فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 دعای عهد
تصویری با صدای فوق العاده استاد فرهمند
💠 امام صادق علیهالسلام :
هر كس چهل روز صبح اين دعای عهد را بخواند، از يـاوران قائم ما باشد و اگـر قبل از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود خدا او را از قــبـر بيرون آورده و جزو رجعتکنندگان در خدمت آن حضرت قرار میدهد.
🌴🥀🌴🥀🌴
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت عاشورا
علی فانی
🌴💎🕯💎🌴
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
حسـّے براےِ گفتـن شـِعر جـَديد نيست
یڪ مِصـرع و خـلاصـہ ...
دِلمــ تنگــ ڪربلاستــ
🌴🕯🌴
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
هنوز هم میشود حسین را یارے ڪرد...
لبیڪ یا حسین یعنے
مواظبــ حیا وعفتــ خود باشے...
لبیڪ یا حسین یعنے :
تا چشم بہ نامحرم مے افتہ
چشمو بندازے پایین و بگے من میخوام حسینے باشم
لبیڪ یا حسین یعنے↯
با لباستــ با حرف زدنتــ با نگاهتــ از ڪسے دلبرے نڪنے
امام حسین رفتــ تا تو با حیا و با حجابــ باشے...
🌴💎🕯💎🌴
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
1_1652966943.mp3
941.8K
🌴🥀🌴 ﺩﻋﺎﻱ ﻓﺮﺝ
بسم الله الرحمن الرحيم
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ،
وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ،
اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً
كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ
اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ،
وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ،بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
💛 دعای سلامتی 💛
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه
في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة
وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا
حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
🔶تک تک قدمهایم را، تا کربلا نذر آمدنت میکنم...
جاده یکصدا دعای فرج خواهد شد ...
🌴💎🌴💎🌴
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعوا سر خیمه امام زمانه!
جا نمونیدا دھه هشتادیا ..!
#امـــام_زمـــان
🌴💎🥀💎🌴
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 حکایت مردی که نمیخواست به پیادهروی اربعین برود اما امام حسین (ع) را دید
🌴💎🥀💎🌴
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
سلام امام زمانـم♥
سلام بر تو ای مولایی که
همچون جدّ شهیدت،
خون خدا هستی
و حیات بخش دین
سلام بر تو
و بر روزی که دین خدا را
دوباره احیا میکنی.
اللهم عجل لوليڪ الفرج🌱
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت182 ــ الوو... صدای بمش پیچید توی گوشم، ــ سلام خان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت182 ــ الوو... صدای بمش پیچید توی گوشم، ــ سلام خان
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت183
*آرش*
هر چه به مژگان اصرار کردم که او هم به فرودگاه بیاید قبول نکرد، گفت ببرمش خانهی مادرش، دلش برایشان تنگ شده.
"حالا که شوهرش می خواد بیاد یاد مامانش افتاده."
بعد از این که کیارش را سوار کردم، گفت که می خواهد به خانهی خودشان برود.
ــ داداش مگه ماشینت رو نمی خوای؟
ــ بگو فردا مژگان بیاره دیگه.
با تعجب گفتم:
ــ مگه نمی دونی خونهی مادرشه؟
ــ نه، کی رفت؟
ــ قبل از تو اون رو بردم گذاشتمش اونجا.
سرش را تکیه داد به صندلی ماشین و گفت:
– عمه اینا هنوز هستن؟
ــ آره، فردا شب میرن.
ــ پس بیا یه کاری کنیم، تو بیا خونهی ما بمون صبح من رو ببرشرکت، منم غروب میام پیش مامان، آخر شبم ماشینم رو برمی دارم میام.
ــ باشه، پس بزار به مامان خبر بدم.
به خانه که رسیدیم، لباسش را عوض کرد. چمدانش را باز کرد و دو تا نایلون به من دادو گفت:
– یکیش مال مامانه یکیشم واسه خودت، یادت نره صبح بزاری تو ماشینت ببری خونه.
نگاهی به محتویات نایلونی که به من داده بود انداختم و بسته را بیرون آوردم، یک ادکلن برند بود.
ــ داداش دستت درد نکنه، چرا اینقدر خودت رو انداختی به زحمت.
همانطور که دوتا نایلون دیگر را جابه جا می کرد گفت:
– قابلی نداشت. بعد زیر لب زمزمه کرد: اینارم واسه مژگان خریدم.
یاد راحیل افتادم که توقع سوغاتی از کیارش داشت. ولی انگار خبری نبود.
"با خودم گفتم فردا میرم جفت همین ادکلن، زنونه اش رو براش می خرم بابت سوغاتی بهش میدم."
روی تخت تک نفرهی اتاق که دراز کشیدم. احساس دل تنگی آزارم میداد. گوشی ام را برداشتم و به راحیل پیام دادم. ولی هر چه منتظر ماندم جوابی نیامد. حتما با دختر خاله اش سرگرم است و حواسش به گوشیاش نیست. اخلاق راحیل برایم جالب بود. وقتی با من بود تمام حواسش پیشم بود ولی وقتی دور از هم هستیم می تواند به کارش برسد و به من فکر نکند.
چقدر توقع زیادیه که دلم می خواهد نبود من او را هم مثل من آزار بدهد...شایدهم آزار میداد، شایدهم هر لحظه به من فکر می کرد ولی بروز نمی داد.
راحیل برایم با تمام دنیا فرق می کرد. این فکر که نکند برایم زیادی باشد و از دستش بدهم، تنها فکری بودکه شیرینی وجود راحیل را در کنارم زهر می کرد.
سعی کردم برای یک شب هم که شده مثل او باشم و به چیزی جز خواب فکر نکنم.
صبح که می خواستم کیارش را برسانم، مسئله ی سفرشمال را گفتم. او هم گفت که این هفته خیلی کار دارد، ولی هفتهی دیگر می توانیم برویم.
وقتی رسیدم خانه عمه گفت که می خواهد قبل از رفتنش راحیل را ببیند.
به راحیل پیام دادم که ظهر میروم دنبالش.
نایلون سوغاتی مادر را دادم و گفتم:
ــ مامان اگه خرید داریدبگید دارم میرم بیرون.
ــ نه پسرم، فقط مژگان گفت از سرکارش میره خونه، اگه تونستی بری دنبالش که واسه شب بیاد اینجا.
دوباره این حس راننده آژانس بودن امد سراغم، ولی وقتی یاد حامله بودن مژگان افتادم قبول کردم. نمی دانم چرا نسبت به برادر زادهی به دنیا نیامدهام اینقدر متعصب بودم.
یک سوم حقوق یک ماهم رادادم و برای راحیل ادکلن را خریدم. بوی واقعا محشری داشت.
وقتی ادکلن را به راحیل دادم با احتیاط درش را باز کرد و گفت:
ــ آرش
ــ جونم.
ــ راسته که میگن هدیه دادن عطر جدایی میاره؟
ــ خندیدم.
ــ راحیل از تو بعیده، اولا که اینا همش خرافاته، دوما این رو من نخریدم و کیارش سوغاتی داده، بعد ادکلن خودم رو هم نشونش دادم و گفتم:
ــ ببین اینم واسه من گرفته.
نگاهی به مارکش انداخت و گفت:
ــ چه خوش سلیقه، هر دوش رو یه مارک خریده. بعد عطر خودش را بو کشید.
ــ چقدرم خوش بوئه.
کمی ادکلن را نگاه کرد و لبخندی زد.
ــ این تبسم برای چیه؟
کامل به طرفم برگشت و گفت:
ــ آرش پس یعنی آقا کیارش از من بدش نمیاد؟
ــ برای چی باید بدش بیاد، اون فقط یه کم غده و حرفشم نباید دوتا بشه، سرازدواج ما حرفش دوتا شد بهش برخورد.
کمی فکر کرد و بعد با ذوق گفت:
ــ میخوام از دلش دربیارم، برام سخته همش با اخم نگاهم میکنه.
ــ باید بهش فرصت بدی، کم کم خودش درست میشه. بعدشم...
مِن و مِنی کردم و سکوت کردم.
–چرا حرفت رو خوردی؟ بگو دیگه.
ــ راستش کیارش از این که تو جلوش زیادی حجاب می گیری و معذبی ناراحت میشه، بهش بر می خوره.
تعجب زده گفت:
ــ زیادی؟ من مثل بقیه جاها جلوی اونم حجاب می گیرم. چرا بهش بر می خوره؟
ــ اون فکر میکنه تو با این کارت داری بهش دهن کجی می کنی که مثلا تو چشمت پاک نیست و چه می دونم از این حرفها دیگه...
اونقدر مات و مبهوت نگاهم می کرد که علامت سوالهایی که در مردمک چشمش ایجاد شده بود را به وضوح می دیدم. سرش را به طرف پنجره چرخاند و سکوت کرد. جلوی در خانه که رسیدیم.
ترمز کردم. دستش را گرفتم و گفتم:
ــ به چی فکر می کنی؟
هر چی هوا در ریه اش بود بیرون دادو گفت:
ــ آرش.
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت184
دستش رو بوسیدم و گفتم:
ــ جون دلم.
ــ ما چرا الان کمربند ایمنی بستیم؟ بعد کمربندش را باز کرد.
من هم کمربندم را باز کردم.
ــ خب واسه ایمنی خودمون.
نگاهم کرد.
ــ شاید یکی دلش ایمنی نخواد.
خندیدم.
– چند بار جریمه که بده همچین دلش می خواد، وقتی چهره ی جدیاش را دیدم خندهام جمع شد و ادامه دادم:
ــ قانونه، مگه دلبخواهیه.
