موهایش را ناز کردم، سرش را تکانی داد. ترسیدم که بیدار بشود فوری سرم را از ماشین بیرون آوردم. خواستم به آقای معصومی بگویم برای دون دونه صورتش چه کار کند که دیدم یک دستش داخل جیبش است و نگاهم میکند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد، ولی فوری نگاهش را دزدید. دلم می خواست بپرسم این همه غمِ چشم هایش برای چیست، ولی مگر میشد بپرسم.
آرام در ماشین را بستم، و گفتم:
–راستی خواهرتون خوب هستند؟
ــ بله خوبن.
با خودم گفتم شاید برای پدریا مادرش اتفاقی افتاده...
دوباره پرسیدم:
– پدرو مادر، خانواده، همه خوب هستند؟
ــ خدارو شکر، همه خوبن. انگاراو هم می خواست چیزی بپرسد که این پاو آن پا می کرد. پرسید:
–دانشگاه چه خبر؟ درس ها خوب پیش میره؟
ــ بله، دیگه امتحاناتمون نزدیکه، باید حسابی درس بخونم. با شیشه شکری که دستش بود بازی می کرد، یک جور دست پاچگی یا کلافگی در رفتارش بود.
احساس کردم معذب است. دیگر نه حرفی داشتم نه کاری پس گفتم:
– با اجازتون من برم دیگه.
ــ اجازه بدید برسونمتون.
ــ نه، ممنون، راهی نیست، یه خط تاکسیه، شما زودتر برید شربت ریحانه رو آماده کنید تا بخوره.
همانطور که سرش پایین بود تشکر کردو رفت سوار ماشینش شد.
من هم هنگ کرده همانجا ایستادم و به رفتنش نگاه کردم.
باورم نمیشد، اصلا مثل همیشه اصرای به رساندن من نکرد، فقط تعارفی زدو بعد رفت. نباید ناراحت میشدم ولی شدم. پیاده راه افتادم طرف خانه. فکرش رهایم نمی کرد.
چرا آنقدر پریشان بود، شماره موبایل خواهرش، زهرا خانم را داشتم، ولی نمیشد زنگ بزنم و بپرسم چه اتفاقی افتاده؟ باید با یکی حرف میزدم. گوشیام را برداشتم و به سعیده زنگ زدم.
–سلام، کجایی سعیده؟
ــ ستاد نزدیک خونه ی شما.
–سعیده من نزدیک خونمونم میتونی بیای دنبالم؟
ــ حتما، آدرس بده.
وقتی بهم رسید، پرسید:
–چی شده؟
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت107
سعیده متفکر به حرف هایم گوش می کردو گاهی آهی از ته دل می کشید و قیافه ی متاسفی به خودش می گرفت.
وقتی حرف هایم تمام شد، با تعجب گفتم:
– تو دیگه چته؟ هی واسه من آه میکشی.
–چیکار کنم دلم براش میسوزه. آخه این چه سرنوشتی بود برای این مرد.
با تعجب گفتم:
–مگه تو می دونی چشه؟
تو صورتم براق شدو گفت:
– واقعا تو متوجه نمیشی؟ یا خودت رو زدی به اون راه؟
با حالت قهر گفتم:
–سعیده؟ من گفتم بیای که اذیتم کنی؟
ــ اذیت چیه، بدبخت فلک زده، عاشقته، اونوقت این آرش خان بهش زنگ زده ازش خواسته با تو حرف بزنه و کمکش کنه، خوب بدبخت حق داره به این حال بیفته.
با تعجب گفتم:
– رو چه حسابی میگی؟
ــ تابلوئه دیگه دختر، با اون چیزایی که ازش تعریف کردی، با هدیه هایی که بهت داده، اون شعرها، اون رفتارها، اونم از کسی مثل کمیل که یک سال تو خونش بودی و یه نگاهت هم نکرده و حتی گاهی تا تو اونجا بودی حتی از اتاقش بیرون نمیومده.
سرم را پایین انداختم.
–آره خب، فقط این اواخر مهربونتر شده بود. ولی آخه دلیل نمیشه، خودش می گفت چون زحمت ریحانه رو زیاد کشیدم و براش مثل مادر بودم.
خب میگم شاید ریحانه بهانه منو میگیره و باباش رو اذیت میکنه واسه اونه که اینجور داغونه. بعد زیر لبی گفتم کاش ازش می پرسیدم.
بعد سرم را بالا آوردم و روبه سعیده گفتم:
– شاید به خاطر نبود من، خسته میشه کارش زیاد شده نمیتونه زیاد به خودش برسه.
سردی و ناراحتیشم واسه اینه که من سراغی ازشون نگرفتم.
سعیده نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کردوگفت:
– تو نیستی خواهرش که هست، تازه بچه، نصف روزم که مهد کودکه، اینا از خستگی نیست، از بی حوصلگیه، به خاطر اینه که میدون رو واسه رقیب خالی کرده. واسه اینه که مثل یه مرد نشسته تو رو هم راهنمایی کرده که برو باهاش ازدواج کن، چون فهمیده که تو هم بی رغبت نیستی نسبت به آرش. حالا تو هی قبول نکن.
تو و آرش ناخواسته شکنجش کردید. اگه امروزم اصراری بهت نکرده که سوار ماشینش بشی برای این بوده که نمی خواسته با هم تنها باشید که دوباره آتیش زیر خاکسترش یه وقت شعله ور نشه. تو شک نکن وقتی بهش گفتی میخوای بری دیدن ریحانه و اونم محترمانه قبول نکرده نمی خواسته هر چی رشته، پنبه بشه، چون با خودش گفته این دختره دیگه مال یکی دیگس پس چرا باید همدیگه رو ببینیم.
با تعجب گفتم:
–چی میگی سعیده، من اصلا در حد کمیل نیستم. آخه کمیل چرا باید ...
سعیده حرفم را بریدو گفت:
– راحیل، یعنی تو هیچ حسی نسبت بهش نداشتی؟
فکری کردم و گفتم:
–خب، خیلی قبولش دارم، گاهی ازش مشورت می گرفتم توی بعضی مسائل کلی، یا مثلا خیلی دوست داشتم وقتی در مورد عرفان و ادبیات برام حرف میزد. یا دلم می خواست اون خط بنویسه و من بشینم و به حرکت دستهاش نگاه کنم.
ولی هیچ وقت نمی تونم به این چیزهایی که تو گفتی فکر کنم. چون کمیل خیلی خوبه سعیده، اون کجا و من کجا.
فکر نکنم اونم علاقه ایی بهم داشته باشه چون اگه اینطور بود حرفش رو میزد، یا به خواهرش می گفت که یه جوری بهم بگه... یا خواهرش به مادرم می گفت.
سعیده کلافه گفت:
–آخه مگه این آرش خان مهلت داد. بیچاره از کجا می دونست باید زود بجنبه و وقتش کمه.
دیگه بعدشم نخواسته نامردی کنه و تو جواب دردو دل آرش بگه، برو بابا من خودم می خوامش، من نمی تونم باهاش صحبت کنم.
شرایطشم یه جورایی به تو نمی خورد خب. اون یه بچه داره. همین یه مانع بزرگه.
ولی من نمی توانستم حرف های سعیده را قبول کنم. شاید چون فکر می کنم اگر لطف و محبتی کرده به جبران محبت هایی بوده که به قول خودش به ریحانه کردهام. به نظرم کمیل چیزی کم نداشت برای ازدواج با یک دختر. ریحانه هم مانع نیست، یک نعمت بزرگ است.
مطمئنم با هر کس ازدواج کند خوشبختش میکند. اصلا کمیل ساخته شده بود برای چیدن تک تک آجرهای خوشبختی بر روی هم، به سبک و سلیقهایی که باب میل هر دختریست.
در دلم برایش آرزوی خوشبختی کردم.
سعیده از جریان آرش پرسید، وقتی قضیه مادر و برادرش را برایش تعریف کردم. گفت:
– ای بابا، تو این دوره زمونه مگه کسی حرف زور قبول می کنه. ولی نگران نباش اگه آرش بخواد می تونه راهش رو هم پیدا کنه.
به خانه که رسیدیم، سعیده بالا آمد تا عکس و پوسترها را با خودش ببرد.
پوسترها را برایش لوله کردم و با نخ کاموایی دورش را بستم و پرسیدم:
–شغل جدید خوش میگذره؟
خیلی باذوق گفت:
–وای راحیل دیروز جات خالی بود. اون هنرپیشه مردهست که خیلی بامزس.
–خب.
دیروز یه جایی با دوستام رفته بودیم از اینا بزنیم زیر برف پاک کن های ملت. (اشاره کرد به عکسهایی که دستش بود.)
نمی دونی چقدر خوش گذشت، اون با چند نفر دیگه از همکاراش امده بودند، من و این دوستم با چه بدبختی خودمون رو بهشون رسوندیم و موفق شدیم باهاشون یه عکس زوری بندازیم.
این دوستم هی بهش می گفت، استاد لطفا یه عکس.
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت108
–استاد؟
–آره دیگه، دوستم میگه تو کار خودش استاده.
–خب چی به دوستت یاد داده که استادش شده؟
–هیچی بابا همینجوی میگه، چطور تو به اونی که مطالبش رو می خونی میگی استاد. با این که اصلا ندیدیش.
–آخه اون به من خیلی چیزها یاد داده، از طریق همون نوشته ها وگاهی صوتهایی که ازش گوش می کنم.
–چی یاد داده؟
–گاهی اخلاق، گاهی روش درست زندگی کردن. باید دید کسی که استاد خطاب میشه دنبال چیه، چون وقتی تو یا دوستت کسی رو الگوی خودتون قرارش میدید و استاد خطابش میکنید، گاهی ناخواسته شما هم دنبال کنندهاش میشید.
سعیده گفت:
– من که الگوی خودم قرارشون ندادم.
–ولی اونقدر تحت تاثیرشون هستی که روی رای و نظرت تاثیر گذاشتن.
–نمی دونم، همش دودلم. شاید اصلا رای ندم.
–ولی روی رای خیلیها تاثیر میزاری، با این تبلیغاتی که می کنی. حالا منظورم تو نیستی ولی گاهی یه تصمیم اشتباه و احساسی یه آدم مطرح بین مردم، ممکنه باعث بشه یه لطمه ی سختی به همون مردم یا حتی به آینده ی کشور زده بشه. حداقل خدمتی که می تونن به مردم بکنند اینه که رای خودشون رو پنهان نگه دارند نه این که طوری برخورد کنند که انگار ایمان صد در صد به درست بودن انتخابشون دارند.
حرف استاد که پیش کشیده شده بود. یاد کمیل هم افتادم. او هم برای من حکم استاد را داشت. به گفته ی سعیده از خود گذشتگی که در مورد من کرد. باعث شد ارزش و احترامش پیش من چندین برابر بشود. مردانگی به حرف نیست به عملاست، که این روزها خیلی کم دیده میشود.
اگر حرف سعیده در مورد کمیل درست باشد. با ایمانی که من از او سراغ دارم با این قضیه کنار می آید و باخودش میگوید حتما صلاح خدا همین بوده. است.
چون یک بار که در مورد تصادف
حرف می زدیم، من گفتم:
–اگه من اون شب قبول نمی کردم که با دختر خالهام بریم خیابون، اون اتفاق نمیوفتاد.
