eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
462 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
13.4هزار ویدیو
131 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
71.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❥༻⃘⃕࿇🍃🌼🍃༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄ وقتی شن‌ها از اهل بیت می‌گویند! 🔹نقاشی شنی زیبای "" با صدای علی فانی و هنرنمایی علی برنایی ویژه روز مباهله 🔹 آیت‌الله بهجت هر شب حدیث کسا را قرائت می‌کردند و می‌فرمودند: «خیلی دیده شده و گفته‌اند که امام زمان (عج) را در مجالس حدیث کسا حاضر دیده‌اند.» ❥༻⃘⃕࿇🍃🌼🍃༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄ ╔═•══❖•ೋ° @Beh_to_az_door_salam ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
پنج روز مانده تا محرم بیقرارم از اینکه دست خالی ام چیزی ندارم شش گوشه و؛ شش ماهه؛ بهانه شد مهیا حتی اگر یک قطره شد باید ببارم @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🍃 قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله : اِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ علیه السّلام حَرارَةً فى قُلُوبِ الْمُؤ منینَ لا تَبْرَدُ اَبَداً. ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ @Beh_to_az_door_salam
07 (2).mp3
5.06M
🔊 سرود | بنی آدم اعضای یکدیگرند 🎙 کربلایی علی اکبر حائری 📆 مراسم جشن غدیر خم| 1403/04/06 هیئت یازینب سلامﷲعلیها @Beh_to_az_door_salam
پناه.mp3
2.67M
حال دلم همیشه روبراهه وقتی حسین حسینه رو زبونم اینقده اسمت برکت داره که همیشه ذکر خیرته تو خونم💔 🎧حاج‌سیدرضا🎙 ▫️درثواب‌انتشار‌شریک‌باشید @Beh_to_az_door_salam
═•☆✦𑁍❧❤️❧𑁍✦☆•═ ✍هیچ وقت نگو❌: محیط خرابه، منم خراب شدم👀 هر چه هوا سردتر باشد❄️، لباست را بیشتر میکنی🧥!!! 💥پس هر چه جامعه فاسدتر🌑 شد، تو لباس تقوایت را بیشتر کن🌿🙂 💛⃟ٖٜٖٜٖ🕋꯭الـٰلّهُمَ؏َجـِّلِ‌لوَلیِّڪَ‌اَلْـ؋ـَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻 @Beh_to_az_door_salam
•• ♥️عشق=خدا☝️🏼 و‌خدایۍ‌که‌با‌ما‌دوستۍ‌میکند؛ درحالیکه‌ازهمه‌ما‌بۍنیاز‌است 🙃!💛 😇☀️🌈 ❤️⃟ٖٜٖٜٖ🕋꯭الـٰلّهُمَ؏َجـِّلِ‌لوَلیِّڪَ‌اَلْـ؋ـَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻 @Beh_to_az_door_salam
نماز اول وقت فراموش نشه التماس دعا🤲🏻
. ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⡋⠉⢀⣀⠉⠙⢿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠀⢈⣿⣿ ⣿⡟⡟⠛⠛⠛⠛⠛⠛⠻⢿⣿⣿⣿⣿ ⣿⣷⣦⣴⣶⣶⣶⣶⠶⣶⣾⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⡿⠻⡟⠀⣀⠀⢹⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣧⡀⠁⠀⣿⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣟⠋⠀⣸⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣶⣾⣿⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⡟⠉⠀⠀⠉⢻⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⡇⠀⠛⠛⠀⣸⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣶⣶⣶⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠁⠀⠀⠀⠈⠙⢿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⠋⢙⣿⣿⣿⣿⠀⢸⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣷⣿⣿⣀⣀⣀⣠⣾⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