ــ یعنی کسی که کمربند می بنده به رانندگی دیگران شک داره؟ یا آدم ترسوئیه؟ یا فکر می کنه کار خودش از همه بهتره و عقل کله؟
ــ چه ربطی داره راحیل، کسی که کمربند می بنده اتفاقا خیلی هم بافرهنگه، ولی خب ممکنم هست کسایی هم باشن که تو رانندگی ناشی باشن و بد رانندگی کنن. همه ی اینا هست دیگه...
با هر دو دست، دستم را با محبت فشار داد و گفت:
–حجابم همینه...جرات این که پا روی قانون خدا بزارم رو ندارم، جریمه هاش سنگینه... من شک ندارم که خدا بیشتر از من میفهمه.
–عه، این چه حرفیه راحیل...
با ناراحتی دستم را رها کرد و پیاده شد.
فوری ماشین را قفل کردم و دنبالش دویدم. کلید را انداختم و درخانه را باز کردم. همانطور که هدایتش می کردم داخل، گفتم:
ــ قربونت برم من که حرفی ندارم، من فقط دلیل اخم وتَخم کیارش رو گفتم.
دکمه ی آسانسور را زد و به طرفم برگشت. به چشم هایم نگاه کردو دستش را روی صورتم گذاشت و گفت:
–منم منظورم تو نبودی آقا.
وارد آسانسور شدیم. سرش را روی سینه ام فشار دادم وگفتم.
ــ تو هر جور باشی من دوستت دارم. برای تغییر جو گفتم:
–ببینم دیشب خوش گذشت؟ گوشیت رو چرا نگاه نکردی؟
ــ چهره اش غمگین شد. از ریحانه برایم گفت که مدت طولانیست که تب دارد و دلش می خواهد بیشتر به او سر بزند و مواظبش باشد. از دلتنگی هایش گفت، از این که دلش همیشه پیش ریحانه است.
من هم گفتم، هر کاری که لازم است برایش انجام دهد. آسانسور ایستاد. نگذاشتم بیرون برود، دوباره فشارش دادم روی سینه ام و گفتم:
–راحیل در مورد کیارش ناراحت نباش. راستش اون برام خیلی مهمه، مثل تو، یه جوری باهاش کنار بیا و از دستش ناراحت نشو.
حرفی نزد فقط نگاهم کرد. دستم را که خواستم کنار بکشم به گیرهی روسریاش گیر کرد و روسریاش باز شد. تکهایی از موهایش بیرون آمد.
قبل از این که روسریاش را درست کند، دستهی موهایش را گرفتم و بوییدم.
–راحیل این عطر موهات آخر منو میکشه. چطوری موهات همیشه بوی گل میده؟
روسریاش را درست کرد. از آسانسور بیرون رفتیم. انتهای موهایش را از زیر روسریاش نشانم دادو گفت:
–به انتهای موهام کمی عطر دست ساز مامان رو میزنم. هم تقویت میکنه به خاطر روغن زیتونش هم بوی عطر میده.
همانطور که زنگ واحد را میزدم پرسیدم:
–پس چرا بوی روغن زیتون نمیده؟
–آخه مامان روغن بی بو استفاده میکنه.
همانطور که موهایش را نگاه میکردم، مادر در را باز کرد و داخل شدیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت185
*راحیل*
نوبت به احوالپرسی با فاطمه که رسید بغلم کردوگفت:
– ترسیدم نبینمت و برم، از مامان خواستم به آرش خان بگه بیاد دنبالت.
–چقدر زود میرید کاش بیشتر می موندید.
چشمکی زدو گفت:
–کلی حرف باهات دارم.
–صبر کن برم ببینم، مامان کاری نداره، بعدمیام پیشت. لباسم را عوض کردم و برسی به موهایم کشیدم ویک تِل گره ایی روی سرم گذاشتم و کمی رژصورتی خرج لبهایم کردم و به آشپزخانه رفتم. آرش و مادرش در حال پچ پچ کردن بودند.
سینه ام را صاف کردم و گفتم:
–مامان جان اگه کاری دارید بدید انجام بدم. هر دو به طرفم چرخیدندو مادر آرش گفت:
–مثل همیشه سالاد مونده راحیل جان.
رفتم سراغ یخچال تا وسایل را بردارم.
آرش کنارم ایستاد و رو به مادر گفت:
–مامان، اینقدر از نامزد من کار نکش.
برگشتم طرفش و لبم را به دندانم گرفتم و گفتم:
–زشته آرش، من خودم دلم می خواد.
مادرش فقط لبخند زد.
آرش آرام کنار گوشم گفت:
–کمکت می کنم زود تموم شه بعدش حرف باهات دارم.
همانطور که نایلون کاهو و گوجه را دستش می دادم گفتم:
–چرا امروز همه با من حرف دارن؟
–بله! چشمم روشن دیگه کی باهات حرف داره؟
خنده ایی کردم و با نایلون خیار و هویج به طرف ظرفشویی رفتم و گفتم:
–حالا.
تلفن زنگ خورد و مادرش برای جواب دادنش به سالن رفت. آرش هم سو استفاده کردو فوری با دستش صورتم را گرفت و گفت:
–میگی یا گازت بگیرم؟
از کارش خجالت کشیدم.
–آرش زشته، یکی می بینه.
–پس زودتر بگو.
–باشه، یه کم برو اونورتر. دستهایش را عقب کشید و به چشمهایم زل زد.
–اینجوری سرخ و سفید میشی خیلی دوست داشتنی تر میشی.
سرم را پایین انداختم و آرش گفت:
–میگی یا...
– هیچی بابا، فاطمه کارم داره. بعدشم به قول خودت مجرد تو خونس، فاصله رو رعایت کن.
–اگه منظورت فاطمه هست اون یکی رو داره.
تعجب زده گفتم:
–از کجا می دونی؟
پشت چشمی نازک کردو گفت:
–حالا...
شیر آب باز بودو خیارهارا می شستم. کمی آب در مشتم پر کردم و روی صورتش پاشیدم و گفتم:
–ادای من رو درمیاری؟
تا امد طرفم خیز بردارد مادرش امد و گوشی را طرفش گرفت.
–مژگان باهات کار داره.
آرش با چشم هایش برایم خط و نشان کشید و گوشی را از مادرش گرفت و رفت.
شروع به درست کردن سالاد کردم. بعد از چند دقیقه فاطمه آمد و گفت:
–پس چرا نمیای؟
– سالاد درست کنم میام.
–بده دوتایی درست کنیم.
با یک لبخند خاصی مشغول پوست کندن خیارشد.
–چیه، لبخند میزنی، خوشحالیا.
لبخندش پر رنگتر شد.
–آشتی کردیم.
– با نامزدت؟
اهوم، البته دیگه محرم نیستیم.
قرار شدتا هفته ی دیگه محضری عقد کنیم.
بوسیدمش و گفتم:
– چقدر برات خوشحالم فاطمه، خبر خوبی بهم دادی.
ظرف سالاد را آوردم و همین که کاهوهایی که خرد کرده بودم را داخلش ریختم آرش امد و گفت:
– راحیل جان من برم گوشیم رو بیارم، جا مونده توی مغازه ایی که ازش خرید کردم. مژگان زنگ زده رو گوشیم، صاحب مغازه جواب داده وگفته اینجا مونده. اصلا حواسم نبود گوشیم نیست.
–کدوم مغازه؟
–مگه فرقی می کنه؟
احساس کردم از جواب دادن طفره میرود.
–میخوای منم باهات بیام؟
–نه؛نه، زود بر می گردم.
«این چرا مشکوک شده.»
توی فکر بودم که فاطمه گفت:
–اگه کارها خوب پیش بره آخر شهریور عروسی می گیریم. اون موقع میای و من دوباره می بینمت.
لبخندی زدم و گفتم:
–چشم آقا دوماد ترسیده ها، داره سروته قضیه روسریع هم میاره.
خندیدو گفت:
–چه جورم...بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
– وقتی به کارهای خودم فکر می کنم و به تو، می بینم چه گیرای سه پیچی می دادم سر چیزای الکی. بیخودی دعوا درست می کردم.
–به من؟
–آره دیگه، مثلا همین الان، اگه من جای تو بودم گیر می دادم به آرش خان که باید بگه گوشیش رو توی کدوم مغازه، چرا؟ و چگونه جا گذاشته، بعد خودشم از حرفش خنده اش گرفت.
کارمان که تمام شد، به اتاق رفتیم.
فاطمه تا وقتی که صدای اذان بپیچد در خانه در مورد نحوه ی آشتی کردنش با نامزدش برایم تعریف کرد.
به اتاق آرش رفتم و نمازم را خواندم. قبلش از عطری که امروز آرش داده بود زده بودم و عطرش کل اتاق را برداشته بود. بعد از این که سجاده و چادرم را تا کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم. با دیدن آرش روی تخت یکه خوردم. دراز کشیده بودو ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود. ناگهان یاد دختری در مترو بود افتادم. « این کی امد، کی خوابید؟»
خنده ام گرفته بود.
چادر نماز را باز کردم وخم شدم تا به رویش بکشم. تکهایی از موهایم روی صورتش افتاد. فوری موهایم را گرفت و کشید و گفت:
–به چی می خندی؟
دوباره خندیدم.