کمیل گفت:
–درسته خب اتفاق وحشتناکی بود و هضمش برای من سخته، ولی اگرم شما اون ساعت، دقیقا همون زمانی که ما از اونجا رد می شدیم اونجا نبودید، خدا یا کس دیگه ایی رو می فرستاد یا اتفاق دیگه ایی میوفتاد که منجر به فوت همسر من
میشد، چون تقدیرش رو خدا همون قرار داده بود.
شک نکنید این تصادف تو تقدیر شما هم بوده.اگر اون لحظه اونجا نبودید و تو خونه بودید پاتون به فرش گیر می کرد و صدمه می دیدید. همین طور دختر خالتون.
امتحانات شروع شده بودو من سخت مشغول درس خواندن بودم. خیاطی را به خاطر امتحانات موقتا کنار گذاشته بودم.
گاهی آرش را در سالن یا محوطه می دیدم، همیشه با لبخند به من نگاه می کرد و با لب خوانی می فهمیدم که سلام میدهد.
من هم با تکان دادن سرم جواب می دادم.
دوتا از امتحاناتم بیشتر نمانده بود، آرش اصلا در مورد خانواده اش حرفی نزده بود.
یک بار برای این که حال مادرش را بپرسم و خبری بگیرم پیام دادم.
جواب داد حالش خوب شده و دیگر مشکلی ندارد.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که سوال دیگه ایی نپرسم ولی موفق نشدم. پرسیدم:
– با برادرتون آشتی کردید؟
جواب داد:
– آره.
دلم گرفت از این که این موضوع را به من نگفته بود. با این که می دانست چقدر این موضوع قهرشان من را ناراحت کرده بود.
خواستم گلگی کنم. اما تصمیم گرفتم جور دیگری تلافی کنم.
با بدجنسی پیام دادم:
–ازتون عذر خواهی کرد؟
جواب داد:
– نه، به خاطر مادرم این کار رو کردم.
حسادت به سراغم امد، استغفاری کردم و صفحه گوشیام را خاموش کردم و کناری گذاشتم.
به چند دقیقه نکشید که با شنیدن صدای پیام بازش کردم.
نوشته بود:
– شما که اهل مجازات هستید. اهل تشویق نیستید؟
جواب ندادم.
دوباره فرستاد:
–آشتی کردنم تشویق نداره؟
نمی دانم اصلا اگر من نمی پرسیدم او برایم می گفت که آشتی کرده. حالا از من جایزه هم می خواهد.
حدودیک ماه گذشته اصلا یک کلمه حرف نزده وخبری نداده.
مادر راست می گفت که نباید به او قول می دادم و خیالش را راحت می کردم.
وقتی رسیدم دانشگاه با دیدن سوگند گل از گلم شکفت. امتحان او بعداز ظهر بود ولی می گفت، خانهشان مشتری میآید و می رود. حواسش جمع نمیشود. برای همین آمده است در کتابخانه درس بخواند.
نزدیک سالن که شدیم سوگند رو به من کردو گفت:
–راستی راحیل ترم تابستونی برمیداری؟
ــ اگه ارائه بدن، آره. اگه ترم تابستونی بردارم ترم بعدم فشرده واحد بردارم تموم میشه.
ــ چه خوب، منم برمیدارم. ولی فشرده نمی تونم بردارم، چون کار خیاطی دارم.
وارد سالن که شدیم سوگند به طرف کتابخانه رفت. من هم برای امتحان به طبقه ی بالا رفتم.
روی پله ها آرش را دیدم، مثل همیشه لبخند زدو چون نزدیک هم بودیم بلند سلام داد. دلخور نگاهش کردم و زیرلبی جواب سلامش را دادم و به راهم ادامه دادم. ولی او از بی اعتنایی من همانجا خشکش زده بودو به رفتنم نگاه می کرد.
وقتی به پاگرد پله رسیدم زیر چشمی نگاهش کردم، همانجا ایستاده بود.
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت109
همین که اجازه دادند برگه هارا برداریم و شروع کنیم. با خواندن اولین سوال ذوق کردم. مثل همیشه صلواتی فرستادم وتند، تند شروع به نوشتن کردم.
تقریبا همه ی سوالهارا بلد بودم. بعداز نوشتن و مرور کردن، جزء نفرات اول، برگه را تحویل دادم و بیرون رفتم.
دانشگاه کاری نداشتم، یک لحظه فکر کردم بروم پیش سوگند ولی با خودم گفتم چند ساعت دیگر امتحان دارد، مزاحمش نشوم تا درسش را بخواند.
راه خانه را در پیش گرفتم. مسیری که می رفتم خلوت بود. فقط صدای پایی میآمد که حالا دیگر قدمهایش را تند کرده بود، صدا خیلی نزدیک شدو از بوی عطرش فهمیدم آرش است، ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. وقتی شانه به شانه ی هم شدیم، آرام گفت:
–سر خیابون تو ماشین منتظرتم، بیا کارت دارم. بعد هم از کنارم رد شد، متعجب رفتنش را نگاه کردم. کارش مرا یاد فیلم های جاسوسی زمان انقلاب انداخت. از این که ملاحظه ام را می کرد و حواسش به موقعیت من بود، لبخند بر لبم آمد. دورشد ولی بوی عطرش را جا گذاشت. عمیق هوایی را که با بوی عطرش عجین شده بود را به ریه هایم فرستادم.
نزدیک ماشین که شدم، دیدم پشت فرمان نشسته و خیلی فکور اخم هایش در هم است. یک لحظه فکر کردم به حرفش گوش ندهم تا تنبیه شود. ولی یاد غرور مردانهاش افتادم که نباید جریحه دارش می کردم.
در ماشین راباز کردم و نشستم. سعی کردم نگاهش نکنم.
ولی نگاه سنگینش را احساس می کردم.
نچی کردو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
باشنیدن صدایش که گفت:
–چی شده راحیل؟ چرا ناراحتی؟ نیم نگاهی به فرمان که آرش در حال خفه کردنش بود انداختم و گفتم:
–لطفا منو جلو ایستگاه مترو پیاده کنید.
ــ خودم می رسونمت.
ــ مگه شما امتحان ندارید؟
ــ اولا که نه؟ من فقط برای دیدن تو امروز امده بودم. دوما: حتی اگه امتحانم داشتم، نمی رفتم تا نمی فهمیدم تو چرا ناراحتی؟
فکر این که فقط برای دیدن من آنقدر خودش را به زحمت انداخته بود، باعث شد از کارم پشیمان شوم. بعد از چند دقیقه رانندگی با سرعت بالا، کنار خیابان نگه داشت.
آرنج دست چپش را تکیه داد روی فرمان و دستش را مشت کرد زیر گوشش و زل زد به من و گفت:
–من سراپا گوشم، خانم، بفرمایید.
از کارش معذب شدم و سرم را پایین انداختم.
سینه اش را صاف کردو گفت:
–مگه خودت نگفتی، همیشه اگه مشکلی بود با هم حرف بزنیم؟
باز من سکوت کردم و او با مهربونی بیشتری ادامه داد:
–راحیل من طاقت یه لحظه ناراحتیت رو ندارم، لطفا بگو چی شده؟ از دست من ناراحتی؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او هیجان زده گفت:
–وای... چیکار کردم؟
به روبرو نگاه کردم وآرام گفتم:
– میشه لطفا به روبرو نگاه کنید.
خنده ایی کردو چَشم کشیده ایی گفت و صاف نشست و زیر لب گفت:
–خدایا ما کی بهم محرم میشیم.
سعی کردم لبخندم را کنترل کنم و خودم را به نشنیدن بزنم.
بعد از چند ثانیه سکوت گفتم:
– چند وقته با برادرتون آشتی کردید؟
فکری کردو گفت:
– دوهفته ایی میشه. چطور؟
ــ یادتونه قضیه ی قهر با برادرتون رو گفتید من چقدر ناراحت شدم؟
ــ الان که آشتی کردیم که...
ــ خداروشکر. ولی دوهفتس که به من نگفتید. دیشب که پرسیدم گفتید، یعنی اگه نمی پرسیدم کلا نمی گفتید. می خوام دلیلش رو بدونم.
نگفتید چون خوشحالی من براتون اهمیتی نداشت یا دلیل دیگه ایی داشت؟
برگشت به طرفم وگفت:
– به خاطر این ناراحتید؟
ــ بله، یه مسئله ایی هم می خواستم بگم.
ــ چی؟
ــ این که اون قول منتظر موندنم دیگه منتفیه، من اون قول رو دادم که شما مشکلتون با برادرتون حل بشه، خدارو شکر که حل شد. پس دیگه قول من معنی نداره. به نظرم همون حرف خانوادتون رو گوش کنید بهتر باشه، با این شدت مخالفتی که خانوادتون دارند، اگر هم محرم بشیم بعدها مشکلات زیادی پیش میاد، پس بهتره همین اول...
نگذاشت حرفم را تمام کنم، با حالت عصبی گفت:
–چی میگی راحیل؟ نگو این حرف رو...
اگه من بهت نگفتم، چون دارم با مادرم و مژگان صحبت می کنم که یه جوری برادرم رو راضی کنند، بهشون گفتم یا راحیل، یا من با هیچ کس دیگه ایی ازدواج نمی کنم. البته این حرف رو فقط به مژگان گفتم که به برادرم بگه، نمی خواستم با این حرفها یه وقت مادرم استرس بگیره.
به روبرو نگاه کردو آروم تر ادامه داد:
تو حق داری، من بی فکری کردم، معذرت می خوام باید بهت می گفتم تا از نگرانی دربیایی.
شاید دلیلش اینه که باهم حرف
نمی زنیم. بعد خودش فکری کردوادامه داد:
—می دونم الان با خودت می گی، خب پیام می دادم. درسته من قبول دارم، و بازم ازت عذر می خوام.
از این که خیلی راحت غرورش را می گذاشت زیر پایش و توجیح نمی آورد تا عذر خواهی نکند، برایم عجیب بود.
شنیده بودم عشق و غرور یک جا جمع نمی شوند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت110
با شرمندگی گفتم:
– نیازی به عذر خواهی نیست، همین که قبول کردید من حق داشتم ناراحت بشم برام کافیه.
به آرامی گفت:
– باور کن راحیل من دارم تمام سعیم رو می کنم که همه چی با صلح و صفا پیش بره. اگه بهم زمان ندی ممکنه دوباره تنش به وجود بیاد، چون از طرف تو آرامش ندارم.
ــ آخه اینجوری که نمیشه، منم خانواده دارم، باید جوابشون رو بدم، وقتی مادرم قضیه ی خانواده شما رو شنید، گفت:
–حق دارندو بهتره اصرار نکنیم. گفت، این رو به شما هم بگم که...
صدایش را کمی بلندترکردو گفت:
– باز که رفتی سر خونهی اول. وقتی تعجب مرا دید، به روبرو خیره شدو آرام تر ادامه داد:
–قرار شد از این حرفها نگی. فقط بهم فرصت بده. اینجوری می گی عصبی میشم.
اخم کردم وگفتم:
–من یک ماهه دیگه صبر می کنم اگه تو این مدت نشد، یعنی قسمت نیست. و بهتره دیگه اصراری نداشته باشید.
از گفتن این حرف خودم هم استرس گرفتم، اصلا دلم نمی خواست بگم ولی گفتم.
کمی دست پاچه شد.
–یک ماه خیلی کمه، حداقل دوماه. بعد سرش را پایین انداخت.
