eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
462 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
13.4هزار ویدیو
132 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
مگه زن با زن فرق می‌کنه؟! 📸 دستنوشته یک کاسب باشرف که در حد خودش کار رسانه‌ای انجام داده، خدا خیرت بده👌 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 (ع) ♨️تو قیامت خُـــدا براش پر میکنه! 👌 سخنرانی بسیار شنیدنی 🎙استاد شجاعی •┈••✾🍂🥀🍂✾••┈• ╔═•══❖•ೋ° ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
📲 #عکس_پروفایل 🏴 #شهادت_امام_کاظم(ع) •┈••✾🍂🥀🍂✾••┈• #ڪپی‌با‌ذڪرصلوات‌براے‌ظهور‌قائم ╔═•══❖•ೋ° ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
📲 #عکس_حرم_کاظمین 📲 #عکس_استوری 🏴 #شهادت_امام_کاظم(ع) •┈••✾🍂🥀🍂✾••┈• #ڪپی‌با‌ذڪرصلوات‌براے‌ظهور‌قائم ╔═•══❖•ೋ° ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
مداحی آنلاین - امام کاظم و مبارزه با زره تقیه - مقام معظم رهبری.mp3
1.28M
🏴 (ع) ♨️امام کاظم(ع) و مبارزه با زره تقیه 👌 سخنرانی بسیار شنیدنی 🎙مقام معظم رهبری •┈••✾🍂🥀🍂✾••┈• ╔═•══❖•ೋ° ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 (ع) 🌴با دیده‌ی گریان و با قلب مضطر 🌴ناله دارم در غم موسی بن جعفر 🎙 👌بسیار دلنشین •┈••✾🍂🥀🍂✾••┈• ╔═•══❖•ೋ° ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
4_6026197286495716640.mp3
11.94M
⁽﷽⁾ °•|🌱『🎼🎶』🌱|•° ◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ 🔳 (ع) 🌴کجایی مادرم 🌴تو لحظه‌های آخرم 🎙 حسین_سیب_سرخی ⏯ شور 👌بسیار دلنشین ❉ ╤╤╤╤ ✿ ╤╤╤╤ ❉ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌. ‹🖤 ⃟ياامام‌موسی‌کاظم ❉ ╧╧╧╧ ✿ ╧╧╧╧ ❉ 🪔 ╔═•══❖•ೋ° ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
4_5918240745185086220.mp3
9.27M
⁽﷽⁾ °•|🌱『🎼🎶』🌱|•° ◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ 🔳 (ع) 🌴داروی هر درد ما از دم تو می رسد 🌴حک شده بر سینه یا باب الحوائج مدد 🎤 ⏯ زمینه 👌بسیار دلنشین ❉ ╤╤╤╤ ✿ ╤╤╤╤ ❉ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌. ‹🖤 ⃟ياامام‌موسی‌کاظم ❉ ╧╧╧╧ ✿ ╧╧╧╧ ❉ 🪔 ╔═•══❖•ೋ° ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_سی_و_دوم نماز قضا توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کس
🌷 🌷 دلت می آید؟ ... نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ... - من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ... پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ... - آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ... سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ... - نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ... با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ... - دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ... نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ... سعید خودش رو کشید کنار من ... - واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_سی_و_سوم دلت می آید؟ ... نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایس
🌷 🌷 گدای واقعی ... راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ... حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم آورد ... - هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ... رو کرد سمت من ... - نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی ... باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ... دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم ... - شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که ... صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ... - خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ... صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ... - شرمنده خانم به زحمت افتادید ... تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ... ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷
‹بِٮـــمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› 🖐🏻!
5714915861.mp3
2.75M
↵دعاےعھـد . . ♥️! میون‌‌اشڪ‌هاودعاهاے . . . قشنگتون‌ماروفراموش‌نڪنیدᵕ.ᵕ🌱