–خودت رو زدی به خواب من رو یاد یه چیزی انداختی خنده ام گرفت، تو که چشم هات بسته بود خنده ی من رو از کجا دیدی؟
اینقدر بهم نزدیک شدی با این عطرت توقع خواب از من داری؟
– همون عطره که داداشت خریده، رو زدم، راستی یادم باشه ازش تشکر کنم.
اخمی کردو گفت:
–نیازی نیست
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت186
–زشته آرش جان، اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر...
–اون هیچ فکری نمی کنه. من قبلاتشکر کردم دیگه.
مشکوک نگاهش کردم. کنارش روی تخت نشستم. او هم نیم خیز شدو شروع به بازی با موهایم کرد.
با خودم فکر کردم از ترفند یه دستی استفاده کنم. باید بیشتر فکر می کردم.
شاید خودش عطر را برایم خریده. برای همین نمیخواهد تشکر کنم که ضایع نشود. شاید هم عطر را کیارش برای مادرش یا مژگان خریده و آنها هم گفتهاند بدهیم به راحیل. اما چرا برندهایش یکیست؟
نمی دانستم این وسط باید این حرف ها را مطرح کنم یا نه.
اصلا به رویش بیاورم؟ یه دستی بزنم یا نه. اگه دروغ گفته باشد با بر ملا شدنش خرد میشود. البته به هر حال قصد آرش خیر بوده. شاید شوخیهایم را برای سوغاتی جدی گرفته و ترسیده از این که کیارش برایم چیزی نیاورده ناراحت شوم.
اگه چیزی نگویم نکند فکر کند من خنگم و متوجه نیستم.
صدایش مثل یک آهن ربای غول پیکر من را از افکارم بیرون کشید.
–راحیلم.
نگاهش کردم.
دستم را گرفت و به چشم هایم زل زد. مردمک چشمهایش می رقصیدند. انگار از چیزی واهمه داشت. یا حرف زدن برایش سخت بود.
سعی کردم با لبخند نگاهش کنم و مطمئنش کنم، که اگر حرفی هم نزند من قبولش دارم.
پشت دستم را بوسید و به جای بوسه اش نگاهی انداخت. دستم را روی صورتش گذاشت و دوباره نگاهم کرد. اینبار آرام تر بود. چشم هایش محبت را فریاد میزد.
«آخه من چطور این همه مهربانی را ندید بگیرم و مواخذه ات کنم. چطور بگویم برای برملا شدن دروغت نیاز به هوش بالایی نیست.»
انگار می خواست اعترافی بکند و برایش سخت بود ولی من این را نمی خواستم. برای این که حرفی نزند سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
–هر چی آقامون بگه...
فکر کنم از حرکتم شوکه شد. چون برای چند لحظه بی حرکت مانده بود. ولی بعد دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار داد و سرش را روی سرم گذاشت. بعد از این که چند نفس عمیق کشید با صدایی که نمی دانم کی زخم برداشت گفت:
–ممنونم راحیل...
همین دو کلمه، همین زخم صدایش کافی بود برای دانستن...برای گم شدن همهی فکرهایی که در موردش کردم.
چه خوب شد که حرفی نزدم. آن هم به آرش، با خروارها غرورش.
من را از خودش جدا کردو صورتم را دو دستی گرفت و به چشم هایم خیره شد. این بار نگاهش فرق می کرد. انگار با قدرت، هر چه حس داشت در چشم هایم میریخت. قلبم ضربان گرفت، محکم خودش را به قفسه ی سینه ام میکوبید. احساس کردم قلبم حرکت کرد و بالاتر امد، آنقدر بالا که نفس کشیدن برایم سخت شد. دیگر طاقتش را نداشتم. نگاهم را از او گرفتم و هم زمان صدای مادر آرش امد که برای ناهار صدایمان میزد، بلند شد.
نفسم را با شدت بیرون دادم و بلند شدم. آرش هم با خنده بلند شد و گفت:
–راحیل.
نزدیک دراتاق بودم. برگشتم و نگاهش کردم.
شاکی پرسید:
– زبون نداری عزیزم؟
با صدایی که هنوز کمی لرزش داشت گفتم:
–جانم.
روبرویم ایستادوموهایم را به پشت سرم هدایت کردو انگشتهای دستهایش را پشت گردنم به هم رساندو با کف هر دو دستش از طرفین صورتم را بالا داد و گفت:
–نگام کن.
آن لحظه سخت بود نگاهش کنم به لبهایش چشم دوختم. صورتش را نزدیک صورتم کردوگفت:
–بالاتر از دوست داشتن چیه راحیل؟ متعجب چشم هایم را در نگاهش سُر دادم. نگاهش ذوبم کرد.
–من... من...می پرستمت راحیل...
بعد آرام از در بیرون رفت.
نفسم به شماره افتاد. انگار زمان متوقف شده بود. سعی کردم آرام باشم. صدای قاشق و بشقاب را می شنیدم که از سالن می آمد. نشستم روی تخت و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
چند دقیقه بعد فاطمه توی اتاق آمد و گفت:
–چرانمیای پس؟
بلند شدم و گفتم:
–امدم.
مشکوک نگاهم کردو پرسید:
–آرش خان چرا نموند؟
با تعجب پرسیدم:
:–رفت؟
–آره، گفت زودتر باید برم سرکار...
بعد که از پنجره نگاه کردم، دیدم نرفته است.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت187
تا بعد از ظهر با فاطمه سرگرم بودم و صحبت می کردیم، نزدیک غروب بود که عمه گفت:
–فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی اتو کنی زودتر انجام بده، چون شب داییت اینام میان دورت شلوغ میشه دیگه وقت نمی کنی.
بعد از این که فاطمه رفت. عمه رو به مادر آرش گفت:
–روشنک توام یه کم دراز بکش از صبح سرپایی.
عروس خانم توام برو توی اتاق نامزدت، تا منم اینجا یه کم استراحت کنم، بعد روی کاناپه دراز کشید.
عمه کلا رک بود و من از این اخلاقش خوشم میآمد.
اتاق آرش کمی به هم ریخته بود. بعد از این که مرتبش کردم کتابی برداشتم و روی تختش دراز کشیدم شروع به خواندن کردم. بوی عطرش از بالشتش می آمد و حواسم را پرت میکرد.
فکر این که آرش چرا برای ناهار نماند نمیگذاشت تمرکز بگیرم. با سختی پسش زدم و حواسم را به کتاب جلب کردم.
چند صفحه ایی که خواندم، پلک هایم سنگین شد و خوابم گرفت.
با حس این که ملافه ایی به رویم کشیده شد چشم هایم را باز کردم. آرش امده بود. سرش پایین بود و از زیر تخت بالشت در می آورد. چشم هایم را دوباره بستم. متوجه شدم که بالشت را کنار تخت روی زمین گذاشت و دراز کشید.
چند دقیقه به سکوت گذشت. می دانستم خواب نیست.
چشم هایم را باز کردم. گوشیاش زنگ خورد. شیرجه زد به طرفش و فوری دگمه ی کنارش رو فشار داد و نگاهی به من انداخت.
با دیدن چشم های بازم لبی به دندان گرفت و گفت:
–صداش بیدارت کرد؟
–نه، بیدار بودم. کی آمدی؟
–همین الان. بعد گوشیاش را جواب داد.
–سلام. آره میام. امدم دنبال راحیل باهم بیاییم.
باشه، باشه.
حرفش که تمام شدگفت:
–پاشو حاضر شو بریم یه بستنی بخوریم بعدشم بریم دنبال مژگان.
رو پهلو چرخیدم و ملافه را تا زیر گردنم کشیدم و چشم هایم را بستم.
–چشم آقا.
موهایم را شروع به نوازش کردوگفت:
–سردته؟ صبر کن برم کولر رو خاموش کنم.
دستش را گرفتم و گفتم:
–نه، سردم نیست.
–پس چی؟ هنوز خوابت میاد؟
دستش را رها کردم و گفتم:
–نه.
دیگر صدایی نیامد. صدای در را شنیدم. چشم هایم را باز کردم دیدم نیست،.
«کجا رفت؟ یعنی دیر بلند شدم قهر کرد؟»
در همین فکرو خیال بودم که دیدم امد. فوری خودم را به خواب زدم. می خواستم کمی اذیتش کنم. از سکوتش احساس خطر کردم. تا چشم هایم را باز کردم، هم زمان، آب لیوانی که در دستش بود را روی صورتم خالی کرد.
هین بلندی کشیدم و نشستم وکشدار گفتم:
–آرش.
بلند خندیدو گفت:
–بایه تیر دوتا نشون زدم. هم خواب از سرت پریدهم تلافی آبی که توی آشپزخونه ریختی رو درآوردم.
بالشت را برداشتم و به طرفش پرت کردم. چون انتظارش را نداشت خورد توی سرش و این دفعه من خندیدم و گفتم؛
–بد جنس من یه لیوان ریختم؟ بعد تشکش را نشانش دادم.
– ببین اینجارو هم خیس کردی.
بالشتی که دستش بود را آرام زد به کمرم و گفت:
–فدای سرت، پاشو بریم، فقط یادت باشه من اینجوی تلافی می کنم، با دم شیر بازی نکن.
از حرفش خنده ام گرفت.
–آقا شیره حالا ببین کی به تلافیش یه پارچ آب روت خالی کنم.
–اگه اون کارو کنی که شلنگ روت می گیرم.
–اونوقت من کلا می ندازمت توی استخر.
–دوباره بلند خندیدو گفت:
–خوشم میاد کم نمیاری. حالا تو استخر پیدا کن، خودم با کمال میل توش شیرجه میزنم. بعد دستم را گرفت و بلندم کرد.