–من تلاشم رو توی این دو ماه می کنم اگه بازم راضی نشدند، خودم تنهایی اقدام می کنم، البته مادرم موافقه، وقتی ببینه برادرم منطق سرش نمیشه خب اونم کوتا میاد. الانم حرفش اینه که رضایت برادرم باشه، تا اختلاف توی خانواده پیش نیاد.
بعد زیر لب گفت:
–چه ماجرایی شده این ازدواج ما.
سرم را به طرفش چرخاندم.
–خودتون ماجراش کردید. اگه به حرف برادرتون گوش کنید و دختری که ایشون مد نظرشونه رو قبول کنید، هیچ ماجرایی نداره و به خوبی و خوشی تموم میشه.
با تعجب نگاهم کردوگفت:
–کدوم دختر؟
همون که به خاطرش اینقد عصبانین دیگه.
خنده ایی کردو گفت:
–تو از کجا می دونی؟ نکنه جاسوس داریم تو خونمون؟
ــ نیازی به جاسوس نیست، وقتی اینقدر شدید عکس العمل نشون میدن معنیش همینه دیگه.
ــبرادرم، خواهر زنش رو تایید می کردو اصرار داشت در موردش فکر کنم. ولی من همون موقع جریان تو رو بهش گفتم. برام مهم نیست اون چه نقشه ایی برام کشیده بود. باید بفهمه که به نظرات دیگران احترام بزاره و توی انتخابشون دخالت نکنه و از بزرگتر بودنش سواستفاده نکنه.
نفسش را عصبی بیرون دادو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
با اخم به خیابان نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه سکوت، آهی کشیدو با صدای خش دارش اسمم را صدا کرد.
چقدر معذب میشدم از شنیدن اسمم بدونه پسوندو پیشوند و چقدر این صدای خش دارش را دوست داشتم.
تپش قلب گرفتم وپلک هایم را پایین انداختم. سرش چرخید به طرفم و دوباره گفت:
– راحیل خانم.
از این گیرایی بالایش لبخندی به لبم امدو نگاهش کردم و گفتم:
–بله.
او هم لبخندی زدو گفت:
– قهرت برام تنبیه سختی بود، حالا تشویق چی میشه؟ جایزه و تنبیه باید در کنار هم باشنا وگرنه جواب نمیده.
متفکر گفتم:
–جایزه؟
ــ آره دیگه، آشتی و.
ــ آهان... جایزتونو که دادم.
باتعجب گفت:
–کی؟
ــ همون که دوماه فرصت رو قبول کردم دیگه. جایزه به این بزرگی به چشمتون نیومد؟
نچ نچی کرد.
–یعنی بچه زرنگ تهرون که میگن شماییدا.
بعد با شیطنت زمزمه وار گفت:
– بالاخره نوبت زرنگ بازی منم میشه، فقط بایددو ماه دیگه صبر کنم.
از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه بیرون را نگاه کردم.
دوباره بینمون سکوت شد. نگاهی به من انداخت.
–راحیل خانم موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟
معذب گفتم:
– نه ممنون، من باید برم خونه. دوشنبه بودو من روزه بودم و نمی خواستم متوجه بشود.
با اصرار گفت:
–می خرم میارم توی ماشین میخوریم. یه آب میوه ایی چیزی.
ــ اگه اجازه بدید من برم خونه.
ــ می دونم توام وقت نکردی صبحونه بخوری، لطفا قبول کن. اگه قبول نکنی، امروز تا شب چیزی نمی خورما.
شرمنده نگاهش کردم.
–نمی تونم بخورم لطفا اصرار نکنید.
بی توجه به حرفم ماشین را جلوی یه آب میوه فروشی نگه داشت و پرسید:
– چرا نمی تونی؟ با من معذبی؟
من بیرون میمونم تاتو...
نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
– موضوع اینه که، مکثی کردم. من روزه ام.
مبهوت نگاهم کردو گفت:
–الان چه وقت روزه گرفتنه؟ مگه ماه رمضونه؟
ــ نه، دوشنبس، گاهی دوشنبه ها رو روزه می گیرم.
با دلسوزی گفت:
– آخه چرا خودت رو اذیت می کنی؟ اونم الان که باید بنیه داشته باشی واسه درس خوندن.
ــ دیروز امتحانم رو خونده بودم.
نگران گفت:
– این همه راه روهم با زبون روزه می خواستی با مترو بری؟ چرا به خودت اینجوری می کنی؟
ــ اینجوری آدم ساخته میشه، اذیت نیست.
ــ با عذاب دادن خودت؟
ـ دقیقا.
نچی کرد.– یه سوال.
سوالی نگاهش کردم.
–اگه شوهر یه خانمی راضی نباشه خانمش روزه بگیره، چی؟
ــ روزه واجب رو که نمیشه کاریش کرد. ولی مستحبی باید شوهرش راضی باشه دیگه.
لبخندی زدوگفت:
–چقدر خوب. نمی دانم به چه فکر می کرد، که لبخند از روی لبهایش جمع نمیشد.
رسیدیم سر خیابانمان.
–لطفا همین جا نگه دارید. چشمی گفت و من بعد از تشکرو خداحافظی پیاده شدم.
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت111
ذهنم درگیرسوالش بود. وقتی برای مادر حرفهایش را تعریف کردم گفت:
–شاید به مرور بتونی اون رو هم با خودت همراه کنی، اگرم نشد، رضایت شوهر ثوابش بیشتر از روزه ی مستحبیه، بعدشم دخترم ازدواج با آرش ممکنه باعث بشه تو کمی سبک و روش زندگیات رو عوض کنی.
از نتیجه ی امتحان هایم راضی بودم، به جز یک درسم که، فکر کنم استادخودش نمرهام را کم داده بود، برای غیبت هایی که به خاطر پیش ریحانه رفتن داشتم.
البته با استاد صحبت کرده بودم، گفته بود که سعی کن مشکلت را حل کنی. شاید هم حق داشته بالاخره حضور داشتن مداوم سر کلاس مهم است.
برای تابستان انتخاب واحد کردم. بعد به سوگند پیام دادم وگفتم میروم پیشش تا کتاب هایی را که خواسته بود برایش ببرم. هر ترم با سوگند تعویض کتاب داشتیم. درسهایی که من پاس کرده بودم ولی او تازه آن را برداشته بود، کتابش را به او می دادم و برعکسش.
درسهایی را هم که باهم داشتیم را اگر نیاز به کتاب داشت یک کتاب دوتایی می خریدیم و جزوه برمی داشتیم. خلاصه یک جوری تلفیقی می خواندیم.
وقتی رسیدم خانهشان، طبق معمول در حال خیاطی کردن بود. با مادرو مادربزرگش خوش بشی کردم و کتاب ها را به سوگند دادم. او هم رفت کتابهایش را آوردو پرسید:
–یقه ایی که یاد گرفتی رو دوختی؟ از کیفم وسایل خیاطیام را بیرون آوردم و گفتم:
– دوختم. ولی آخه یاد گرفتن یقه مردونه به چه کارم میاد؟ من که پدرو برادری ندارم براشون پیراهن مردونه بدوزم.
مادر بزرگ گفت:
–حالا یاد بگیر انشاالله بعدا واسه شوهرت می دوزی.
سوگند با شیطنت گفت:
– بعدا چیه مامان بزرگ، طرف الان حی و حاضره. سایزشم لارژه.
مامان بزرگ با لبخند گفت:
– به سلامتی، انشاالله خوشبخت بشی، دخترم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
–چی میگی سوگند، هنوزکه چیزی معلوم نیست.
سوگند خندید:
–والا اون پسر سریشی که من دیدم تا تو رو عقد نکنه ول کن نیست.
مادرو مادربزرگ سوگند خندیدندو مادرش به سوگند گفت:
– پاشو برو میوه ایی چیزی بیار واسه دوستت، اذیتش نکن.
مادربزرگش همانطور که دکمه ی بلوز مجلسی را می دوخت گفت:
– قسمتت هر چی باشه دخترم همون میشه، توکل کن به خدا.
سرم را پایین انداختم و یقهایی که دوخته بودم را نشانش دادم، ایراد کوچیکی گرفت و گفت بقیه اش خوب است.
پارچهایی برای مادرم خریده بودم تا برایش بلوز بدوزم. وقتی نشانشان دادم، مادر سوگند گفت:
– پارچه ی لطیفیه، میتونی یه شومیز برای مادرت بدوزی.
بعد چند تا مدل نشان داد که به نظر، دوختنشان آسان میآمد.
سوگند وارد اتاق شدو با دیدن پارچه کلی ذوق کرد ظرف میوه را روی زمین گذاشت و پارچه را برداشت وبازش کردو روی سینه اش گرفت و رو به مادرش گفت:
– مامان ببین چقدر خوش رنگه.
مادر لبخندزد.
– آره، دوستت خیلی خوش سلیقس.
دوباره سوگند با شیطنت نگاهم کردو گفت:
–وقتی آرش خان رو ببینید بیشتر متوجهی خوش سلیقهگیش میشید.
در چشم هایش براق شدم و گفتم:
– میشه بی خیال شی.
بالاخره یکی از مدلهای شومیز را انتخاب کردم و شروع به الگو کشیدن کردم.
بعد از دوساعت، الگو کشیدنم تمام شدو برش زدم.
دیگر باید می رفتم خانه، وسایلم را جمع کردم و به سوگند گفتم:
–این بلوز اینجا بمونه ؟
ــ چرا؟
ــ آخه می خوام مامانم رو غافلگیر کنم.
چند روز میام می دوزم، تا تموم بشه.
ــ باشه عزیزم.
وقتی تعداد لباسهای نیمه کاره را دیدم که چقدر زیاد بودند، از رفتن پشیمان شدم و ماندم و یک ساعتی کمکشان کردم.
– پاشو برو راحیل جان. اینا تمومی نداره، به تاریکی می خوری.
صدای سوگند باعث شد دست از کار بکشم.
مادر بزرگ هم دنبالهی حرف سوگند را گرفت:
– آره مادر، پاشو، خدا خیرت بده، انشاالله خوشبخت بشی.
با گفتن جمله ی آخر سوگند دوباره نگاه شیطنت باری به من انداخت. ولی این بار حرفی نزد.
داخل قطار نشستم و گوشیام را درآوردم تا به سعیده پیام بدهم، شب بیاید پیشمان. خوشحال بودم که نمره هایم خوب شده. می خواستم با سعیده خوش بگذرانیم.
آرش پیام داده بود:
–یه خبر خوش...
فرستادم:
– خیر باشه...
ــ دارم عمو میشم.
به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود، فکر کردم خبر خوشش راضی کردن برادرش است.
چه فکر می کردم چه شد.
با بی میلی نوشتم:
–مبارک باشه.
لابد فکر کرده چون خبر آشتی با برادرش را به من نگفته و ناراحت شدم، دیگر هر اتفاقی در خانوادشان بیوفتد باید به من بگوید.
یعنی به خاطرعمو شدن آرش حس حسادتم فعال شده است؟ او ذوق کرده خواسته خوشحالیاش را با من تقسیم کند. چرا باید ناراحت باشم.
گوشی رابرداشتم دوباره به آرش پیام دادم:
– خیلی براتون خوشحال شدم. انشاالله به سلامتی به دنیا بیاد.
در جواب تشکر کردو ایموجی لبخند فرستاد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت112
بعد دوباره پیام فرستاد:
–راستی ترم تابستونی برمیداری؟
ــ برداشتم.