⡿⠿⢿⣿⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣟⠁⢀⣤⠀⢹⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣷⣿⣿⣤⣼⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⡟⠁⣀⠈⢻⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⡿⠛⢿⡇⠀⣿⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣷⣄⡀⠁⠀⣿⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⡿⠛⢿⣶⣾⣿⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⡷⠀⢺⣀⣀⣀⠀⢺⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣶⣿⠛⠛⠛⠀⠸⠿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣶⣶⣶⣶⣦⠀⢹⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣤⣼⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠛⠛⠛⠻⣿⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠶⠶⠶⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣤⣤⣄⠀⢹⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠉⠉⠉⠀⢼⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠟⠛⠿⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⠇⠀⣦⡄⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣇⠀⠁⣀⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠿⠿⠿⠀⢸⠟⠙⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣤⣤⣤⠀⢹⡃⢈⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⡿⠟⠛⠉⠀⢼⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣷⣤⣶⣿⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣶⣾⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠋⠉⢿⣿⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⡿⠁⢀⡀⠘⣿⡿⠻⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣇⣀⣺⣷⠀⢸⣷⣴⣿⣿ ⣿⣿⣿⡟⠛⠛⠛⠛⠋⠀⣸⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣷⣶⣶⣶⣶⡶⠀⢸⡿⠻⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣀⣀⣀⠀⢺⡗⠐⣿⣿ ⣿⣿⣿⡏⠉⠉⠉⠉⠉⠀⢼⣿⣾⣿⣿ ⣿⣿⣿⣷⣶⣶⣶⣶⣶⠀⠸⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠀⠀⡀⠹⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣦⣼⣷⠀⢹⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠛⠁⢀⣼⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣷⣾⣿⣿⣿
خب رفقا یه موضوعی رو میخوام بهتون خبر بدم🙂 خواستم بگم ما اینجا همگی دور هم یه خانواده ایم و بزرگمون هم حضرت³¹⁵ هست🫀 پس چی شد؟ از الان به بعد ما یک خانواده یک هزار و سیصد و هجده نفری هستیم🥺🫀 انشاالله همگے شب سوم محرم گریه کنیم خود حضرت رقیه با دستهای کوچیکش اربعینمون رو امضا کنه😭 سه تا الهے بہ رقیه بگیم همه گی❤️‍🩹 🙂❤️‍🩹 جان میدهم برای دخت سہ ساله😢🫀
═•☆✦𑁍❧❤️🌻💛❧𑁍✦☆•═ 🔴 یک ذکر ساده برای توسل به امام زمان 🔵 امام زمان علیه السلام در تشرف همسر آقای خداکرم زارع ضمن شفای بیماری صعب العلاج ایشان به او فرمودند : (در زندگی ) هر کجا درمانده شدی بگو: 🌕 یا صاحب الزمان! 📚 شیفتگان حضرت مهدی ج ۲ ص ۳۳۸ 💛⃟ٖٜٖٜٖ🕋꯭الـٰلّهُمَ؏َجـِّلِ‌لوَلیِّڪَ‌اَلْـ؋ـَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻 @Beh_to_az_door_salam