کمی از موهایم خیس شده بود. دستی رویشان کشید.
–بیا بشین برات ببافمشون.
همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه می کرد.
–آقا آرش.
کمی مکث کرد و بعد موهایم را عقب کشیدو گفت:
–دیگه نشنوم ها...
–آخ، چی رو؟
–آقا نداریم، مگه پسر همسایه ام.
خنده ام گرفت.
–چه ربطی داره؟ دارم بهت احترام میزارم.
–دقیقا داری فحش میدی. از این رسمی حرف زدنا اصلا خوشم نمیاد.
–عه... یعنی چی؟
–باجدیت گفت:
–همین که گفتم... چیه بابا، صمیمیت رو از بین میبره.
–آهان، بین خودمون دوتا نگم؟
–نه، کلا نگو.
–خب جلوی دیگران بگم چه اشکالی داره؟
–میخوام همه بفهمن که چقدر ما با هم نداریم.
–ای بابا، داری مجبورم میکنی باز برم رو مَنبرها...
–چه معنی داره، بالای همون منبرها میگن حرف، حرف شوهره. یه کم حرف گوش کن.
–چشم.
آرش جان.
–جانم.
–میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونس.
کش را از دستم گرفت و موهایم را بست و گفت:
–باشه، فقط جلوش با من شوخیهای جلف نکنیا زشته، سنگین باش.
با چشم های از حدقه درامده نگاهش کردم.
پقی زد زیر خنده و گفت:
–خیلی بامزه شدی.
با شیطنت گفتم:
–خوبه که، اونوقت فکر میکنن خیلی با هم صمیمی هستیم.
–نه دیگه، هر چیزی اندازه داره.
بعد انگشت سبابهاش رو جلوی صورتم نگه داشت.
–اندازه نگه دار که اندازه نکوست.
با ابروهای بالا رفته. نگاهش کردم. آرش هم با بد جنسی خندهاش را کنترل میکرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت188
در حال خوردن بستنی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد.
–ببخشید، من جواب بدم، میام.
بعد از رفتن فاطمه، آرش چشمکی زدو گفت:
–دیدی گفتم یکی رو داره.
–برای این که آرش فکر بدی در مورد فاطمه نکند گفتم:
–نامزدشه.
–چی؟ پس چرا چیزی به ما نگفتن.
–میگن به زودی.
–بیا، ملت نامزد دارن مااصلا خبر نداریم، بعد من به کیارش میگم یه جشن خودمونی و جمع و جور بگیریم، میگه نمیشه ما آبرو داریم. یا نگیریم یا باید همه رو دعوت کنیم.
خودم را مشغول بستنی کردم و حرفی نزدم. وقتی فاطمه آمد، اخم هایش در هم بود.
آرش وقتی متوجهی اخم های فاطمه شد پیاله ی بستنیاش را برداشت و بیرون رفت.
بلافاصله به طرف فاطمه خم شدم و پرسیدم:
–دعواتون شد؟
همانطور که بستنی اش را زیرورو می کرد گفت:
–میگه چرا ازش اجازه نگرفتم با شما بیرون امدم.
حالا اون یه شهر دیگه من اینجا چه اجازه ایی.
اصلا می تونستم بهش دروغ بگم، یا موبایلم رو جواب ندم بعد بگم نشنیدم.
حالا دارم راستش رو بهش میگم، چه توقعاتی داره، اصلا می تونست با زبون خوش بگه، نه این که داد بزنه. انگار کمبود اجازه گرفتن داره، همش دلش میخواد واسه هرکاری ازش اجازه بگیرم. وقتی سکوت من را دید پرسید:
–واقعا همچین کمبودی وجود داره راحیل؟
با لبخند گفتم:
–چی بگم، تو این دوره زمونه هیچی بعید نیست. حالا ازش اجازه بگیر دیگه، اینجوری هم به حرفش اهمیت دادی هم کمبود اون جبران میشه.
آخه اینجوری احساس می کنم خیلی زیر ذره بینشم. حس می کنم تحت کنترلم.
–حساسیت نشون نده،
البته منم با حرفت موافقم آدم حس زندانی بودن بهش دست میده، ولی مامانم میگه چند سال اول تو غلام حلقه به گوش شوهرت باش، بقیه ی عمرت مثل ملکه ها زندگی کن.
–غلام چیه، گفتن زندگی مشترک، نه که نوکر و اربابی. اصلا نه من میخوام غلام باشم نه ملکه.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–قانون خدارو ندید بگیریم دودش میره توی چشم خودمون.
–کلافه گفت:
–ول کن راحیل... به نظر من که خدا خودشم از جنس همین مردهاست که همه ی قانون هاش به نفع اوناست.
از حرفش پقی زدم زیر خنده، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدایم در نیاید.
کارم فاطمه را عصبانی کرد و ضربهایی به پهلویم زد و گفت:
–خب مگه دروغ می گم.
به زور خنده ام را جمع کردم و گفتم:
–اگه اینجوری باشه که خیلی به نفع ما خانم هاست راحت می تونیم قانون هاش رو دور بزنیم.
–چطوری؟
–با مکر زنانه،
فاطمه با صدای پیام گوشی اش نگاهش کرد و لبخند به لبش آمد.
–غیر مستقیم عذر خواهی کرده.
–نچ، نچ، چه سریع! حداقل میذاشت ژست عصبانیت روی صورتت می نشست بعد، زن ذلیل دیگه.
فاطمه که هنوز لبخند روی لبهایش بود زیر لب استغفرالله گفت.
–راحیل.
–هوم.
قاشقی از بستنیاش در دهانش گذاشت و گفت:
–یه چیزی بگم، نخندیا.
دوباره خنده ام گرفت و گفتم:
–نکنه این دفعه به این نتیجه رسیدی که خدا زنه؟
–عه، راحیل، زشته، با خدا شوخی نکن. گوش کن به حرف من.
–چشم، بفرمایید.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
–ما همدیگه رو خیلی دوست داریم. اوایلی که به هم محرم شده بودیم و بغلم می کرد گاهی احساس می کردم خدا برای یه زن امن تر از آغوش همسرش جایی رو قرار نداده. اصلا احساس نزدیکی بیشتری به خدا پیدا کرده بودم. شاید برای همین باید بهشون بگیم "چشم" تا اون جای امن رو از دست ندیم. من خودم با ندونم کاریام برای مدتی اون رو از خودم دریغ کردم.
فقط نگاهش کردم و توی دلم نامزدش را تحسین کردم. یعنی توی اون پیام چی نوشته بود که فاطمه از این رو به آن رو شده بود.
رفتار فاطمه هم برایم عجیب بود. خیلی سریع در اوج عصبانیت میتوانست لبخند بزند و همه چیز را فراموش کند. شاید این نشان دهندهی وابستگی عاطفی نسبت به نامزدش است.
دستش را جلوی صورتم تکان داد.
–کجایی؟ بگو چیکار کنم؟
لبخند زدم و گفتم
–به نظر من تا اونجایی که میشه چشم رو بگو در مورد بقیهی چیزا هم که نمی تونی قبول کنی باهاش حرف بزن.
با امدن آرش دیگر حرفی نزدیم و مشغول بستنی شدیم. آرش بستنیاش را تمام کرده بود و به صندلیاش تکیه زده بودو دست به سینه نگاهم می کرد. گاهی که نگاهش می کردم جهت نگاهش را تغییر می داد.
گوشیاش زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداخت و لب زد:
–مژگانه.
–بله... یه ربع دیگه می رسیم... کجا؟ چی میخوای بخری؟ آهان باشه. گوشیاش را داخل جیبش گذاشت و گفت:
–بریم دیگه، میخواد خریدم بکنه.
فاطمه نگاه حرصی به من انداخت و بلند شد.
وقتی رسیدیم مژگان دم در منتظر بود. آرش با دیدن تیپش پوفی کرد و پیاده شد.
خودش را به مژگان رساند. لبخند مژگان روی لبش خشک شد.
نمیشنیدم آرش چه می گوید ولی از قیافه ی هر لحظه درهم شدهی مژگان معلوم بود که چیزهای خوبی نمیگوید. آرش به حرفش اصرار می کرد و مژگان قبول نمی کرد. بالاخره آرش تهدید وار دستش را در هوا تکان داد و به طرف ماشین آمد.
مژگان لحظه ایی مردد ایستاد.
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت189
بعد نگاه خشمگینش را حواله ی من کردورفت
آرش نشست پشت فرمان و ساعتش را نگاه کرد. دلم می خواست بپرسم چه شده ولی به خاطر وجود فاطمه نپرسیدم
˝یعنی به خاطر لباس مژگان بحثشان شده، آرش و این حرفها"
البته ناگفته نماند که لباس مژگان هم خیلی ضایع بود.
یک تونیک حریر سفیدیقه باز پوشیده بود که از روی سینه چین میخوردو تا روی باسنش میآمد. برجسته بودن شکمش کوتاه ترش هم کرده بود. شالش را با تونیکش ست کرده بود، با ساپورت مشگی.
بعد از ده دقیقه آرش دوباره ساعتش را نگاه کردو ماشین را روشن کرد. اخم هایش هنوز در هم بود.
همین که خواست حرکت کند مژگان سر رسید. با عصبانیت در ماشین را باز کرد. کنار فاطمه نشست و در را محکم کوبید. لباسش را عوض کرده بود. البته فرق آنچنانی نکرده بود فقط به جای تونیک سفیده، توسی رنگش را پوشیده بود که بلندیاش تا بالای زانویش میرسید.