ــ به به خانم زرنگ...بی خبر؟ منو باش که اول با تو مشورت می کنم که اگه تو می خوای برداری منم بردارم.
نمی دانستم چه بگویم، برای همین جواب ندادم.
صدایم کرد.
ــ خانم باهوش.
جوابی ندادم.
در حال پیام دادن به سعیده بودم که گوشیام زنگ خورد، آرش بود. ضربان قلبم بالا رفت و بی اختیار از جایم بلند شدم، خانمی که بالای سرم ایستاده بود، به زور خودش را درجای من، جا کرد و من متحیر به کارهایش نگاه میکردم. خانمه نگاهی به گوشیام که هنوز زنگ می خورد انداخت و گفت:
–جواب بده دیگه، چرا ماتت برده؟ همانطور که حیران فرصت طلبیاش بودم به طرف در قطار حرکت کردم.
هم زمان با وصل کردن تماس، قطار هم در ایستگاه، ایستاد. مقصدم این ایستگاه نبود، ولی نمی خواستم داخل قطار حرف بزنم و دیگران نگاهم کنند.
ــسلام خانم زرنگ.
خجالت زده جواب سلامش را دادم. "چرا روز به روز خودمانیتر میشود؟ اگر این انرژیاش را می گذاشت برای راضی کردن برادرش تا حالا ما عقدهم کرده بودیم وبا عذاب وجدان حرف نمی زدیم."
باشنیدن صدای گوینده مترو پرسید: مترویی؟
ــ بله.
ــکدوم ایستگاه؟ اسم ایستگاه را گفتم.
–من به اونجا نزدیکم، چند دقیقه صبر کن میام دنبالت.
ــنیازی نیست آقا آرش خودم میرم.
بی توجه به حرف من گفت:
–تا تو از ایستگاه بیای بیرون من رسیدم. بعد هم گوشی را قطع کرد.
بالاخره به سعیده پیام دادم و به طرف پله برقی راه افتادم.
چند دقیقه ایی کنار خیابان معطل شدم تا رسید.
با لبخند شیشهی در کنار راننده را پایین داد و سلام کرد، وقتی تعلل من را توی سوار شدن دید گفت:
–میشه لطفا جلوس بفرمایید علیا مخدره؟ اینجا شلوغه و جای بدی نگه داشتم نمی تونم پیاده بشم و در رو براتون باز کنم بانو...
در را باز کردم و تا سوار شدم، صدای جیغ گوش خراش چرخ های ماشین باعث ترسم شدو با تعجب نگاهش کردم.
سرعتش را کم کردو گفت:
–ببخشید، جای بدی بود ممکن بود جریمه بشم، باید زودتر از اونجا دور میشدم.
بعد دستش رو دراز کردو از روی صندلی عقب ماشین، لب تابش را برداشت و روی پای من گذاشت و گفت:
حالا که بدونه مشورت انتخاب واحد کردی جریمت اینه که واسه منم انتخاب واحد کنی.
لبخندی زدم و لب تاب را روشن کردم. وقتی صفحه امد بادیدن عکس یک دختر چادری که صورتش تار بود روی صفحه ی لب تابش تعجب کردم. خوب که دقت کردم رنگ روسری دختره آشنا بود، همینطور کفشهایی که به پا داشت. مثل...
این من بودم. فقط صورتم عکس کمی تار بود.
با تعجب نگاهش کردم. لبخند کجی زدو گفت:
–شکار لحظه ها شنیدی؟
یواشکی ازت گرفتم واسه همین زیاد خوب نیوفتاده.
ــ می دونستید برای عکس گرفتن از دیگران باید ازشون اجازه...
ــ بله می دونم، ولی تو دیگه برای من دیگران نیستی.
ــ میشه بگید چه نسبتی با شما دارم؟
با خونسردی گفت:
–نسبت دارم میشیم فقط باید یک ماه و اندی صبر کنیم.
ــپس فعلا دیگران، محسوب میشم.
ــ نه، نه، اشتباه نکن، چون قراره نسبت دار بشیم شما از دیگران خیلی نزدیک تر به حساب میایید.
نفسم را با حرص بیرون دادم.
–شماره دانشجویی لطفا. وارد که شدم گفت:
ــ می خواهید اول نمره هام رو ببینید؟
ــاگه اجازه میدید می بینم.
ــحتما.
فکر کنم از نمره هایش خیلی راضیه که دلش می خواهد نشانم بدهد.
نمره هایش تقریبا در سطح نمره ایی بودکه من از درسی گرفتم که غیبت زیاد داشتم، ولی خوب برای پسری که کارهم می کند خوب است.
با لبخند گفتم:
–نمره هاتون خوبه، همه رو هم پاس کردید، عالیه.
از تعریفم خوشش امد. واحدهایی که می خواست بردارد را روی کاغذ نوشته بود از جیبش در آوردو مقابلم گرفت.
انتخاب واحدش را که انجام دادم گفت:
–صفحه خودتم بیار می خوام نمره هات رو ببینم.
با تعجب گفتم:
–چرا؟
ــ خب تو نمره های من رو دیدی.
ــخودتون خواستید ببینم.
ــ دلخور گفت:
–اگه دلت نمی خواد اشکالی نداره.
ــباشه، الان براتون میارم ببینید.
وقتی صفحه ی خودم را باز کردم ماشین را گوشهایی پارک کرد. لب تاب را از من گرفت و با هیجان برای دیدن نمره هایم چشم دوخت به صفحه ی لب تاب. هر چه می گذشت اندازه ی گرد شدن چشم هایش بیشتر میشد.
نگاه گذرایی به من انداخت و با اجازه ایی گفت، تا نمره های ترم های قبلم را هم ببیند، بدون این که منتظر اجازه من باشد مشتاقانه همه ی نمره هایم را از نظر گذراند، مدام نچ نچ می کردو لبخند میزد. آخرگفت:
–پس واقعا بچه زرنگی؟ همچین به نمره های من گفتی عالیه، فکر کردم نمره های خودت دیگه چیه!
ــ به نظر من این که شما هم کار می کنیدو هم درس می خونید و همچین نمره هایی گرفتید واقعا عالیه. تقریبا مسئولیت خونه و خریدو خیلی کارهای دیگه به عهده شماست.
ــ خب شما هم کار می کنید، پیش آقای معصومی.
ــ ولی من خیلی وقته که دیگه اونجا نمیرم.
باتعجب پرسید:
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت113
ــ قراردادمون تموم شد.
لب تاب را خاموش کردو سرجایش گذاشت و گفت:
–مرد خوبیه، دلم می خواد بعد از عقدمون بریم خونش تا ازش تشکر کنم. بعد نگاهی به من انداخت.
–یه جورایی شبیهه توئه.
از وقتی باهات حرف زد کوتاه امدی و رضایت دادی، اگه می دونستم اینقدر قبولش داری زودتر این کارو می کردم.
در دلم گفتم: "بریم تشکر کنیم که بیشتر دق بخورد. "
منتظر جوابی از طرف من بود که گفتم:
– بله، قبولش دارم، مثل یه شاگردی که معلمش رو قبول داره.
با تعجب گفت:
–معلم؟
ــ بله. تو این یک سال خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم.
به روبرو چشم دوخت و گفت:
– چی؟
–مثلا این که همیشه و در همه حال خدا رو شکر کنم.
متفکر گفت:
– شکر خوبه، ولی گاهی واقعا نمیشه.
–چرا؟
–خب گاهی آدم از کارهای خدا لجش میگیره، چطوری شکر کنه. مثلا اگه الان بهت بگن، مثلا دور از جون، مامانت فوت شده، می تونی خدارو شکرکنی؟
باتعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:
– گفتم دور از جون. ببین تو فقط حرفش رو شنیدی اینطوری شدی چه برسه به این که اتفاق بیفته.
ــ چطوری شدم؟ از حرفتون تعجب کردم دیگه.
ــ یعنی اگه اون اتفاقی که گفتم بیوفته خداروشکر می کنید؟
فکری کردم وگفتم:
– توی بلا که باید صبر کرد. منم سعی می کنم صبر کنم. بعدشم شکر به خاطر این که تونستم صبر کنم.
با تعجب گفت:
– یعنی می خوای بگی بی تابی نمی کنی؟ عصبانی نمیشی؟ خیلی با کلاس و صبورانه میشینی خداروشکر می کنی؟
ــ از حرفش لبخندزدم.
– انشاالله که هیچ وقت این اتفاق نمیوفته ولی اگرم خدایی نکرده بیوفته، چرا منم گریه می کنم و شاید از غصه دق کنم چون خیلی دوسش دارم. ولی سعی می کنم قبول کنم که خدا این سرنوشت رو برام رقم زده و منم باید راضی باشم. ولی در عین حال گریه هم می کنم چون دلم براش تنگ میشه.
از حرف خودم غصه ام گرفت آخه این چه مثالیه که میزنه. دلم واسه مادرم تنگ شد.
سرم را پایین انداختم و در افکارم غوطه ور شدم.
نگاه سنگینش را احساس میکردم.
ــ راحیل خانم.
ــ بله.
ــ ببخش که ناراحتت کردم، تو حتی از تصورش اینقدر به هم ریختی. حرفات من رو یاد او قضیه ی عالم بی عمل انداخت، خیلی ها رو دیدم حرف خوب می زنن منظورم شما نیستید ها، ولی وقتی دقیقا خودشون تو اون شرایط قرار می گیرند...
حرفش را نصفه ول کرد، شاید ترسید دوباره ناراحت بشوم. به نظرم تا حدودی درست می گفت.
به مغازه هایی که نور چراغ هایشان همه جا را روشن کرده بود نگاهی انداختم و یک لحظه به این فکر کردم که نزدیک اذان است و من هنوز خانه نیستم. یا جایی که بتوانم نمازم را بخوانم.
گفتم:
–حرف شماهم من رو یاد یه مطلبی انداخت که یه نویسنده کلمبیایی نوشته بود. می گفت:
"ده درصد از زندگی، چیزهایی است که برای انسان هااتفاق می افتد و نود درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند."
شاید اون عالم بی عملی که شما ازش حرف می زنید یاد نگرفته که چطوری باید عمل کنه.
شاید زندگی یه هنره، یه مهارته، که باید یاد گرفت.آرش گفت:
–خب این وظیفه ی عالمه که بهمون یاد بده دیگه، نه این که خودشم بلد نباشه. بعد ماشین را روشن کردو راه افتاد. بلافاصله از گوشیام صدای اذان مغرب بلند شد.
با استرس گفتم:
– اذان شد. حرف آرش وجدانم را بیدار کرده بود من عالم نبودم ولی بی عمل بودم. صدای اذان در گوشم فریاد میزد که اشتباه کردم. آرش فقط خواستگارم بود، محرمم نبود. من دوباره اشتباه کردم. باید خودم را به سجاده می رساندم. فکر کردم به آرش بگویم مرا به مسجدی برساند، ولی نتوانستم.باتمام شدن اذان آرش گفت:
–بریم یه چیزی بخوریم؟
دست پاچه گفتم:
– نه، ممنون، من باید زود برسم خونه.
ــ بعدش می رسونمت دیگه.
ــ آخه یه کار واجب دارم باید زودتر برم خونه.
متفکر شدو به جلو خیره شد. به دقیقه نکشید که ماشین را نگه داشت وپیاده شد.