࿐𖣘⃟ٖٜٖٜٖ⃟ٖٜٖٜٖٜ♥️⃟ٖٜٖٜٖٜ❥‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎𖣘࿐࿐𖣘⃟ٖٜٖٜٖ⃟ٖٜٖٜٖٜ♥️⃟ٖٜٖٜٖٜ❥‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎𖣘࿐ • نیم ساعت بعد از اینکه خاکت میکنن🥲 💕پس اینقدر به خاطر حرف و فکر مردم، خدا و مهدی فاطمه رو از خودت ناراحت نکن 💜⃟ٖٜٖٜٖ🕋꯭الـٰلّهُمَ؏َجـِّلِ‌لوَلیِّڪَ‌اَلْـ؋ـَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻 @Beh_to_az_door_salam
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت40 آرش به من نزدیک شدو گفت: –چقدر برام عجیبه ظاهر دخ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 سرم رابه علامت منفی تکان دادم وزل زدم به روبرویم، که یک تندیس، از شهیدی بود که پا نداشت، نمی دانم چرافکرکردم ماهم مثل عراقیها پای آقای معصومی راناقص کردیم. بعدنگاهی به پایش انداختم وتوی دلم خداروشکرکردم که دیگر می تواند راه برود وهمه چیز تمام شده است. بابای ریحانه باتعجب نگاهم کردوریحانه رااز بغلش پایین آوردو ودستش راگرفت وگفت: –ریحانه خانم دیگه بایدبریم پارک. ریحانه پای پدرش را بغل کردو چندبارکلمه ی بغل راتکرارکرد. همین که خم شدم از پدرش جدایش کنم وبغلش کنم، زودتراز من آقای معصومی به آغوش گرفتش. –شماخسته شدید، اجازه بدیدیه کم هم من بغلش کنم. بااخم ریزی که بین دوابرویش نشست نگاهم کردوگفت: –دیگه میریم، بقیه اش بمونه واسه وقتی که حالتون خوب شد. می خواستم مخالفت کنم وبگویم، ناراحتیم ازدست خودم است نه اینجا، ولی نگفتم و سربه زیردنبالش راه افتادم. باصدای اذان جلوی یک مسجدپارک کردو رفتیم نماز خواندیم وبعدش هم پارک، ریحانه کلی با پدرش بازی کرد. من هم روی نیمکت نگاهشان می کردم و به این فکر می کردم که چقدرخوشبخته کسی که همسر آقای معصومی بشود. زندگی را از تمام ابعادش نگاه می کند. صدای آقای معصومی من را از افکارم بیرون آورد. ــ بریم؟ سوالی نگاهش کردم و گفتم: – کجا؟ ــ بریم شام بخوریم. ــ نه دیگه زحمت نمیدم اگه منو برسونید ممنون میشم. ــ نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: –یعنی اینقدر عجله دارید از دست ما خلاص بشید؟ ــ نه اصلا.فقط نخواستم... حرفم را برید و گفت: –باشما بودن جزءبهترین ساعات زندگی ماست، بعد رویش را کرد طرف ریحانه و گفت: – مگه نه دخترم؟ از حرفش سرخ شدم وفقط لبخند زدم. ✍ ...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 جلوی یک رستوران شیک پارک کردو داخل شدیم. چند جور غذا سفارش دادو گفت: –ببخشید که ازتون نپرسیدم، چون می دونم دوباره می خواهید تعارف کنید. چند جور سفارش دادم از همش باید بخورید.مدتی بود یا غذا نمی خوردم یا خیلی کم می خوردم که ضعف نکنم، فکرو خیال آرش من را ازخواب و خوراک انداخته بود. ولی نمیدانم چرا وقتی غذاهارا آوردند حسابی احساس گرسنگی کردم.اول غذادهن ریحانه گذاشتم، که آقای معصومی بچه را از روی صندلیش به بغلش کشیدوگفت: –من بهش غذا می دم، امروز روز شماست لطفا با اشتها غذا بخورید که به ماهم بچسبه.لبخندی زدم و شروع کردم به خوردن، کمی معذب بودم ولی تقریبا غذایم را تمام کردم که آقای معصومی دوباره برایم کشیدو گفت: –تازگیها احساس می کنم گرفته اید و مثل قبل نیستید. مشکلی پیش امده؟ تعجب کردم که چطور متوجه ی این موضوع شده؟.سرم راپایین انداختم و گفتم: –چیزی نیست، انشاالله حل میشه. با نگرانی پرسید: –من می تونم کاری براتون کنم؟ خواهش می کنم تعارف نکنید من از خدامه بتونم این همه لطف شمارو جبران کنم. ــ نه، ممنون. نیاز به گذشت زمان و یه کم صبر هست که خودش حل میشه.