"حالا آرش برای این یه کوچولو تغییر چرا دعوا راه انداخته بود من نمی دونم."
برگشتم طرفش و سلام کردم. با اخم جوری جواب داد که فقط حرف س را شنیدم. لب زدم خوبی؟ سرش را طرف شیشهی ماشین چرخاند.
فاطمه با اشاره به من فهماند که ولش کنم.
برگشتم و صاف نشستم، آرش غرق فکر بود.
تازه داخل خیابان اصلی افتاده بودیم که مژگان گفت:
–آرش اینجاست پاساژه.
آرش بدونه این که نگاهش را از خیابان بگیرد بی تفاوت گفت:
– الان دیگه دیره، نمیشه، بعدا خودت بیا خرید کن.
مژگان هم دیگر حرفی نزد.
هم زمان با رسیدن ما عموی آرش هم با زن و دوتا پسرهایش که یکی نوجوان بودو یکی تقریبا هم سن آرش بود، رسیدند.
بعد از سلام و احوال پرسی وارد خانه شدیم.
چند دقیقه بیشتر نگذشت که کیارش هم به جمع اضافه شد.
دیدن کیارش هم باعث باز شدن اخم های مژگان نشد.
هر از چندگاهی که نگاه من و مژگان به هم میافتاد با دلخوری نگاهش را از من می گرفت.
باید در فرصت مناسبی می پرسیدم که چرا از دست من ناراحت است.
زن دایی آرش با اشاره از من خواست که کنارش بنشینم. همین که کنارش نشستم، در مورد آشنایی من و آرش پرسید. برایش عجیب بود که چطور من عروس این خانواده شدهام.
بعد با کمی مِن و مِن گفت:
–راحیل جان، دوستی داری که ویژگیهای خودت رو داشته باشه و به ما معرفی کنی؟ آخه میخوام واسه پسرم زن بگیرم.
فکری کردم و گفتم:
–منظورتون رو دقیقا متوجه نمیشم.
–یعنی مثل خودت محجبه باشه دیگه. دنبال یه عروس کدبانو و مومن میگردم. میخوام دختری باشه که اهل زندگی باشه و مومنم باشه.
زن دایی آرش خودش محجبه نبود. برایم جالب بود که دنبال عروس محجبه میگشت.
وقتی سکوت و تعجبم را دید گفت:
–به تیپم نگاه نکن، برام خیلی مهمه که مادر نوه های آیندم مومن باشه و حلال و حرام سرش بشه. برای پسرمم مهمه. اصلا از این دخترای امروزی خوشش نمیاد. نگاهی به پسرش انداختم. تیپ او هم نشان نمیداد که دنبال همچین دختری باشد. یک لحظه یاد سعیده افتادم. به نظرم خیلی به این خانواده میآمد. بنابراین گفتم:
–یه نفر هست که نماز خونه، اهل حرام و حلال هم هست. فقط کمی موهاش رو میده بیرون. البته خیلی دختره خوبیه. بعد اشارهایی به موهای خودش کردم.
–تقریبا مثل خودتونه، در همین حد مو بیرون میزاره.
–نه راحیل جان. من میگم چادری باشه. اونوقت تو میگی موهاشو میده بیرون.
از حرفهایش حیران بودم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم.
بعد از یک ساعتی مژگان گفت که کمرش درد گرفته و باید دراز بکشد. بعد به طرف اتاق آرش رفت.
بعد از چند دقیقه من هم به بهانهایی از کنار زن دایی بلند شدم و به اتاق آرش رفتم. مژگان نشسته بود روی تخت و سرش در گوشیاش بود. با دیدن من گوشی را کنار گذاشت و دراز کشید.
کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم:
–از دست من ناراحتی؟
حرفی نزد. دوباره پرسیدم:
–آخه چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ من چیکار کردم که خودمم خبر ندارم؟
نیم خیز شد، انگار حرفهایم عصبانیاش کرده بود.
–میشه توی کار من دخالت نکنی و آرش رو بر علیه من پر نکنی. تو این مدتی که من عروس این خانواده هستم آرش همیشه بهم احترام گذاشته، ولی از وقتی سرو کله ی تو پیدا شده، اخلاقش عوض شده، هر روز یه مدل بهم گیر میده، امروزم که ...
دیگر حرفش را ادامه نداد.
تعجب زده گفتم:
–یعنی چی؟ منظورت رو نمیفهمم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت190
–نمیفهمی، یا خودت رو زدی به اون راه؟
–به کدوم راه؟
کامل نشست و تکیه داد به تاج کوتاه و اسپرت تخت و گفت:
–به من میگه اگه نری لباست روعوض کنی نمی برمت. مثل بچه ها باهام رفتار می کنه، فکر میکنه همه باید مثل تو باشن.
اونقدر که تو از این حرفها کردی توی مخش...اصلا آرش اینجوری نبود.
وقتی تعجب مرا دید ادامه داد:
– اون چیکار به پوشش من داره، خود کیارش اون تونیک سفیده رو برام از ترکیه خریده، خب اگه دلش نمی خواست بپوشم که نمی خرید.
نگاهم را پایین انداختم و حرفی نزدم. بینمان کمی به سکوت گذشت.
–از وقتی تو امدی زندگی من به هم ریخته، رفتار همه تغییر کرده، هی میری پیش مامان توی آشپز خونه، خود شیرینی می کنی، اون روز عمه نشسته من رو نصیحت می کنه، که مثل راحیل به مادر شوهرت کمک کن، اون که خدمتکارت نیست که هی بزاره برداره واست. زیادی استراحت کنی چاق میشی زایمانت سخت میشه.
بعد با حرص بیشتری ادامه داد:
–تو که اینقدر ادعای مریم مقدسیت میشه، این رو نمی دونی که نباید زیرآب کسی رو بزنی؟
الانم که با فاطمه جیک تو جیک شدید، می شینید پشت من حرف می زنیدکه چی بشه؟ فکر می کنید شماها بنده های خالص خدا هستید بقیه کافرن.
با هر جمله ایی که می گفت قلبم فشرده میشد، من چهکار کردهام که مژگان در موردم اینطور فکر می کند. بغض داشتم ولی سعی کردم قورتش بدهم.
–باور کن ما اصلا در مورد تو حرفی نزدیم.
نگاهش را به تندی از من گرفت و گفت:
–پس چرا هر کی به تو می رسه رفتارش با من تغییر می کنه؟ همین آرش، قبل از تو، روزی نبود که باهم شوخی و خنده نداشته باشیم. با هم خیلی راحت بودیم. ولی الان تا باهاش شوخی می کنم میگه راحیل حساسه ها ملاحظه کن.
اصلا انگار از تو می ترسه، زندگی اینجوری به چه دردی می خوره، عشق و عاشقی که از سرش بپره اون روش رو خواهی دید، الان داغه حرف حرف توئه.
همان لحظه فاطمه داخل اتاق شد. وقتی جو را دید آرام گفت:
–راحیل جان یه دقیقه بیا.
با تردید بلند شدم ورو به مژگان گفتم:
–الان برمی گردم.
فاطمه به طرف اتاق مادر آرش رفت، من هم به دنبالش رفتم.
–چی میگه اونجا؟ قیافت چرا اینقدر داغونه؟
–هیچی بابا، دردو دل میکرد.
–راحیل ما دو سه ساعت دیگه میریم. حالا نمیشه بعدا دردو دل کنید. این جاریت که همش ور دلته، تقریبا هر روز هم رو می بینید دیگه. بیا این آخریه پیش ما دیگه، زن دایی هم سراغت رو می گرفت.
–باشه چند دقیقه دیگه میام.
همین که خواستم پیش مژگان برگردم، دیدم از اتاق بیرون امد و به طرف آشپزخانه رفت.
چون میز غذا خوری هشت نفره بود همه جا نمی شدیم، برای همین سفره انداختند.
سر سفره نشسته بودیم. کیارش مدام از سفرش تعریف می کرد، از این که چقدر در آن کشور آزادی هست و مردم آنجا مدام در حال شادی و خوش گذرانی هستند و مردم ما چقدر افسردهاند. بعد نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و رو به عمو رسول گفت:
–دنیا داره به سرعت پیشرفت می کنه و هنوز خیلی ها دنبال خرافات هستن.
«چی میگه این، امشب زن و شوهر یه چیزیشون میشه ها، بابا حالا یه ترکیه رفتیا»
به روی خودم نیاوردم. فاطمه که دست راستم نشسته بود زیرگوشم گفت:
–چرا اینجوری نگاهت کرد؟
به آرامی گفتم:
–آخه نگذاشتم تو ایرانم مثل تر کیه آزادی باشه، الان ازم شاکیه.
فاطمه پوزخندی زد و گفت:
–واقعا که، دیگه آزادی از این بیشتر؟ والا اون اروپاییشم غلط بکنه مثل بعضی از خانمهای ایرانی آزاد بیرون بیاد. بعد از سکوت کوتاهی کیارش حرفش را از سر گرفت. اسم یک سیاست مدار را آورد و گفت:
–با یه مَن ریش اونجا بود و میخواست اقامت بگیره. بعد دوباره نگاهی به من کردو ادامه داد:
–اینجارو جمع می کنه ببره اونجا خرج کنه. کاری هم به تورم و این چیزها نداره.
مژگان که تا آن موقع خیلی با دقت به حرف های شوهرش گوش می کرد رو به من گفت:
–ظاهرشون مذهبیه، خدا میدونه زیر زیرکی چه کارها که نمی کنن اینا...باید از این جور آدمها ترسید.