متعجب نگاهش کردم، ماشین را دور زدو در سمت من را باز کردو گفت:
–لطفا پیاده شو. وقتی نگاه متعجبم را دید ادامه داد:
– چند قدم اونورتر "اشاره کرد به پشت ماشین،" اول کوچه، یه مسجده. تا تو بری نمازت رو بخونی منم میرم یه چیزی می خرم که با هم بخوریم، بابت شیرینی عمو شدنم.
تعحب زده وناراحت از افکاری که در ذهنم بود پیاده شدم و سعی کردم با خوشحالی تشکر کنم. بعد طرف مسجد راه افتادم.
آرش ایستاده بود و مات تغییر ناگهانی رفتارم شده بود.همین که جلوی در مسجد رسیدم نگاهی به پشت سرم انداختم. آرش نبود، حتما رفته بود چیزی بخرد.
فوری خودم را به سر خیابان رساندم و با گفتن کلمه ی معجزه آسای دربست اولین تاکسی را متوقف کردم و سوار شدم.
برای آرش هم پیام دادم.
–ببخشید، من رفتم خونه، نتونستم بمونم. لطفا ناراحت نشید. اجازه بدید وقتی محرم شدیم خودم شیرینی عمو شدنتون رو ازتون میگیرم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت114
گوشیام را سر دادم داخل کیفم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
شاید چون برای آرش این دیدارها، بیرون رفتن ها عادی بود، روی من هم تاثیر گذاشته بود.
من به جز آقای معصومی با هیچ مرد دیگری اینطور راحت، هم کلام نشده بودم.
نباید تقصیر آرش بیندازم. خودم باید حواسم باشد. چه کنم که گاهی علاقه باعث میشود زیاد به خودم سخت نگیرم و می دانم اولین کسی که در این رابطه آسیب میبیند خودم هستم.
حالا اگر به هزار دلیل ازدواج من و آرش میسّر نشد تکلیف چیست؟ می توانم این همه خاطره و احساسی که خودم باعث به وجود آمدنشان هستم را دور بیندارم.
گوشیام زنگ خورد.
مادر نگران شده بود.
–دارم میام مامان جان، تو تاکسیام.
نتوانستم به مادر بگویم که با آرش بودم. چون مطمئنم ناراحت میشد و میگفت، مواظب نیستی.
–تاکسی؟ مگه با مترو نمیای؟
سکوت کردم و مدام در ذهنم دنبال حرفی میگشتم که نه راست باشد نه دروغ.
–با مترو بودم.
–خب؟
با مِن ومِن گفتم:
–راستش یه اتفاقی افتاد که الان با تاکسی دارم میام.
صدایش نگران شد.
–چی شده راحیل؟ تصادف کردی؟
بیچاره مادرم آنقدر پر از اعتماد است که...
–راحیل حرف بزن. چیزی شده؟
–نه مامان، من حالم خوبه. دیگر چاره ایی نداشتم. باید میگفتم تا از نگرانی بیرون بیاید خودم هم آرام شوم. صدایم را آرامتر کردم و دستم را دور گوشی و دهانم گرد کردم، تا راننده ی تاکسی نشنود. ماجرا را برایش تعریف کردم و بعد گفتم:
–مامان نمیدونم چیکار کنم، گاهی پیش میاد نمیشه کاریش کرد. امروز خیلی تصادفی آرش نزدیک همون ایستگاهی بود که منم بودم. جلو خواستش نتونستم مقاومت کنم.
معلوم بود مادر از کارم خوشش نیامده است.
بعداز کمی سکوت گفت:
– میتونی از این به بعد همه ی تقصیرها رو بنداز گردن من، بگو مامانم اجازه نمیده تا محرم نشدیم با هم بیرون بریم.
بعد صدایش جدیتر شد.
–اصلا از طرف من این پیغام رو بهش بده، واقعیته، من راضی نیستم.
–چشم مامان جان.
بعد از قطع تماس بلافاصله دوباره گوشیام زنگ خورد. این بار آرش بود.
حتما خیلی ناراحت شده.
–بله.
–راحیل حالت خوبه؟ این پیامه چیه؟ من بستنی خریدم با هم بخوریم. کجا رفتی؟
–ببخشید آقا آرش، راستش نتونستم بمونم. شما حق دارید ناراحت بشید، من از اول اصلا نباید باهاتون میومدم.
بعد حرفهای مادر را هم برایش توضیح دادم.
کمی مکث کردو گفت:
–نماز نخونده رفتی؟
–بله، میرم خونه میخونم. دوباره عذر خواهی کردم و او پرسید:
–یعنی رفتنت یهو از نماز خوندنت هم واجب تر شد؟
–چند دقیقه ی دیگه میرسم خونه میخونم.
–آخه تو که خیلی برات مهم بود سروقت نمازت رو بخونی، چی شد؟
–چون حرفت باعث شد فکر کنم منم عمل ندارم، فقط حرف میزنم.
–نه اینطور نیست، من اصلا منظورم تو نبودی. همین که اینقدر به خودت زحمت میدی هر دفعه اذان میگه فوری نمازت رو میخونی، خب خیلی خوبه. تازه جالب تر این که لذتم میبری از این کار.
احساس کردم برای جبران حرفی که زده بود این حرفها را میزند. برای همین گفتم:
ــ آخه کی از یه کار تکراری و خسته کننده لذت می بره؟
ــ یعنی چی؟ خب پس چرا نماز می خونی؟
ــ چون از خدا می ترسم. ترس دارم از این که دستورش رو گوش نکنم. وقتی به عظمتش فکر می کنم، اونقدر خودم رو کوچیک میبینم که دیگه مگه جرات میکنم نسبت به حرفهاش بیتوجه باشم.
با حیرت، دوباره پرسید:
– اگه می خوای دستور گوش کنی چرا اینقدر برات مهمه که اول وقت باشه. دیرترم بخونی که خدا قبول میکنه.
ــ بله، خدا اونقدر مهربونه که ما هارو همه جوره قبول می کنه، ولی اول وقت خوندن، مودبانه تره دیگه. مثلا وقتی شما به کسی کاری میگید که انجام بده وقتی سریع بدونه بهونه انجام بده خوشحال میشید یا مدام بهونه بیاره و گاهی هم انجام نده؟ بعدشم اینجوری بیشتر میتونم توجه خدا رو به خودم جلب کنم.
ــ آخه گاهی واقعا سخته، بخصوص نماز صبح.
آهی کشیدم و گفتم:
–آخ آخ، نماز صبح رو که نگو، بخصوص اگه شبم دیر خوابیده باشی، مگه این پلک ها رو می تونی از هم بازشون کنی.
پوفی کردو گفت:
– خدا که نیازی به نماز ما نداره.
ــ خدا که از همه چیز بی نیازه...به نظرم به خاطر خودمونه. فکر کنم اگه اینجا که خدا میگه نماز بخون و یه کار تکراری رو هی هر روز انجام بده حرفش رو گوش کنیم. خب برامون یه تمرینی میشه جاهای دیگه هم حرفش رو گوش می کنیم. مثلا وقتی میگه حرف پدرو مادرت رو گوش کن، دیگه وقتی یه جاهایی بهمون حرف زور میزنن براشون شاخ و شونه نمی کشیم و می گیم چشم.
–راحیل تو چه ذهن خلاقی داریا، چطوری همه اینارو به هم ربط میدی.
–آقا آرش، تو این دنیا همه چی به هم ربط داره.
انگار حرفهایم توجه راننده تاکسی را جلب کرده بود، چون مدام از آینه متفکر نگاهم می کردو من هم هر لحظه سعی می کردم آرامتر حرف بزنم.
منطق سرش میشه، خودت رو نگاه نکن
✍#بهقلملیلافتحیپور
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت115
*آرش*
یک هفته بیشتر به تمام شدن مهلتی که با راحیل گذاشته بودیم نمانده بود.
استرس داشتم. دیگر آنقدر برای کیارش پیغام و پسغام فرستاده بودم خسته شده بودم. البته آن آتش روزهای اول دیگر فروکش کرده بود، ولی هنوز هم رضایت نداشت. مادر راحیل هم گفته بود که در مراسم خواستگاری باید برادرم هم باشد.
مژگان در این مدت خیلی کمکم می کرد و به گفته ی خودش مدام با کیارش صحبت می کرد، ولی نمی دانم چطور حرف میزند که چندان تاثیری نداشت، البته خودش هم هر دفعه می گفت:
– موافق این ازدواج نیستم، فقط به خاطر تو دارم کمکت می کنم.
وقتی اولین بار عکس ناواضح راحیل را روی صفحه ی لب تابم دید، با تعجب گفت:
– آرش، برام جالبه که از یه دختر این تیپی خوشت امده. بعد زیر لبی ادامه داد:
–البته بعد از ازدواج تغییر می کنه.
– ولی اون خیلی سر سخته، به نظر نمیاد اهل تغییر باشه. ازم قول گرفته، بعدها کاری به اعتقادات و پوشِشش نداشته باشم.
مژگان پوزخندی زدو گفت:
–یه دوسه بار تیپ زدن من رو ببینه تحت تاثیر قرار می گیره بابا، تواین دخترارو نمی شناسی. بخصوص چشم و هم چشمیه جاریا که بیاد وسط همه چی قابل تغییر میشه.
من برام مهم نبود راحیل چادر سرش کند یا نه، ولی دلم می خواست اگرقصد کنار گذاشتن چادرش را دارد قبل از دیدن مژگان این کار را انجام دهد. خیلی برایم اُفت داشت حرفهای مژگان اتفاق بیوفتد.
ــ آرش.
ــ هوم.
ــ تو از چیه این دختره خوشت امده؟ توی این عکس که قیافش مشخص نیست ، یعنی اینقدر خوشگله؟
لبخند زدم.
–جذب این اخلاقش شدم که پسرارو آدم حساب نمیکنه، جذب وقارو متانتش.
پوزخندی زد.
–بشین بابا، تحت تاثیری ها... تا همین چند وقت پیش با هر دختری اینورو اونور می رفتی این چیزام برات مهم نبود، حالا چی شده؟ جو گیر شدی؟ اصلا همین دختره چی بود اسمش؟...همون که همیشه تو اکیپتون بودو آویزون تو بود.
ــ کدوم؟
کلافه گفت:
–بابا همون که یه بارم من وکیارش باهاتون امدیم رفتیم کوه، همراهتون بود دیگه، که گفتی همکلاسیمه، همش هم با تو می پلکید.
ــ سارارو می گی یا سودابه رو؟
نوچ نوچی کردو گفت:
وای آرش، اونقدر زیادن که حتی نمیدونی کدوم رو میگم؟
همون که گفتی هم کلاسیمه.
–اون ساراس. سودابه هم دانشگاهیمه. –آره همون، رابطهی توو راحیل رو می بینه چیزی نمیگه؟ گفتم:
–چی بگه؟ ما فقط باهم همکلاسی هستیم، اگه باهم بیرونم رفتیم رو همون حساب بوده، تازه چه اون چه هر دختر دیگهایی که قبلا باهاشون بیرون رفتم، من ازشون نخواستم، خودشون خواستن منم قبول کردم. اکثر مهمونی یا بیرون رفتن هامونم دسته جمعی بوده، به جز چند مورد.
بعد اخمی کردم.
– تو در مورد من چی فکر کردی مژگان؟
من تا حالا با هیچ دختری در مورد ازدواج حرف نزدم.