در ضمن من وظیفه ام رو انجام دادم، کاری نکردم. این شمابودیدکه به دختر خاله ی من لطف کردید. واقعا ممنونم. با دست چپش ریحانه را روی پایش نگه داشته بودو با دست راستش غذا می خورد. البته خوردن که نه، باغذا بازی می کرد. قاشق را داخل بشقابش گذاشت و نگاهم کردو لبخندبه لب گفت: –چقدر خوشحالم که این کارو کردم و پیشنهاد شمارو برای نگهداری دخترم قبول کردم. اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید.– این شما بودید که سر ما منت گذاشتیدوبه مالطف کردید. بی توجه به حرفم گفت:–به نظر من شما فرشته اید. کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه. از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم: –اینقدر خجالتم ندید، نظر لطفتونه. بعدبرای این که موضوع را عوض کنم، نگاهی به غذاها انداختم و گفتم: –خیلی غذا سفارش دادید، من دیگه نمی تونم بخورم، حیف میشه. چنگالم را از بشقابم برداشت و از دیس یک تکه ی بزرگ کباب جدا کردو در بشقابم گذاشت و گفت: – اینم بخورید بقیه‌اش رو می بریم. سیر بودم ولی نتوانستم دستش را پس بزنم، چون تا حالا از این مهربانیها نکرده بود.احساس کردم خیلی با غرورش می جنگد. از رستوران که بیرون امدیم، مامان به گوشی ام زنگ زد.نگران شده بود.همانطور که برایش توضیح می دادم که امروز امدیم بیرون و کجاها رفتیم سوار ماشین شدم.آقای معصومی هم بعد از این که ریحانه راگذاشت داخل صندلی خودش،ماشین راروشن کردو گاهی با لبخند نگاهم می کرد.بعد از تمام شدن مکالمه ام، گفت: –چقدر مادر خوبی دارید، چقدر راحت باهاش حرف می زنید، مثل یه دوست.ــ بله، من همه چیز رو به مادرم میگم. باهاش خیلی راحتم.ــ خب چرا اون مشکلتون رو بهش نمیگید شاید بتونه کمک کنه.باتعجب گفتم: –مشکلم؟ــ همون که گفتین به مرور زمان حل میشه.مرموز نگاهش کردم و گفتم:– مامانم میدونه. اتفاقا توصیه ی خودشون بود که صبور باشم.سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت: – واقعا صبر معجزه میکنه.وقتی مقابل در خانه رسیدیم، تشکر کردم و گفتم گاهی به ریحانه سر میزنم.اخمی کردو گفت: –گاهی نه، حداقل هفته ای یک بار، قول بدید.ــ قول نمی تونم بدم چون اول باید از مامانم بپرسم. دوباره چهره اش غمگین شدو گفت:– اگه ریحانه بهانتون رو گرفت، می تونم بهتون زنگ بزنم باهاتون صحبت کنه؟ــ بله حتما، خودمم زنگ می زنم و حالش رو می پرسم، دلم براش تنک میشه.نگاه حسرت باری بهم انداخت که نمی دانم چرا قلبم ریخت و هول شدم.سریع ساکم رابرداشتم وریحانه رابغل کردم و حسابی بوسیدمش و خداحافظی کردم. خانه که رسیدم انگار غم عالم راتوی دلم ریختند. این خداحافظی برایم سخت بود.بعد از سلام و احوالپرسی با مامان و اسرا به اتاقم رفتم ودررا بستم و پشتش نشستم و بغضم رارها کردم. می دانستم آقای معصومی به خاطر خود من مرخصم کرد، کاملا معلوم بود که دلش نمی خواست. حتما از این به بعد برایش خیلی سخت می شود. ولی چه کار می توانستم بکنم.لباس هایم را عوض کردم وروی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که توی این چند ساعت آنقدر سرگرم بودم که فکر آرش کمتر آزارم داد.پس مامان درست می گفت، باید مدام مشغول باشم. شاید تنها چیزی که تجاتم بدهد همین مشغول کردن فکرو ذهنم است. ✍ ..