آرش تیز نگاهش کرد و مژگان سعی کرد به روی خودش نیاورد.
دوباره فاطمه زیر گوشم گفت:
–منظورش به ما بود؟
–نه بابا، داعشیها رو میگه.
فاطمه خندید و گفت:
–حالا اون چرا مثل این بچه سوسولا رفته اقامت ترکیه رو بگیره، یه اروپایی، آمریکایی، جایی می رفت.
کی؟
–همون یارو که ریش داشته دیگه.
–لابد کم ملت رو چاپیده، پولش تا ترکیه می رسیده ...
فاطمه اشارهایی به کیارش و مژگان کردو گفت:
اینا فکر کنم تازه فهمیدن با اون رای که دادن، چه فاجعهایی به بار آوردن، با این حرفهاشون دنبال مقصرن. خب اگه تورم داره میشه خودتون کردید دیگه.
جملهی آخرش را کمی بلند گفت.
سکوتی جمع را فرا گرفت.
آرش که طرف چپم نشسته بود زیر گوشم گفت:
–حالا ما یه غلطی کردیم رای دادیم. شما هی بکوبید ها.
زمزمهوار پرسیدم:
–توام؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
نفسم را بیرون دادم.
–باید خوش بین ب
ود. انشالله که همه چی درست میشه.
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت191
موقع جمع کردن سفره مژگان هم به آشپزخانه آمد و کمک کرد. این برای من وفاطمه عجیب بود.
کارها که تمام شد، فاطمه گفت؛
–بیابریم توی اتاق.
همین که خواستیم برویم باشنیدن صدای عمه مکث کردیم.
–فاطمه، مادر حاضرشوکمکم بریم.
–چشم.
فاطمه زیپ چمدان را بست و روی تخت نشست. چادر تا شده اش را روی پاهایش گذاشت و با اکراه نگاهش کرد.
–چیه؟ چراعین طلبکارها نگاش می کنی. مستاصل نگاهم کرد.
–نمی دونم چیکار کنم.
فهمیدم با چادرش درگیر است.
–با نامزدت درموردش صحبت کردی؟
–اهوم، میگه حجاب برام مهمه، ولی حتما نباید چادر باشه. الان مشکل من مامانمه.
–یعنی به زور مامانت چادر سر میکنی؟
–نمیشه گفت به زور، ولی اگه سر نکنم ناراحت میشه. یه مدت کوتاهی که حجاب نداشتم خیلی زجرش دادم. نمی خوام از دستم ناراحت بشه، اون زحمت من رو زیاد کشیده، همیشه احترامش رو داشتم. اون فکر می کنه اگه چادر سرم نکنم براش ارزش قائل نشدم.
–خب باهاش صحبت کن، عمه، زن باتجربه و فهمیدهاییه، من مطمئنم اگه باهاش منطقی صحبت کنی قبول می کنه.
چادر را روی تخت پرت کرد.
– باید بهش عادت کنم. چارهایی ندارم.
–نه فاطمه جان این کار رو نکن.
–پس چیکار کنم؟
– به نظر من اگه نمی خوای دوباره اشتباه قبلت تکرار بشه بزارش کنار، اگه تو چادر بخوای باید خودت قبولش کنی باید حس کنی بخشی از وجودته، تا چیزی برات ارزش نشه ازش لذت نمیبری، اگه یه روز فقط به خاطر خدا دوسش داشتی سرت کن. اون وقته که توی گرمای چهل درجهی شهرتونم راحت باهاش کنار میای. اینجوری زورکی سر کردن ممکنه باعث بشه از همه طلبکار بشی. یا شاید از بقیه که حجاب ندارن متنفر بشی. چون با خودت میگی من به خودم اینقدر سختی میدم ولی بقیه خوشن. عین خیالشونم نیست.
–ولی اگه الان بدون چادر برم بیرون که مامانم جلوی دیگران احساس حقارت می کنه.
–خب الان بپوش که اون بنده خدا هم شوکه نشه، بعد که رفتید شهرتون کمکم باهاش صحبت کن بهش آمادگی بده. خلاصه دل مادرتم به دست بیار دیگه...
با صدای آرش بلند شدم و رفتم جلوی در اتاق.
–می خوام عمه اینارو ببرم راه آهن، میای باهم بریم؟
–آره، فقط چند دقیقه صبرکن آماده بشم.
همه ایستاده بودند. عمه یکی یکی از همه خداحافظی میکرد. من هم از همه خداحافظی کلی کردم که بروم. زن عموی آرش به طرفم امد و گفت:
–راحیل جان تا شما برگردید ما رفتیم صبر کن ببوسمت و خداحافظی کنیم بعدبرو. زن عمو تیپش شبیهه مادر شوهرم بود. موهای یخی رنگش را از کنار شال مشگیاش بیرون گذاشته بود و این تضاد رنگ، و آرایش ملایمش زیبایی خاصی به صورتش داده بود. زن با شخصیت و دوست داشتنی بود.
مشتاقانه بغلم کرد و همانطور که می بوسیدم گفت:
–دعا کن خدا به منم دوتا عروس، خانم مثل خودت بده.
از حرفش خجالت کشیدم. گفتن این حرف بین این جمع، فقط آتش حسادت را شعله ور تر میکرد.
بدون این که سرم را بالا بیاورم دوباره خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.
در سالن راه آهن موقع خداحافظی عمه رو به آرش کرد و گفت:
–عمه جان، به ما سر بزنید، توام مثل اون داداش از دماغ فیل افتادت نباشیا، چند وقت دیگه مادر و نامزدتم بردار بیایید پیش ما.
نگاهی به آرش کردم، از حرف عمه لبخند به لبش امد.
–چشم عمه، مزاحم می شیم.
آرش امروز برعکس روزهای قبل موهایش را بالا داده بود و شلوار و تیشرت جذب پوشیده بود. خیلی خوش تیپ شده بود. ولی من همان لباس پوشیدنهای ساده و مردانه اش را
بیشتر می پسندیدم.
بالاخره عمه و فاطمه راهی شدند و ما به طرف در خروجی راه افتادیم.
احساس تشنگی کردم. چشم چرخاندم که ببینم آب سرد کن میتوانم پیدا کنم.
–دنبال چی می گردی؟
تشنمه، میخوام ببینم اینجا آب سرد کن هست.
آرش هم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
–ولش کن بریم آب معدنی بگیریم.
در مسیر چشمم به یک آب سرد کنی افتاد.
–ایناهاش، توام میخوری؟
–حالا تو بخور.
لیوان مسی که همیشه توی کیفم داشتم را درآوردم و همانطور که از آب پرش می کردم فکر شیطنت باری از ذهنم گذشت. به اصرار زیاد من، اول آرش آب خورد و بعد من خوردم.
دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم.
آرش مشکوک به لیوان پر از آب نگاه کرد.
–چرا نمی خوری؟
–از سالن بریم بیرون می خورم.
زیر چشمی کنترلم میکرد.
از سالن که خارج شدیم گفت:
–بخور دیگه.
نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم.
–راحیل چه فکری تو سرته؟
جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی سرش بریزم و فرار کنم.
از پشت صدایم کرد.
–راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمیآمد، نکند فکرم را خوانده.
ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید.
صدای قدمهای بلندش میآمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم.
ولی بادیدن مرد پشت سرم شوکه شدم وخنده ام محوشدو هین بلندی کشیدم.
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت192
باشنیدن صدای جرینگ جرینگ لیوان و گرفتن صورتش با دستش تازه فهمیدم چی شده. ای وای خدای من...
لیوانم از دستم سر خورده بود و به صورت این آقا خورده بود. آب از صورتش می چکید و بهت زده به من خیره شده بود.
صدای پای آرش را شنیدم که به دو خودش را به ما رساند و کف دستش را روی سینهاش گذاشت و تند و با عجله گفت:
–داداش ببخشید، فکر کرده منم، متوجه نشده، بعد اشاره کرد به صورت آقا و گفت:
–بزارید ببینم طوری نشده باشه. آن آقا با عصبانیت دستش را پس زد و گفت:
–توی خیابون جای دعوای خانوادگیه؟
آرش دوباره عذر خواهی کرد و گفت:
–خانمم مشکل اعصاب داره بعضی وقتها اینجوری میشه، بازم ببخشید. بعد رو به من کرد و با خشم مصنوعی گفت:
–یه دستمال کاغذی بده زن، ببین چی کار کردی، وقتی حالت اینقدر بده چرا از خونه میای بیرون؟
همانطور که با حال خراب و استرس داخل کیفم دنبال دستمال میگشتم. گفتم:
–من شرمنده ام آقا، ببخشید.
آنچنان اخم هایش درهم بود که من جرات نگاه کردن به او را نداشتم. قدش از آرش بلندتر بود و هیکل خیلی درشتی داشت. ابروهای پهن و مشگیاش صورتش را خشن کرده بود. بالاخره دستمال را پیدا کردم و به آرش دادم.
آرش خواست صورت مرد را پاک کند که او دستمال را با خشونت از آرش گرفت.
–خودم پاک می کنم.
بعد از این که صورتش را پاک کرد، دستمال را پرت کرد روی زمین و رو به من گفت:
–دفعهی بعد خواستید شوهرتون رو بزنید اول درست نگاه کنید. آخه خیابون جای این کارهاست؟
بعد هم رفت. از خجالت دلم می خواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. حتی نمیتوانستم به آرش هم نگاه کنم. همین که آن مرد به اندازهی کافی از ما دور شد، انگار آرش کلی خنده در دلش انبار کرده بود، ناگهان منفجر شد. آنقدر خندید که صورتش قرمز شد.