با خودم فکر کردم، شایدم مژگان راست میگوید، نکند سارا پیش خودش فکرهایی کرده، چون جدیدا سر سنگین شده، آن روزهم گفتم زنگ بزند به راحیل خوشش نیامد و اخم و تَخم کرد.
حرف مژگان رشته ی افکارم را پاره کرد.
ــ ولی به نظرم سارا از تو خوشش میومد.حتما الان جیک تو جیک شما رو می بینه داره دق می خوره.
از حرفش خنده ام گرفت.
– جیک تو جیک کجا بود بابا، ما اصلا با هم حرف نمی زنیم. فکر کردی من بهش گفتم می خوامت اونم چسب شده به من؟
چند بار با کلی خواهش و تمنا تازه اونم به قصد آشنایی و ازدواج باهم حرف زدیم. باورت میشه ما اصلا به عنوان همکلاسی هم باهم حرف نمی زنیم، مگر ضروریات، یا من یه کلکی سوار کنم بتونم باهاش حرف بزنم و ببینمش.
یعنی همه ی فکر و ذکرم شده چطوری و کجا و تو چه زاویه ایی وایسم که بتونم رودر رو ببینمش. اولش که جواب منفی داد کلا، حتی جواب پیامم نمیداد. ولی از وقتی با یکی که قبولش داره حرف زدم و اون ازش خواسته، کوتا امده.
با چشم های گرد شده پرسید:
–یعنی الانم تو دانشگاه تو رو می بینه حرف نمیزنه؟
ــ حرف که نه، ولی سلام می کنه و لبخند میزنه، واسه همین لبخندش لحظه شماری می کنم. البته خیلی کم همدیگه رو می بینیم، دانشگاه ترم تابستونی فقط هشت واحد ارائه داده. واسه همین دو روز بیشتر نمیریم دانشگاه.
ــ حالا درس خونه؟
ــ خیلی ... نمره هاش رو که دیدم اصلا موندم. تازه اکثر ترم هاشم فشرده واحد برداشته بود.
مژگان رفت تو فکر و حرفی نزد. فکر کنم حس حسادت جاری بودنش فعال شد. البته خودشم تحصیلکرده بود. حالا چرا درس و مشق راحیل براش سوال شده بود، خدا بخیر کنه.
بامهربونی گفتم:
– حالا اگه می خوای جاری داربشی باید حسابی مخ اون شوهر لج بازت رو بزنی. چون دیگه وقت نداریم.
صورتش را مچاله کردو گفت:
–دیگه نمی تونم، چقدر حرف بزنم بابا، عصبیه، تا حرفش رو می زنم می پره بهم.
ــ ای بابا، خب یه جوری باهاش حرف بزن کوتا بیاد دیگه...میگن خانم ها لِم شوهراشون رو بلدن یه کم...
حرفم را برید.
– نه بابا، این برادر شما نه لِم داره نه
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت116
راحیل خیلی خوش شانسه که...
از جایم که بلند شدم حرفش نصفه ماند. گوشیام رابرداشتم و گفتم:
–اصلا خودم باهاش حرف می زنم.
شماره برادرم را گرفتم. با بوق اول برداشت و عصبانی گفت:
–بله
چرا جدیدا مدام عصبانی است. آب دهانم را قورت دادم و با لحن شادی گفتم:
– درود بر برادر عصبانیه خودم، احوال شما؟
یه کم نرم شد.
– سلام، فرمایش؟
کم نیاوردم و گفتم:
–می خوام برادر عزیزم رو امروز برای صرف شام به یه رستوران لاکچری دعوت کنم تا دوتایی یه اختلاتی بکنیم.
بعد سعی کردم کلمات را کمی کشیده وادبی تربگم و ادامه دادم:
–لطفا قدم روی چشم هایم بگذاریدوبر من حقیر منت بگذارید و این دل غم دیده رو شاد بفرمایید و قبول کنید، ای تنها برادرم، در این روزهای سخت برایم پدری کنید و پشت مرا خالی نکنید.
خودم از حرف هایم خنده ام گرفته بود، خشن گفت:
– خیلی خب، مزه نریز میام. آدرس رو پیامک کن. بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. با تعجب به صفحه گوشیام نگاه کردم که،
مژگان پقی زد زیر خنده.
–یعنی معرکه ای آرش، این اراجیف رو از کجا سر هم کردی؟ بعد اونم چقدر تحویلت گرفت نه؟
ــ بادی به غب غبم انداختم و گفتم:
– بهت توصیه می کنم لِم شوهرت رو به دست بیار.دیدی زیادم سخت نبود.
اخمی کردو گفت:
–حوصله داریا، من نمی تونم هر روز واسش شعر بگم. من نمی دونم چرا شما دوتا اصلا شبیهه هم نیستید؟ هر چقدر تو مهربونو و صبوری، اون برعکسه...
خندیدم و گفتم:
–والا قبل از این که تحویل شما بدیمش دقیقا شبیهه من بود، مثل دوقلوهای افسانه ایی...
بعد چشم هایم را ریز کردم.
– دیگه چه بلایی سرش آوری که داداش بدبختم رو جنی کردی، من نمی دونم.
اخم کرد.
– چیکارش کردم، اون همش گیر میده، به یه مهمونی رفتن با دوست هامم ایراد می گیره. نمی تونم همش ور دلش باشم که...
با تعجب گفتم:
– برادرِ به ظاهر روشن فکر من گیر میده؟ نگو که برام غیرقابل باوره، مگه میشه؟
به لحنم رنگ شوخی دادم.
–اینا همه برمی گرده به مهارت های شوهر داری که فکر کنم شما واحدش رو پاس نکردی.
جاری دار، که شدی یادت میده.
– یه کم وقت کردی ازش تعریف کن...این کیارش باید بیاد واحد زن داری رو پیش جنابعالی پاس کنه.
مامان و مژگان در آشپزخانه مشغول شام درست کردن بودند شنیدم مژگان قضیه زنگ زدن مرا برای مادر تعریف میکند. مامان با نگرانی گفت:
– وای مژگان بیا ماهم باهاشون بریم، نکنه اونجا دعواشون بشه.
وارد آشپزخانه شدم.
– مامان جان، اینقدر نگران نباش. حواسم هست، حرفی نمیزنم که دعوا بشه. بعدشم مگه ما بچه مهده کودکی هستیم که تو یه مکان عمومی دعوا کنیم؟
مژگان با تمسخر گفت:
– آهان پس شما تو مکانهای خصوصی به جون هم میوفتید؟
با دلخوری گفتم:
– مژگان خیلی بی انصافی، من افتادم به جون اون؟ بعد از اینکه این همه حرف بارمن و راحیل کرد، دلش خنک نشدو ...
مژگان سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت:
– خب ممکنه الانم همون اتفاق بیوفته.
نچی کردم.
– این بار مواظبم حرفی نزنم که عصبانی بشه. خیالتون راحت.
مامان نگاهش رنگ التماس گرفت و گفت: –نمیشه بگی بیاد خونه، همینجوری که میگی با آرامش، اینجا حرف بزنید؟
دست هایش را گرفتم و گفتم:
– مامان جان، اصلا نگران نباشید. بهتون قول میدم اتفاقی نیوفته.
ما می خواهیم حرف های مردونه بزنیم تو خونه نمیشه. بعد دستهایش را آرام رها کردم وبا قیافه ی مضحک و صدای آلن دلونی ادامه دادم:
–"خود همون رستوران تاثیر بسزایی در کوتاه امدن برادرم داره.
من می شناسمش ومی دونم که چقدر ظواهر ومادیات براش اهمیت داره...کلاسش بهش اجازه نمیده که توی یه رستوران شیک و لاکچری، که اکثرا آدم های بسیار، های کلاس میان اونجا، رفتار خشن وغیر شیکی از خودش نشون بده."
هر دوشون از حرف هایم به خنده افتادند و مژگان گفت:
–کاش کیارشم یه کم سیاست تو رو داشت.
اخم کردم.
–بابا اینقدر نزن تو سر مال دیگه، برادر همه چی تمومم رو بردی، عصبی و کج و کولش کردی، حالا هم به جای این که خودت باهاش حرف بزنی و کم کاریاتو جبران کنی، منو تو خرج انداختی، همشم میگی برادرت اینجوریه، اونجوریه ... پول شام امشبم میزنم به حسابت.
مژگان رو به مادر با اعتراض گفت:
–مامان می بینی چی میگه؟
مامان اخمی به من کردو با مهربانی روبه مژگان گفت:
–شوخی میکنه مادر، تو آرش رو نمی شناسی؟
قیافه ام را متفکر کردم و دستم را به کانتر تکیه دادم و گفتم:
–بعد از مرگم متوجه میشید که چه حرف های پر مغزی زدم و شما یک عمر به شوخی گرفتید.
مامان کفگیر را برداشت و با صدای کشیده و تهدید آمیز گفت:
– آرش...بعد هم به طرفم خیز برداشت. که من فرار رو برقرار ترجیح دادم و در حال دویدن گفتم:
–مامان من میرم دوش بگیرم، حوله ام رو برام میاری؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت117
از حمام که بیرون امدم و وارد اتاقم شدم. در کمدم را باز کردم. پیراهن سفید ابریشمیام نبود.
از همانجا تقریبا فریاد زدم:
– مامان اون پیرهن سفیدم کجاست؟
مادر گفت:
–اونو می خوای چیکار؟
ــ مامان جان فکر کنم پیراهن رو می پوشن.
ــ لوس نشو منظورم اینه الان میخوای چیکار؟
قبل ازمن مژگان گفت:
– لابد میخواد حسابی آلاگارسون کنه دیگه ...
مادر وارد اتاق شدو گفت:
– اونو که دادمش اتو شویی.
تن پوشم را در تنم محکم تر کردم و گفتم:
–مامان لطفا برید بیرون، اون که تمیز بود.
همونجور که بیرون می رفت گفت:
– به خاطر جنسش گفتم خشکشویی اتو کنه بهتره. شاید هفته دیگه لازم شد که بپوشی.
ــ باشه یه چیز دیگه می پوشم. باخودم گفتم: «پس مامان حواسش به هفته ی دیگه هست.»
انگار مادر از من امیدوار تراست.
پیراهن شیک دیگری پوشیدم و عطر همیشگیام را زدم و از اتاقم بیرون رفتم.
مژگان با دیدنم گفت:
– دیگه داری کمکم مثل آقا دامادا میشیا.
لبخندی زدم و گفتم:
– اگه امروز اوکی رو از خان داداشم بگیرم هفته ی دیگه همین موقع ها به عنوان داماد میریم خونه ی عروس خانم.
سرش را کج کرد و گفت:
–عروسم خوشگله؟ بهت می خوره؟
ــ به نظر من که زیباترین دختریه که تا حالا دیدم.
مژگان نگاهی به مادر که با لبخند رضایتی محو من شده بود انداخت و گفت:
– آره مامان؟ خوشگله؟
مادر لبخندش را جمع کرد و لبهایش را بیرون داد و گفت:
–بد نیست، به هم میان.
با تعجب گفتم:
– بد نیست؟ مامان دیگه مادرشوهرگری درنیار. راحیل مثل فرشته هاست.