حالا خوب بود آنجا گوشهایی از محوطه ی بعد از سالن بود و زیاد رفت و آمد نبود.
بالاخره آرش به زور خندهاش را جمع کرد و لیوان را از روی زمین برداشت. دستم را گرفت و به طرف ماشین راه افتادیم. از خنده هایش حرصم گرفته بود. همین که استارت ماشین را زد سرش را روی فرمان گذاشت. شانه هایش از خنده می لرزید. نمی دانم چرا من اصلا خندهام نمیآمد.
بیشتر حس یک آدم ضایع شدهی سنگش به تیر خورده را داشتم.
آرش سرش را بلند کرد. وقتی قیافهی در هم مرا دید، دستم را گرفت و لبهایش را به هم چسباند تا دوباره خنده اش نگیرد و گفت:
–باور کن قیافهی مرده یادم میاد نمی تونم جلوی خندم رو بگیرم. فکر کن واسه خودت داری توی خیابون خوش و خرم راه میری یهو یه لیوان بکوبن توی سرت...خنده دارترش هیکل یارو بود، تو پیشش فنچ بودی. فکر کن با اون هیکل گُندش لیوان رو زدی توی صورتش و بدبخت مثل بچه ها فقط نگاهت میکرد.
زیرلب گفتم:
–بیچاره...بعد برگشتم طرفش. اصلا تو چرا نیومدی دنبالم؟
–چون بهت شک کردم و فاصلهام رو رعایت کردم. الان ناراحتی من جای یارو نبودم؟ می خواستی یه طرف صورت من کبود بشه؟ من زرنگم عزیزم.
چشم هایم را ریز کردم و نگاهش کردم.
–وایسا ببینم اونجا پیش اون آقاهه گفتی من مشکل اعصاب دارم؟
–ببخشید، ولی اگه نمی گفتم که یارو ولمون نمی کرد.
–باید مجازات بشی، به خاطر این که از زیر تلافی کردن فرار کردی و یکی دیگه تاوان داد.
با حرفم دوباره خندهاش شروع شد. ماشین را راه انداخت، ولی مدام می خندید.
–راحیل من اصلا فکرش رو نمی کردم تو اینقدر با مزه باشی.
–مجازات که شدی متوجه میشی چقدر بامزهام.
–وای خدا به دادم برسه، یادمه اون روز گفتی میخوای با پارچ روم آب بریزی، جون من پارچ رو محکم دستت بگیر، یه وقت نکوبیش توی سرم. ضربه مغزی میشما...
از این حرفش خندهام گرفت و یک مشت حواله ی بازویش کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت193
لیوانم را طرفم گرفت و به فرو رفتگی لبهی لیوان اشاره کرد و گفت:
–هر وقت ببینیش امروز برات یادآوری میشه و میخندی.
پشت چشمی برایش نازک کردم و لیوان را داخل کیفم گذاشتم.
–عوضش می کنم، چون هر دفعه نگاهش کنم خودم رو سرزنش می کنم. میشه من رو ببری خونمون؟
با تعجب نگاهم کرد.
–چرا؟ تا ما بریم برسیم خونه، همه رفتن، نگران نباش...
–خونه خودمون راحت ترم. توام راحت بگیر بخواب.
–اگه توی اتاق مامان راحت نیستی، میریم اتاق من، دیگه ام مژگان نیست که...
وقتی تردید مرا دید ادامه داد:
–من روی زمین میخوابم تو روی تخت بخواب که راحت باشی. یا هر جور که تو بگی، فقط حرف از رفتن نزن.
سرم پایین بود و حرفی نمی زدم.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–من به مامانت قول دادم که فعلا دستم امانتی، خیالت راحت باشه عزیزم.
از حرفش خجالت کشیدم و از شیشهی ماشین بیرون را نگاه کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت هیجان زده گفت:
–راستی برات سورپرایز دارم بعد دستش را دراز کرد و پخش را روشن کرد، صدای موزیک ملایمی پخش شد که بعد از چند لحظه یک خوانندهی سنتی خوان شروع به خواندن کرد. لبخندی زدم و گفتم:
– سلیقه ی موسیقیت تغییر کرده؟
چشمکی زد و صدای موسیقی را کمی پایین آورد.
–فکر کردی فقط خودت بلدی تحقیق کنی؟
–هیجان زده گفتم:
–واقعا؟
–البته نه مثل شما، ولی خب یه چیزایی مطالعه کردم.
–خب نتیجه اش؟
سینهاش را صاف کرد و گردنش را جلو داد. صدایش را مثل اخبار گوها کرد و گفت:
–طی تحقیقات من، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خوب می تونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده.
اگر موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده می خونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود واین چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی.
طبق گفتهی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم یه جورایی آدم رو وابسته میکنه... بعد نفسش را بیرون داد و آرامتر ادامه داد:
–البته من اینایی که میگم خوندم و جالبم بود و تا حدودی قبولشونم دارم ولی نمی تونم انجامش بدم.
چون یه عمری موسیقی بد گوش کردم لذتم ازش بردم، الان به این راحتیها نمی تونم این حرفها رو بپذیرم. بعدقیافه اش را مضحک کرد و کمی صدایش را نازک کرد.
–معتادم اعیال معتاد می فهمی...
پقی زدم زیر خنده.
–نکن که اصلا بهت نمیاد، زشت میشی.
از حرفهایش خوشحال شدم. تیکهی آخرحرفش برایم مهم نبود، همین که رفته بود دنبالش و تحقیق کرده بود یعنی حرفهایم برایش مهم بوده، و این خیلی برایم اهمیت داشت. مهم تر از آن این که موسیقی طبق سلیقهی من پیدا کرده بود.
صدای موسیقی را زیاد کردم و دستش را گرفتم و چشم هایم را بستم و گوش سپردم به نوای زیبایی که پخش میشد.
–من اکثر کارهای این خواننده رو شنیدم. برام جالب بوده.
–حدس زدم خوشت بیاد.
دستش را فشار دادم و گفتم:
–ممنونم.
–قابل شما رو نداشت. ولی من نتونستم باهاش ارتباط بگیرم.
–واقعا برام جالب بود. هم حرفهات، هم این کشفی که کردی.
دستم را بوسید و همانطور که چشم به خیابان داشت گفت:
–اصلا فکر نمی کردم در این حد خوشت بیاد.
–فقط لبخند زدم و دل به صدای خواننده سپردم.
"ای آتش پنهان در من، برخیز
ای شسته به خون، پیراهن، برخیز
برخیز با داغ نهان، برگیراین بار گران...
آتش تنهایی در دل دارم...
دست اگر از عشق تو بردارم....
آنقدر غرق بودم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت194
*آرش*
وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد.
مادر با چشم گریان تکه های شکستهی ظرفی را جمع می کرد.
یکی از صندلیهای میز ناهار خوری هم روی زمین افتاده بود و تکهایی از دستهاش شکسته بود. هنوز وسایل پذیرایی روی عسلیها بودند. فنجان ها و پیش دستیهایی که داخل بعضیهایشان میوه و بعضیها آشغال میوه بود.
من وراحیل هاج و واج خانه را و مادر را از نظر گذراندیم. کمک مادر رفتم و پرسیدم:
–چی شده مامان؟
مادر نگاه معنی داری به راحیل که هنوز همان جا جلوی در خشکش زده بود انداخت. راحیل معنی نگاه مادر را فهمید و با تردید گفت:
–آرش جان من میرم توی اتاق لباسم رو عوض کنم. با حرکت سر، کارش را تایید کردم. مادر که می داند من آخرش همه چیز را به نامزدم میگویم، چرا اینطور برخورد می کند. فعلا باید ملاحظهی حال خرابش را کنم. با این که از رفتارش ناراحت شدم، ولی حرفی نزدم و نگاهم را از رفتن راحیل گرفتم و به مادر دادم.
مادر تکه های بزرگ شیشه را در سطل زباله خالی کرد و اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید وآرام گفت:
–هیچی مادر، کیارش و مژگان دعواشون شد، یه کم بحث کردند و مژگان آماده شدو کیفش رو برداشت که قهر کنه بره، کیارشم مثلا می خواست جلوش رو بگیره، کیفش رو گرفت پرت کرد خورد به گلدون روی اپن و گلدون هزار تیکه شد.
–دعوا واسه چی؟
چه می دونم، بعد از اینکه عموت اینا رفتند، مژگان گوشی کیارش رو گرفت تا عکس های مسافرتش رو ببینه، که البته کیارشم نمیداد به زور مژگان داد. حالا دیگه نمی دونم عکس چی بود، کجا بود، که مژگان باز خواستش کردو کمکم صداشون بالا رفت و دعواشون شد.
–پس الان کجا هستند؟
–مژگان با عصبانیت از در بیرون رفت و کیارشم دنبالش.
توی فکر بودم که گوشیام زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداختم و رو به مادر گفتم:
–کیارشه.
–جانم داداش؟
بدونه این که سلام کند، همانطور که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند و آرام تر حرف بزند گفت:
بامژگان دعوامون شده، توی محوطهی برج نشسته و نمیاد بالا، بیا ببرش امشب خونتون بمونه تا فردا آرومتر بشه باهاش حرف بزنم.
–خب داداشِ من، یه کم بهش اصرارکنی میاد. با مهربونی و...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–اصرارکردم نیومد. اگه حامله نبود می رفتم گوشش رو میگرفتم و بازور میاوردمش بالا. به خاطر اون بچه می ترسم. نشسته اونجا، اونم این وقت شب می خواد آبروی من رو جلوی درو همسایه ببره.