مژگان اخم مصنوعی کردو گفت:
–حالا ببینم اونم مثل تو اینقدر واست غش و ضعف می کنه؟
از سوالش یکم جا خوردم و خجالت کشیدم. با خونسردی گفتم:
–مگه محرمیم که غش و ضعف بره. حالا من جلو شما این حرف هارو میزنم، جلوی اون مثل یه جنتل من، واقعی رفتار می کنم.
مژگان خندید وگفت:
– ببین همه ی روهاتو بهش نشون بدهها، مثل داداشت یه سری هاش رو نگه نداری بعد از ازدواج رو کنی، طرفت شوک زده بشه.
حرفش به من بر خورد و گفتم:
–اگه زنم عمل شوک آوری انجام بده، عکس العمل شوک آوری هم ازم می بینه دیگه، این یه مسئله ی کاملا طبیعیه.
ــ پس گذشت رو واسه چی گذاشتن؟
با سر تایید کردم و گفتم:
– به نکته ی خوبی اشاره کردی. من گذشت رو کلا سر لوحهی زندگیم قرار دادم، وگرنه الان با خان دادشم شام بیرون نمی رفتم.
مادر خنده ایی کرد و گفت:
–چون الان کارت پیشش گیره، وگرنه نمیرفتی.
با تعجب گفتم:
– مامان! شما طرف پسرتی یا عروست؟ یه کم واسه این عروستم مادر شوهر گری دربیار دیگه، چرا فقط واسه اون کوچیکه درمیاری؟
هر دو خندیدند، بعد مادر رو به مژگان کردو گفت:
–مادر یه کم برو تو اتاق من دراز بکش، باید بیشتر مواظب خودت باشی.
مژگان لبخندی زدو بلند شدو موقع رد شدن از کنارم، مشتی حوالهی بازویم کرد و گفت:
– موفق باشی.
دستم را گذاشتم روی بازویم و گفتم:
–فردا پس فردا جلو راحیل از این حرکتا نکنیا اون خیلی حساسه.
بی تفاوت به حرفم به طرف اتاق رفت.
بعد از رفتن مژگان، مادر با اشاره صدایم کردو با اخم گفت:
– اینقدر جلوی مژگان از اون دختره تعریف نکن ناراحت میشه، الان بارداره حساسه مراعات کن دیگه.
حالا راحیل خوشگل هست یا نیست، مبارکه خودت باشه. اینقدر این چیزارو نگو.
باتعجب نگاهش کردم:
– مامان! واسه مژگان مادری، واسه راحیل نامادری؟ خیلی تابلو طرفش رو میگیریا...
تو صورتم براق شد.
–من به خاطر خودت گفتم، سعی کن کلا آتیش حسادتش رو شعله ور نکنی، چون خودتم توش می سوزی. الان تو متوجه این چیزا نمیشی ولی حرف من رو گوش کن و رعایت کن.
خندیدم.
– مامان جان اکثر حرف های ما شوخیه، شما زیاد جدی نگیر.
ــ به شوخیم نگو.
دستم را روی چشمم گذاشتم وگفتم.
– چشم. بعد بوسیدمش و خداحافظی کردم.
قبل از روشن کردن ماشین، به راحیل پیام دادم که: «دعا کن به خیر بگذره، دارم میرم با برادرم صحبت کنم.»
بعد از این که ماشین را داخل پارکینک رستوران پارک کردم، به طرف رستوران راه افتادم. دربانی که جلوی در ایستاده بود تا کمر خم شدودر را برایم بازکردو خوش امدگویی کرد. وارد که شدم، یک نفر دیگر به استقبالم امدو راهنماییم کرد. گفتم:
– یه جای دنج می خوام، یه میز دونفره.
رستوران به دو قسمت سنتی و مدرن تقسیم شده بود. قسمت سنتی شلوغ بود. برای همین اشاره به یک میز، که گوشهی سالن بودکردم و گفتم:
–اونجا خوبه.
صندلی را برایم عقب کشید.
نشستم و گفتم:
–برای سفارش بایدصبر کنم مهمونم بیاد. تعظیمی کردو رفت.
گوشیام را از جیبم درآوردم و چکش کردم. راحیل پیام داده بود: «انشاالله هر چی خیره همون بشه.»
گاهی از این بی خیالیاش لجم می گرفت.
ولی پیامش آرامش را در من تزریق کرد.
به کیارش زنگ زدم و پرسیدم:
– کجایی؟ گفت:
–چند دقیقه ی دیگه میرسم. صفحهی گوشیام را خاموش کردم و فکر کردم که چه
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت_118
حرفهایی به کیارش بگویم که کوتا بیاید و دل خوری پیش نیایدباید تمام زورم را میزدم، باید جوری حرف میزدم که بهانه ایی نداشته باشد. سخت ترین کار این است که عصبانی نشوم و عصبانیاش نکنم.
بالاخره امد، چند قدم به پیشوازش رفتم و دست دادم و روبوسی کردیم و دست آخرهم برای اولین بار شونه اش را بوسیدم.
از کارم خوشش امدو با کف دستش دوتا آرام به پشتم زد.
بعد از این که غذا سفارش دادیم گفتم:
–خان داداش گفتم بیاییم اینجا دوتایی مردونه حرف بزنیم.
خیلی کم لفظ خان داداش را به کار میبردم.
فقط گه گاهی که میخواستم محبتم را نشانش دهم. اخم هایش را کمی باز کردو گفت:
– از اولم باید همین کار رو می کردی.
ــ من علت مخالفتت رو تا حدودی از خودت و بقیه شنیدم و بهتم حق میدم، تا یه حدودی هم درسته، ولی...
اخمش را پر رنگ کردو گفت:
–یعنی خودت می دونی کارت اشتباهه ولی میخوای انجامش بدی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
– از نظر خودم کارم درسته، کیارش باور کن راحیل با بقیه ی دختر ها فرق می کنه، اون کاری به دیگران نداره، چرا فکر می کنی اگه اون عروس این خانواده بشه، از فردا هممون باید مسجدی بشیم؟
–وقتی خودشون گفتن ما اون مدلی عروسی می گیریم، وقتی شرط و شروط گذاشتن، وقتی از الان همه چیز رو شفاف گفتن، یعنی چی؟ یعنی فردا ما حتی بخواهیم یه مهمونی کوچیک مختلطم بگیریم، اولین کسی که ساز مخالف میزنه جنابعالی و خانم محترمتون هستید.
ــ اگه مشکل شما جشن عروسیه، کلا عروسی نمی گیریم. مهمونی رو هم فوقش راحیل اگه نخواست نمیاد دیگه، من که میام.
نفسش را پرحرص بیرون داد و گفت:
– آخه مگه مغز خر خوردی که اینجوری ازدواج کنی؟ خب برو یکی رو بگیر که باهات پا باشه، اینجوری که همش عذابه...
آرام گفتم:
– عاشق که باشی هیچ چیز عذاب آوری وجود نداره. مگه یه مهمونی یا جشن چقدر اهمیت داره که به خاطرش می خوای خوشبختی من رو ازم بگیری؟
با صدای بمی گفت:
–بدبخت میشی. حاضرم قسم بخورم از فردای عقدتون دعواهاتون شروع میشه، چون خیلی با هم فرق دارید، اینو بفهم. عشق و عاشقی همچین از سرت می پره که از هر چی عشق، متنفر میشی.
حرفهایش کمکم عصبانیام میکرد. ترجیح دادم حرفی نزنم و سکوت کنم. غذارا آوردند.
کیارش شروع به خوردن کرد. خوبیاش این بود که خیلی شکمو بود و دربرابرغذا نمی توانست طاقت بیاورد.
همانطور که می خورد نگاهی به من انداخت و دیدغرق فکرهستم و با غذایم بازی می کنم.
چنگالش را داخل بشقابش رها کرد.
– اینجوری مهمون دعوت می کنی؟ حرفی نزدم و ادامه داد:
–امروز که زنگ زدی گفتی برام پدری کن، فکر کردم دیدم تو این چند سال که بابا فوت کرده من برات کاری نکردم، تو درست گفتی، تنها جایی که باید حواسم به دادش کوچیکه باشه همین ازدواجشه. واسه همین همون موقع تصمیم گرفتم با این ازدواج موافقت کنم هر چند به ضرر هممونه، البته بیشتر به ضرره خودته. ولی قبلش باید متوجه میشدی کارت اشتباهه، از من گفتن، دیگه وقتی میگی آسمون باز شده و راحیل خانم ازش افتاده پایین و شده فرشته ی نجات توو عامل خوشبختیت، من چی بگم. برو هرکاری دوست داری بکن.
از حرف هایش حیرت زده شدم.
با دهان باز پرسیدم؟
–خان داداش درست شنیدم؟ یعنی هفته ی دیگه میای بریم خواستگاری؟
اخم هایش را باز کردو لبش کمی کش امد.
–چاره ی دیگه ام دارم؟
از ذوق بلند شدم و بغلش کردم و چند بار بوسیدمش و گفتم:
– نوکرتم خان داداش.
هیسی کردو گفت:
– بشین بابا زشته.
باخوشحالی نشستم و گوشی ام را برداشتم و شماره خانه را گرفتم.
پرسید:
– حالا غذات رو بخور از دهن افتاد، کجا داری زنگ میزنی؟
ــ به مامان، می خوام از نگرانی درش بیارم.
کیارش شروع کرد به خوردن و منم مختصر توضیحی به مادر دادم و شروع به خوردن کردم. حسابی اشتهایم باز شده بود. تازه فهمیدم چقدر گرسنه ام بوده است.
غذایم که تمام شد. لیوان کیارش را از دوغ پر کردم و گفتم:
–داداش واقعا ازت ممنونم. تو همیشه پشتیبانم بودی، چرا میگی کاری برام نکردی؟ تو همیشه حواست به من و مامان بوده، الانم میدونم این مخالفتها به خاطر خودمه... ولی من بهتون اطمینان میدم که راحیل اون چیزی که شما تو ذهنتونه نیست.
کیارش فقط گوش کردو حرفی نزد. بعد هم متفکر جرعه جرعه دوغش را خورد.
دنبال یک فرصت می
گشتم تا پیامی به راحیل بدهم. ولی نمیشد کیارش حرکاتم را زیر نظر داشت. نمی دانم در جز جز صورتم دنبال چه میگشت.
–کیارش واسه پنج شنبه بعد از ظهر خوبه قرار بزاریم؟
با سر جواب مثبت دادو گفت:
–حالا اونور حله دیگه؟... موافقن؟
با احتیاط گفتم:
– بله، شرط و شروطاشونو گفتن دیگه، ماهم که قبول کردیم.
ــ اون شرایط ضمن عقد مربوط به خودته. ولی عروسی رو نگیرید بهتره. چیه بابا این مسخره بازیا.
ترجیح دادم سکوت کنم، تا یک وقت پشیمان نشود. بعد از حساب کردن میز هرکدام به طرف ماشینهایمان رفتیم
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت119
من بلا فاصله گوشی را برداشتم و به راحیل پیام دادم تا آخر شب منتظر جواب راحیل شدم، ولی خبری نشد. یعنی خوشحال نشد؟ فکر می کردم از خوشحالی زنگ بزند. ولی حتی جواب پیامم را هم نداد. نکند این بار آنها پشیمان شدهاند.
با خودم گفتم فردا کلاس داریم پس می بینمش و دلیل کارش را می پرسم.