–باشه، الان میام دنبالش.
بعد از این که تماس را قطع کردم یاد راحیل افتادم، به بیچاره گفته بودم امشب دیگه مهمان نداریم.
نمیدانم این زن و شوهر چه مشکلی دارند، از وقتی من نامزد کردم مدام واسه هم دیگه تو قیافه اند، اینم از امشب.
بعد از این که به مادر حرفهای کیارش را تعریف کردم، به طرفه اتاقم رفتم.
راحیل لباسش را عوض کرده بود و مظلوم نشسته بود روی تخت. تا من را دید بلند شدو نگران نگاهم کرد. چشم هایش پر از سوال بود. ولی حرفی نمیزد.
حتما به خاطر نگاه مادر دلش نمی خواست دخالت کند.
نشستم روی تخت و برایش همه چیز را تعریف کردم و آخرش هم گفتم که باید بروم.
غمگین نگاهم کردو حرفی نزد.
–ببخش راحیل.
–این چه حرفیه پیش میاد دیگه، عذر خواهی نیاز نیست.
حتی نتوانستم دلیل عذر خواهیام را بگویم. از این که مادر او را محرم نمیدانست و جلویش حرفی نزد خجالت کشیدم.
از اتاق بیرون امدم. او هم همراهم امدو گفت:
–تا تو بیای منم به مامان کمک می کنم که سالن رو مرتب کنیم.
با قدر دانی نگاهش کردم و راه افتادم.
وقتی به محوطهی برج رسیدم، مژگان نبود. کمی چرخیدم و گوشه کنار را نگاهی انداختم. پیدایش نکردم.
گوشیام را برداشتم تا از کیارش بپرسم ببینم به خانهشان رفتهاست. ولی بعد فکر کردم اگر نرفته باشد، دوباره یک شر دیگر درست میشه.
تصمیم گرفتم به خود مژگان زنگ بزنم.
–الو مژگان، کجایی؟
مکثی کردو گفت:
–کنار خیابون.
–کدوم خیابون؟ من الان جلوی خونتونم،
–همون خیابون نزدیک خونمون، تو امدی چیکار؟
–این وقت شب کنار خیابون؟ بیا طرف خونتون میام بهت میرسم.
–می خوام برم خونه دوستم، نمی خواد تو بیای؟
پوفی کردم و دیگر توضیحی ندادم، فقط گفتم:
–صبر کن من می رسونمت.
شنیدم که داشت مخالفت می کرد ولی من گوشی را قطع کردم و فوری به سمت ماشینم رفتم.
وقتی پیدایش کردم دیدم کنار خیابون ایستاده و دوتا ماشین مدام برایش بوق می زنند، با دیدن این صحنه فوری از ماشین پیاده شدم و هر چه قدرت داشتم توی صدایم ریختم و صدایش کردم. آنقدر دلم می خواست شرایطش را داشت و میتوانستم یک کشیده بخوابانم توی گوشش...
شوک زده نگاهم کرد و نمی دانم چه در صورتم دید که تقریبا به طرفم دوید.
–سلام، حالت خوبه آرش؟
–نصف شبی کنار خیابون ایستادی، "اشاره به شکمش کردم،" اونم با این وضع، ملت برات بوق میزنن می خوای حالم خوب باشه؟
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت194
*آرش*
وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد.
مادر با چشم گریان تکه های شکستهی ظرفی را جمع می کرد.
یکی از صندلیهای میز ناهار خوری هم روی زمین افتاده بود و تکهایی از دستهاش شکسته بود. هنوز وسایل پذیرایی روی عسلیها بودند. فنجان ها و پیش دستیهایی که داخل بعضیهایشان میوه و بعضیها آشغال میوه بود.
من وراحیل هاج و واج خانه را و مادر را از نظر گذراندیم. کمک مادر رفتم و پرسیدم:
–چی شده مامان؟
مادر نگاه معنی داری به راحیل که هنوز همان جا جلوی در خشکش زده بود انداخت. راحیل معنی نگاه مادر را فهمید و با تردید گفت:
–آرش جان من میرم توی اتاق لباسم رو عوض کنم. با حرکت سر، کارش را تایید کردم. مادر که می داند من آخرش همه چیز را به نامزدم میگویم، چرا اینطور برخورد می کند. فعلا باید ملاحظهی حال خرابش را کنم. با این که از رفتارش ناراحت شدم، ولی حرفی نزدم و نگاهم را از رفتن راحیل گرفتم و به مادر دادم.
مادر تکه های بزرگ شیشه را در سطل زباله خالی کرد و اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید وآرام گفت:
–هیچی مادر، کیارش و مژگان دعواشون شد، یه کم بحث کردند و مژگان آماده شدو کیفش رو برداشت که قهر کنه بره، کیارشم مثلا می خواست جلوش رو بگیره، کیفش رو گرفت پرت کرد خورد به گلدون روی اپن و گلدون هزار تیکه شد.
–دعوا واسه چی؟
چه می دونم، بعد از اینکه عموت اینا رفتند، مژگان گوشی کیارش رو گرفت تا عکس های مسافرتش رو ببینه، که البته کیارشم نمیداد به زور مژگان داد. حالا دیگه نمی دونم عکس چی بود، کجا بود، که مژگان باز خواستش کردو کمکم صداشون بالا رفت و دعواشون شد.
–پس الان کجا هستند؟
–مژگان با عصبانیت از در بیرون رفت و کیارشم دنبالش.
توی فکر بودم که گوشیام زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداختم و رو به مادر گفتم:
–کیارشه.
–جانم داداش؟
بدونه این که سلام کند، همانطور که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند و آرام تر حرف بزند گفت:
بامژگان دعوامون شده، توی محوطهی برج نشسته و نمیاد بالا، بیا ببرش امشب خونتون بمونه تا فردا آرومتر بشه باهاش حرف بزنم.
–خب داداشِ من، یه کم بهش اصرارکنی میاد. با مهربونی و...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–اصرارکردم نیومد. اگه حامله نبود می رفتم گوشش رو میگرفتم و بازور میاوردمش بالا. به خاطر اون بچه می ترسم. نشسته اونجا، اونم این وقت شب می خواد آبروی من رو جلوی درو همسایه ببره.
–باشه، الان میام دنبالش.
بعد از این که تماس را قطع کردم یاد راحیل افتادم، به بیچاره گفته بودم امشب دیگه مهمان نداریم.
نمیدانم این زن و شوهر چه مشکلی دارند، از وقتی من نامزد کردم مدام واسه هم دیگه تو قیافه اند، اینم از امشب.
بعد از این که به مادر حرفهای کیارش را تعریف کردم، به طرفه اتاقم رفتم.
راحیل لباسش را عوض کرده بود و مظلوم نشسته بود روی تخت. تا من را دید بلند شدو نگران نگاهم کرد. چشم هایش پر از سوال بود. ولی حرفی نمیزد.
حتما به خاطر نگاه مادر دلش نمی خواست دخالت کند.
نشستم روی تخت و برایش همه چیز را تعریف کردم و آخرش هم گفتم که باید بروم.
غمگین نگاهم کردو حرفی نزد.
–ببخش راحیل.
–این چه حرفیه پیش میاد دیگه، عذر خواهی نیاز نیست.
حتی نتوانستم دلیل عذر خواهیام را بگویم. از این که مادر او را محرم نمیدانست و جلویش حرفی نزد خجالت کشیدم.
از اتاق بیرون امدم. او هم همراهم امدو گفت:
–تا تو بیای منم به مامان کمک می کنم که سالن رو مرتب کنیم.
با قدر دانی نگاهش کردم و راه افتادم.
وقتی به محوطهی برج رسیدم، مژگان نبود. کمی چرخیدم و گوشه کنار را نگاهی انداختم. پیدایش نکردم.
گوشیام را برداشتم تا از کیارش بپرسم ببینم به خانهشان رفتهاست. ولی بعد فکر کردم اگر نرفته باشد، دوباره یک شر دیگر درست میشه.
تصمیم گرفتم به خود مژگان زنگ بزنم.
–الو مژگان، کجایی؟
مکثی کردو گفت:
–کنار خیابون.
–کدوم خیابون؟ من الان جلوی خونتونم،
–همون خیابون نزدیک خونمون، تو امدی چیکار؟
–این وقت شب کنار خیابون؟ بیا طرف خونتون میام بهت میرسم.
–می خوام برم خونه دوستم، نمی خواد تو بیای؟
پوفی کردم و دیگر توضیحی ندادم، فقط گفتم:
–صبر کن من می رسونمت.
شنیدم که داشت مخالفت می کرد ولی من گوشی را قطع کردم و فوری به سمت ماشینم رفتم.
وقتی پیدایش کردم دیدم کنار خیابون ایستاده و دوتا ماشین مدام برایش بوق می زنند، با دیدن این صحنه فوری از ماشین پیاده شدم و هر چه قدرت داشتم توی صدایم ریختم و صدایش کردم. آنقدر دلم می خواست شرایطش را داشت و میتوانستم یک کشیده بخوابانم توی گوشش...
شوک زده نگاهم کرد و نمی دانم چه در صورتم دید که تقریبا به طرفم دوید.
–سلام، حالت خوبه آرش؟
–نصف شبی کنار خیابون ایستادی، "اشاره به شکمش کردم،" اونم با این وضع، ملت برات بوق میزنن می خوای حالم خوب باشه؟