وارد محوطه ی دانشگاه که شدم، چشم گرداندم ولی راحیل نبود. سرکلاس نشستم. با خودم گفتم هر جا باشد بالاخره سرکلاس که میآید. چشم دوختم به در، ولی آخرین نفر استاد بود که امد. دلم شور زد، گوشی را برداشتم پیام دادم:
– کجایی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟
آشوب بودم نکند اتفاقی افتاده است.
فقط خدا می داند که چقدر فکرو خیال از ذهنم گذشت، مدام گوشیام را چک می کردم، ولی راحیل جوابی نداده بود. تقریبا وسط های کلاس بود که دیگر طاقت نیاوردم و از کلاس بیرون زدم، تا با راحیل تماس بگیرم. همانطور که در سالن قدم زنان به طرف محوطه می رفتم، گوشی را از جیبم در آوردم و سرگرم گرفتن شمارهی راحیل شدم. تا خواستم از پیچ سالن به طرف محوطه بپیچم، همانطور که محو گوشیام بودم با فردی برخورد کردم. گوشیام نقش زمین شد و بازوی کسی که بهم بر خورد کرده بود با بازویم برخورد کرد. برای چند لحظه نگاه هایمان در هم گره خورد. چقدر این چشم ها برایم آشنا بود، خودش بود، عشقم، تمام نگرانی هایم به سرعت نور پرواز کردند و جایش را به هیجان و تپش قلب داد. راحیل فوری خودش رو کشید عقب و از خجالت سرخ شد.
سرش را پایین انداخت و گفت:
– ببخشید، اونقدر عجله داشتم که شمارو ندیدم. لبخندی زدم و کمی خم شدم و یک دستم را روی سینهام و دست دیگرم را پشتم گذاشتم و گفتم:
–خدارو شکر که علیا حضرت، بالاخره تشریف فرما شدندو قدم به روی چشمان تابه تای من گذاشتند و این دانشگاه رو با تمام خدم وحشم به وجد آوردند و از حضورشون همه جا رو نورانی کردند و...
همانطور که خم میشد تا موبایلم را از روی زمین بردارد، چشمی به اطراف چرخاندوحرفم را بریدو آرام گفت:
–هیسس، آخه الان چه وقت این حرف هاست. بعد گوشی را مقابلم گرفت و شرمنده گفت:
– خداکنه چیزیش نشده باشه.
گوشی را گرفتم و به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:
– فدای یه تار مژگانت بانو، کمی که به چشمهایش دقیق شدم متوجهی ورمشان شدم. انگارمتوجه ی نگاه سوالی من شد، برای همین سریع نگاهش را به زمین دوخت.
– برم ببینم استاد اجازه میده بشینم سرکلاس؟ تا خواست از جلویم رد بشود بند کیفش را که از روی چادر عربیاش روی دوشش انداخته بود گرفتم.
–یه دقیقه وایسا.
بدون این که نگاهم کند ایستاد.
مهربان گفتم:
– منو نگاه کن.
نگاهم نکرد و گفت:
– به اندازه کافی دیرم شده، باید زودتر برم سر کلاس.
ــ باشه، فقط الان نگاهم کن، آرام سرش رو بالا آورد.
با ابرو اشاره کردم به چشم هایش و گفتم:
–گریه کردی یا از کم خوابیه؟ اصلا چرا اینقدر دیر کردی؟
بند کیفش را از دستم کشیدو گفت:
–میشه بعدا حرف بزنیم، الان وقتش نیست وبعد به طرف کلاس پا کشید.
سد راهش شدم، یک قدم عقب رفت و سرش را به دیوارتکیه داد و پوفی کرد و به دور دست خیره شد.
کف دستم را کنار سرش گذاشتم و زوم کردم در صورتش و گفتم:
– این شرط انصافه؟ از دیشب تا حالا این همه فکرو خیال کنم، از صبحم که از نگرانی دارم بال بال می زنم. الانم این شکلی ببینمت و هیچی نگم؟ به فکر دل منم باش، من اگرم الان برم سر کلاس نه چیزی می شنوم نه می بینم. حداقل بگو...
حرفم را بریدو گفت:
– باشه پس، شما برید جای همیشگی، منم یه آبی به دست و صواتم بزنم میام. کلا قسمت نیست امروز بشینم سر این کلاس.
دستم را از روی دیوار برداشتم و گفتم:
– یعنی اینقدر خوشم میاد، لج بازی نمیکنی و اجازه نمیدی کار به خشونت بکشه.
چشم هایش گرد شدو گفت:
– خشونت؟ منظورتون چیه؟
خنده ی موزیانه ای کردم و گفتم:
–یعنی کتک کاری و این چیزا دیگه.
ــ کتک کاری؟ مگه شما...
نذاشتم بقیه ی حرفش را بزند و گفتم:
– آره، بعضی وقتها مشت های بدی به درو دیوار می زنم. نفسش را عمیق بیرون داد.
ــ چیه، فکر کردی خودم رو میزنم؟ سر به زیر شد و چیزی نگفت. منهم ادامه دادم:
– نه بابا حیف خودم نیست که کتک بخورم.
زیر چشمی نگاهم کرد.
–آهان فکر کردی خشن بشم تو رو میزنم؟ نه بابا، دیونه هستم ولی نه اونجوری، دیونه ی توام...
لبخندش را مهار کردوکمی جدی گفت:
– شما برید. منم چند دقیقه دیگه میام.
همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت_120
نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوستان می پیچید، باعث شده بود، کمی از گرمای تیر ماه گرفته بشه.
روی نیمکت همیشگی نشستم و بی صبرانه منتظر امدن راحیل شدم، چند دقیقه ایی صبر کردم خبری نشد، بلند شدم و کمی قدم زدم و سرک کشیدم به مسیری که باید میآمد، ولی بازهم نبود.گوشی را برداشتم و تماس گرفتم، بوق اشغال میزد.
راه افتادم، به دنبالش بروم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم از دور میآید.
همانجا ایستادم و منتظر شدم. کلافه بودم، ولی سعی کردم خودم را آرام نشان بدهم و با لبخند چند قدم جلوتر رفتم.
نزدیک که رسید عذر خواهی کردو گفت: –تلفنم زنگ زد مجبور بودم جواب بدم.
از حرفش خنده ام گرفت.
– چه جالب! دنیا چقدر کوچیکه!
–چطور؟
ــ آخه، اگه یادت باشه دفعه ی پیشم که من حالم بد بودو تواینجا منتظرم بودی که با هم حرف بزنیم، دقیقا همین اتفاق افتادو باعث شد من دیرتر بیام.
لبخندی زدو گفت:
_پس درسته که میگن
«این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید صداها را ندا"
– یعنی تو هم اون روز اینقدر دق خوردی؟
با شرمندگی گفت:
–چرا دق؟ چیز مهمی نیست خودتون رو ناراحت نکنید وبعدبه طرف نیمکت حرکت کردو نشست. با فاصله کنارش نشستم، چقدر از این فاصله ها خسته بودم، با خودم گفتم، چیزی نمانده باید چند روز دیگر صبر کنم. او با دخترهای دیگر فرق می کند، از روزی که گفته بود به خاطر ترس از خدا نماز می خواند، انگار من را هم یک جورایی ترسانده بود.
نفس عمیقی کشیدم و سکوت بینمان را شکستم
– نمی خواهی بگی چی شده؟
نگاهی به من انداخت و بعد سرش را چرخاند و به گل های رز رنگا رنگی که کمی جلوتر از ما، در باغچه ی مستطیلی که دور تا دورش را قرنیزهای آجری رنگ چیده بودند چشم دوخت و گفت:
–راستش دیشب بعد از اینکه پیام دادید، برادرتون موافقت کردند، نمی دونم چرا، استرس گرفتم و مدام فکر این که کلا کارم درسته یا نه و خیلی فکرهای دیگه آزارم میداد، سعیده که پیشم بود گفت:
– استخاره بگیرم. که کاش نمی گرفتم، اگه می خواستم باید همون اول استخاره می گرفتم، شاید واسه آرامشم حرفش رو قبول کردم و گرفتم. یا به خاطر این که کسی کارم رو تایید کنه و چه پشت گرمی بهتر از خدا؟
خلاصه این که... اینجای حرفش مکثی کردو زیر چشمی نگاهم کرد، وقتی دید چشم به دهانش دوختهام و سرپا گوش هستم برای شنیدن بقیه ی حرف هایش، ادامه داد:
–جوابش بد درامد.
هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سراغ داشتم تلاش کردم، تا داد نزنم، اگر یک لحظه دیگر آنجا می ماندم مممکن بود کنترلم را از دست بدهم، بنابر این از جایم بلند شدم و از او دور شدم. تا توانستم قدم زدم ونفس عمیق کشیدم. با خودم گفتم: «پس یعنی خودشم گریه کرده و ناراحته از جواب استخاره. از این فکر لبخندی به لبم نشست و برگشتم و نگاهش کردم، به طرفم میآمد، نفس عمیق دیگری کشیدم و با آرامش بیشتری به طرفش رفتم. وقتی به هم رسیدیم دست هایم را توی جیبم گذاشتم و گفتم:
–قدم بزنیم؟
با هم، هم قدم شدیم و او در ادامه ی حرفش گفت:
–عذاب وجدان پیدا کردم و چند ساعت از شب رو با خدا حرف زدم و بگذریم که چطور شبم صبح شدو بعد از نماز صبح خوابم برد. واسه همین صبح خواب موندم و تا بیام دیر شد، قبل از این که بیام اینجا، اون تلفنه هم مامان بود که در جواب سوالی که براش پیامکی فرستاده بودم زنگ زد که بگه عمل به استخاره واجب نیست.
نفسم را عمیق بیرون دادم و همانطور که دستم دد جیب شلوارم بودبرگشتم طرفش وبا اخمی تصنعی گفتم:
–نمیشد حالا از آخر می گفتی می رفتی اول، بعد دستم را روی قلبم گذاشتم و با لحن شوخی ادامه دادم:
– آخر از کار میندازیش.
اوهم اخم کرد.
– اگه شما کنجکاوی نمی کردید من اصلا اینارو براتون نمی گفتم، شاید هیچ وقتم متوجه ی این اتفاقات نمی شدید. اصرار شماباعث شد هر دومون هم از کلاسمون بیوفتیم، هم...
نگذاشتم حرفش را تمام کند و با دلخوری گفتم:
–دله دیگه، طاقت ناراحتیت رو نداره.
میگی چیکارش کنم.
حرفی نزد. طبق معمول من سکوت را شکستم.
– پنج شنبه مزاحمتون میشیم برای خواستگاری...
حرفی نزد، و من ادامه دادم:
–مامانم شاید
به مادرتون زنگ بزنن تا همون روز بله برون هم انجام بشه. نگاه تیزش باعث شد بگم:
– خب جواب شما که مثبته حرفهامون رو هم که قبلا زدیم، دیگه چرا اینقدر طولش بدیم...
به دور دست خیره شد.
– نمی دونم در مورد این چیزها مادرم باید تصمیم بگیره...
سرم را به علامت تایید تکون دادم و ایستادم، او هم به تبعیت از من ایستاد، نگاهم را دوختم به آویزهای گیره ی روسریاش که یک قفس ریز با یک پرنده فلزی طلایی رنگ از آن آویزان بود، بی اراده دستم را دراز کردم و آویزهارا توی دستم گرفتم.
–چقدر جالبه، حالا چرا قفس و پرنده؟
از خجالت سرخ شد و سرش را عقب کشید. آویزها از دستم سر خورد.
عذر خواهی کردم و گفتم: