eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
458 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
13.5هزار ویدیو
132 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زائران اربعین دل به دریا زدند من البحر الی‌ النحر تصاویر زیبا از حرکت مردم رأس‌البیشه فاو در جنوبی‌ترین منطقه عراق به‌سمت کربلا فاصله 650 کیلومتر مردم این منطقه پیاده‌روی اربعین‌شان را یک ماه مانده به اربعین شروع میکنند @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"دلـــــم‌لک‌زده‌برای‌اربعیـــ💔ــن..." اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری... @Beh_to_az_door_salam
🍂حرکت اسرا سمت شام 🍂 🍂ما،می رَویم به شامِ غمها در تو شد بر ما سِتَم ها 🍂هلهله در مَلَأِ عام آتش و خاکستر از بام 🍂ما و شَکیبایی،دشمن و رُسوایی نبود امّااین،رَسم پذیرایی😔 🍂کوفه خداحافظ... (ع) (عج) @Beh_to_az_door_salam
4_5839261278773712642.mp3
28.04M
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا 🦋 🏴 مراسم عزاداری دهه دوم ۱۴۴۶ دل واپسی دختر زهرا س زحد گذشت خیلی به عمه ام سر بازار خیلی سخت گذشت 😭😭 @Beh_to_az_door_salam
5doa.mp3
3.65M
دعای سمات عصر جمعه ......التماس دعا ‌ @Beh_to_az_door_salam
بهترین خاطره.mp3
2.64M
کاشکی میشد به بهترین خاطره هام برگردم الهی قربونت برم من اگه قابل باشم آدم خبر نداره دیگه حتی از فرداشم یه اربعین میام ولی یه سال توی رویاشم 🎙 مازیار_طاولی مناجات با امام حسین @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون پراز آرامش.. و نگاهِ خداونـد هر کجا که هستین همراهتون باشد شبتون در پناه امام_زمان مواظب خودتون و خوبیاتون باشین همتونو به خدا میسپارم تا فردا یا علی همگی خسته نباشید التماس دعا برا ظهور آقا امام زمان سلامتی رهبرمون آرامش کشورمون وسلامتی خانواده وخودتون دعا کنید حاجت روا بشین @Beh_to_az_door_salam
‹بِٮـــمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› 🖐🏻!
5714915861.mp3
2.75M
↵دعاےعھـد . . ♥️! میون‌‌اشڪ‌هاودعاهاے . . . قشنگتون‌ماروفراموش‌نڪنیدᵕ.ᵕ🌱 @Beh_to_az_door_salam
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)🌸 🌱دعای عهد 🤲🌤 🌺 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ ‌🌺 🔹 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ 🔹 وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ 🔹 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ 🔹 وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ 🔹 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ 🔹 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ 🔹 وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ 🔹 وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ 🔹 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ 🔹 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ 🔹 وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ 🔹 یا حَىُّ یا قَیُّومُ 🔹 أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى 🔹 أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ 🔹 وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ 🔹 یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ 🔹 وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ 🔹 وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ 🔹 یا مُحْیِىَ الْمَوْتى 🔹 وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ 🔹 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ 🔹 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ 🔹 الْقائِمَ بِأَمْرِکَ 🔹 صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ 🔹 عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ 🔹 فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها 🔹 سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها 🔹 وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ 🔹 مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ 🔹 وَ مِدادَ کَلِماتِهِ 🔹 وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ 🔹 وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ 🔹 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ 🔹 فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا 🔹 وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى 🔹 عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى 🔹 لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً 🔹 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ 🔹 وَالذّابّینَ عَنْهُ 🔹 وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ 🔹 وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ 🔹 وَالْمُحامینَ عَنْهُ 🔹 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ 🔹 وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ 🔹 اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ 🔹 الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً 🔹 فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى 🔹 مُؤْتَزِراً کَفَنى 🔹 شاهِراً سَیْفى 🔹 مُجَرِّداً قَناتى 🔹 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى 🔹 فِى الْحاضِرِ وَالْبادى 🔹 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ 🔹 وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ 🔹 وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ 🔹 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ 🔹 وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ 🔹 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ 🔹 وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ 🔹 وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ 🔹 وَاشْدُدْ أَزْرَهُ 🔹 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ 🔹 وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ 🔹 فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ 🔹 ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ 🔹 بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ 🔹 فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ 🔹 وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک 🔹 َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ 🔹 وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ 🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ 🔹 وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ 🔹 وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ 🔹 وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ 🔹 وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ 🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ 🔹 مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ 🔹 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً 🔹 صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ 🔹 وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ 🔹 وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ 🔹 اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ 🔹 عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ 🔹 وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ 🔹 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً 🔹 وَ نَراهُ قَریباً 🔹 بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ 🔺 آنگاه سه بار بر ران خود دست می‌زنی و در هر مرتبه می‌گویی: 🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان 🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان 🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان 🌱 ♥ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🕊 @Beh_to_az_door_salam
📿لعن‌الله‌قاتلیك‌یا‌فاطمة‌الزهراء ✾࿐༅•••{🌿🌹🌿}•••༅࿐✾ ⛈✍🏻 ❤️صلوات حضࢪت زهࢪا👇 🥀🥀اللهُمَّ صَلِّ عَلے فاطِمَةَ وَ أَبیها ✨✨وَ بَعلِها وَ بَنیها 💦💦وَالسِّࢪِّ المُستَودَعِ فیها 🍃🍃 بَعَدَدِ ما أَحاطَ بهِ عِلمُکَ ☑️👈 پیامبر درباره ے ثواب صلوات بر حضرت زهࢪا فرمود :اے فاطمه♥️ ✅✨ هرکس براے تو صلوات بفرستد ✅✨خداوند اوࢪا می آمرزد ✅✨و در هر کجاے بهشت🏞️ که من باشم اوࢪا به من ملحق خواهد ساخت😍🍂 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌ @Beh_to_az_door_salam
السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْوَلِیُّ الْمُجْتَبَی وَ الْحَقُّ الْمُنْتَهَی...🌱 سلام بر تو ای گوهری که خدا تو را برای خودش آفریده است سلام بر تو که تمام حقایق عالم، پرتویی از خورشید توست سلام بر تو و بر روز طلوعت... بله اَللّهُمَّ‌‌عَجِّل‌‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَجَ‌‌وَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ🌸 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه پیوستون دختر اروپایی به آغوش اسلام 😍🥺 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ @Beh_to_az_door_salam
♥️ 🌷 دلم گرفته از این روزگار یا مهدی 🌺 از این زمانه‌ی بی اعتبار یا مهدی 🌷 دوبارہ کردہ هوایت، مدد اباصالح 🌺 دلی که بی تو ندارد قرار یا مهدی السلام_علیک_یا_بقیه_الله صبحتون_مهدوی🌸 @Beh_to_az_door_salam
🔗⃟🖤 خواهرم.... چـــــــــــــــــادر شما تلافی غروبی است..... که در آن روز به زور.... چادر ازسر زنان حرم.... پیامبر می کشیدند.....😔 چادر تو میراث خون دلهای خیمه نشینان ظهر عاشوراست ....😭 و چادر سرکردنتون به همین سادگی انتقام کربــــــــــــــــــلا ست......💔 @Beh_to_az_door_salam
❣"قُلْ هُوَ رَبِّي لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ مَتَابِ" بگو: او خدای من است💖 و جز او خدایی نیست، من بر او توکل کرده‌ام و روی امیدم همه به سوی اوست❤️🙏 @Beh_to_az_door_salam
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت148 سر میز شام شاید دوباره تصادفی کیارش رو بروی من ن
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آرش خندید. همه ما را نگاه کردند ولی نگاه کیارش ترسناک بود. نمی‌دانم با مادر شوهرم چه می‌گفتند که باب میل کیارش نبود. صدایم را صاف کردم و زیر لب گفتم: –تو می خندی چرا من رو چپ چپ نگاه می کنه. آرش خنده‌اش را جمع کرد و گفت: –آخه بهش گفتم، به احتمال زیاد تو به اون مهمونی نمیای. عصبانی شدو بهم گفت که باهات صحبت کنم. بهترین کار این بود که فعلا از جلوی دید کیارش دور باشم و بعد در این مورد با آرش حرف بزنم. –آرش برم آماده بشم؟ با سرش تایید کرد. لباسهایم را پوشیدم ودر حال تا کردن چادر رنگی‌ام بودم که آرش وارد اتاق شدوبا دیدنم لبخند گله گشادی زدو گفت: – وای راحیل خیلی باحالی. ــ من که هنوز نفهمیدم تو به چی خندیدی؟ ــ وقتی حرف سوغاتی رو زدی خنده ام گرفت، آخه کیارش جواب سلام تو رو به زور میده بعد تو میگی میره برامون سوغاتی می خره؟ بدتر از اون قضیه ی مهمونی... حرفش را بریدم. –بگو پارتی، نه مهمونی. جلو امدو چادر تا شده، را از دستم گرفت و گفت: – این رو بزار همین جا توی کمدمن بمونه، هر دفعه با خودت نبرو بیار. چند دست لباس خونگی هم بیار بزار تو کمد من، برای هفته ی آینده. چون کیارش یه هفته میره ترکیه، سپرده مژگان اینجا بمونه. کلی هم سفارشش رو کرده. باتعجب گفتم: –چرا نمیره خونه‌ی مادرش؟ آرش کلافه گفت: –خودش به کیارش گفته اینجا می‌خواد بمونه. می‌خوام تو این یک هفته‌ایی که مژگان اینجاست، توام باشی. با مامانتم خودم صحبت می‌کنم. راستش اگه شرایطش رو داشتید من تو این یک هفته میومدم خونتون می‌موندم. البته اگر شرایطشم بود نمیشد چون کیارش سفارش کرد، حواسم به مامان اینا باشه و تنهاشون نزارم. بعد روی تخت نشست و ادامه داد: –در مورد همون پارتی هم که گفتی، فکر کنم با کیارش به مشکل بخوریم. حرفهایی که از آرش شنیدم حالم را بد کرد.کنارش نشستم و گفتم: –من که به همچین مهمونی نمیام. در مورد مواظبت تو از مژگان، واقعا برام قابل هضم نیست. مگه وسط اقیانوسه که تو مواظبش باشی؟ دستی به موهایش کشیدو گفت: –چی بگم، میگه حاملس یه وقت اتفاقی نیوفته. وقتی بهش گفتم، تو شاید نیایی تو مهمونی، قاطی کرد. ــ به خاطر این موضوع ناراحت بودی؟ ــ اهوم، سکوت کردم چون برای منم ناراحت کننده بود. وقتی سکوتم را دید گفت: – دلیلش رو نمی دونم ولی از وقتی ما نامزد کردیم رفتارش تغییر کرده، اینقدرم ریلکس نبود، تغییر رفتارش اذیتم می کنه. ــ کی؟ ــ مژگان، البته هر دوشون، نمی دونم این زن و شوهر چشون شده... نفس عمیقی کشیدم. –ان شاالله درست میشه. با خودم فکر کردم پس باید یه هفته هر روز بیام اینجا، با مژگان سر کردن برایم سخت بود ولی راه دیگری نداشتم. با صدای آرش از افکارم فاصله گرفتم. ــ راحیل. نگاهش کردم. –بیا یه راهی پیدا کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب. –چه راهی؟ سرش را پایین انداخت و گفت: –نمیشه مثلا یه لباس کاملا پوشیده بپوشی و بیای مهمونی؟ اخم کردم. – نه نمیشه. به نظرت خنده دار نیست من بیام بین یه سری زن و مرد، اونم با اون سبک و سیاق؟ –تو بگو چیکار کنیم. –باهاش صحبت کن و قانعش کن که دست از این کارهاش برداره. اگه الان کوتا بیاییم فردا یه برنامه‌‌‌ی دیگه‌ایی داره. یه روز دو روز نیست که، مثلا فردا همین بچشون به دنیا بیاد دوباره میخواد پارتی راه بندازه و اصرارم کنه ما باشیم. نچی کردو گفت: نمی‌خوام دلخوری... همان لحظه صدای کیارش باعث شد، آرش حرفش را نصفه رها کند. –برم ببینم چی میگه. چند دقیقه ایی از رفتن آرش نگذشته بود که صدای کیارش کمی بلندتر شد. فوری چادر مشگی‌ام را که روی تخت گذاشته بودم برداشتم. سرم کردم و خودم را به سالن رساندم. آخرین جمله‌ی کیارش را شنیدم که گفت: –نخیراینجور جاها بیاد و خودش رو گم نکنه معلوم میشه. بدبخت، تو... با دیدن من سکوت کرد. از این که باز من باعث اختلاف این دو برادر شده بودم، عذاب وجدان گرفتم. مادر شوهرم حراسان به طرفم آمدو گفت: –راحیل بگو میای، تا همینجا همه چی تموم بشه. آب دهانم را قورت دادم و نگاهی به آرش انداختم. صورتش سرخ بود. باید همینجا همه چیز را تمام می‌کردم، تا دوباره فردا پس فردا این آقا کیارش فکر جدیدی برایم نداشته باشد. جلو رفتم و روبرویش ایستادم. تمام جراتم را جمع کردم. سعی کردم آرام باشم. چشم به زیر انداختم و با صدای لرزانی گفتم: –آقا کیارش من همچین مهمونیهایی هیچ وقت نمیام. لطفا آرش رو هم تحت فشار قرار ندید چون بیفایدس. شده از آرش جدا میشم ولی این جور جاها نمیام. همونطور که من به خواسته‌ی شما احترام گذاشتم و موافقت کردم که به سبک خودمون عروسی نگیریم و کلا عروسی گرفتن رو فراموش کنم. شما هم به عقاید من احترام بزارید. هیچ کس نمی‌تونه منو مجبور به کاری کنه. فکر نمی‌کنم یه مهمونی اونقدر مهم باشه که... حرفم نصفه ماند وقتی دیدم، بی توجه به حرفم در
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 دوسه روزی بود که کیارش به مسافرت رفته بود. آرش مدام اصرار می کرد که به خانه‌شان بروم و بمانم. ولی از یک طرف مامان راضی نبود از طرف دیگر سعیده امده بود خانمان و ماندگار شده بود ومی گفت: –حالا دو روزم به خاطر من نرو اونجا. بالاخره آرش به مادر زنگ زد و نمی دانم چه طور توانست راضی‌اش کند. آن روز دانشگاه نداشتیم. آرش گفت می‌آید دنبالم. و فردا از خانه خودشان به دانشگاه میرویم. از کمد اتاقم ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم را داخلش گذاشتم. همینطور جزوه‌ها و کتابهای دانشگاه را. سعیده که آماده میشد که برود، نگاهی به ساکم کردو گفت: –مگه داری میری مسافرت؟ ــ خب وسایل هام زیاده چیکار کنم. به شوخی به اسرا گفت: – فکر کنم این راحیل بیشتر از یکی دوشب می خواد بمونه ها، بیا ببین چه ساکی جمع کرده. خاله رو گذاشته سر کار. اسرا نیم نگاهی به من انداخت و از روی تخت بلند شد و شروع کرد به برس کشیدن موهایش کرد و گفت: –والا با این جاری که این داره، به نظرم تا بردار شوهرش بیاد بمونه اونجا بهتره... اخمی به اسرا کردم و کشیده گفتم: – اسرا... جلوی آینه ایستادم. موهایم را سعیده به صورت تیغ ماهی بافته بود را مرتب کردم. بابلیس را برداشتم و دو حلقه‌ی جلوی موهایم را که کمی کوتاهتر از پشت بود را فر کردم. سعیده نگاهی به فر موهایم انداخت و گفت: –راحیل از وقتی داستان پانته‌آ و کورش کبیرو خوندم. همش فکر می‌کنم حتما اونم مثل تو اینقدر قشنگ بوده. از حرفش پقی زدم زیره خنده و گفتم: –بس کن سعیده. اسرا نگاه عاقل اندر سفیهی به سعیده انداخت و گفت: –این که خواهر من تو زیبایی شبیه پانته آ هست که درست، ولی خدا نکنه عاقبتش مثل اون باشه. سعیده خندیدو گفت: عاقبتش رو نگفتم، زیباییش رو گفتم. البته اونم یه جورایی همه می‌خواستن از شوهرش دورش کنند که موفقم شدند. –ول کن سعیده، آخه این چه تشبیه کردنیه، آدم تنش میلرزه. اسرا گفت: –حالا چرا تنت میلرزه راحیل؟ –آخه آخرش خودکشی میکنه. اسرا هینی کشیدو گفت: –عه، اینو نمیدونستم. این همه خوشگلی رو کرد زیر خاک؟ من هیچ وقت اینایی که خودکشی می‌کنند رو نتونستم درک کنم. سعیده آهی کشیدوگفت: –دیگه بدبختا ببین به کجا میرسن. البته بعضیهاشونم مشکل دارنا، بعد انگشت سبابه‌اش رو برعکس عقربه‌های ساعت کنار گوشش چرخاند. اسرا موهایش را با کلیپس بالا بست و با خنده گفت: – البته خواهر خوشگل من عاقل‌تر از این حرف هاست. ــ عاقل بود...الان دیگه آرش خان نذاشته عقلی تو کله اش بمونه. با صدای زنگ آیفن حراسان به طرف در اتاق رفتم. سعیده خنده ایی کردورو به اسراگفت: –می بینی؟ این همون راحیله که قبلا اهمیتی نمی داد کی در زد، کی پشت درموند، کی امد، کی رفت... بی توجه به حرفش داخل سالن رفتم و دگمه ی آیفن را زدم و از همانجا با صدای بلند گفتم: –بچه‌ها آرش داره میاد بالا. سعیده گفت: –میاد بالا چیکار؟ برو دیگه. ــ کوفت، می خواد بیاد هم مامان رو ببینه هم وسایلم رو ببره، سنگینه. سعیده وارد سالن شد. همانطور که شالش را مرتب می کرد گفت: – چه دوماد چای شیرینی، الان داره خودش رو واسه مادر زنش لوس می کنه؟ مادر خندید و گفت: –قربون او زبون بامزت برم، خاله جان. سعیده خوشحال از حرف مادر، خودش را به او چسباند. صورتم را برای سعیده مچاله کردم و در را باز کردم.. با یک دسته گل مریم که با روبان پهن توری بلندقرمزرنگ بسته شده بودروبرو شدم. ذوق زده به گل ها نگاه می کردم که آرش سرش را از پشت گل ها بیرون آوردو پرسید: –نمی خوای بگیریش؟ گلها را گرفتم و باهمان هیجان گفتم: –وای آرش ممنون. چقدر قشنگن. بعد گلها را جلوی بینی‌ام گرفتم و ریه هایم را از بوی مست کننده‌شان پر کردم. وارد که شد یک جعبه شیرینی هم دستش بود. سوالی نگاهش کردم. –شیرینی خبری خوبیه که میخوام بهت بگم. –چی؟ –حالا بعدا. آرش بعد از احوالپرسی با مامان و دخترا رفت و روی مبل نشست. من به آشپزخانه رفتم تا گلدانی برای گلهاپیدا کنم. دختر ها با دیدن گلها در گوش همدیگر پچ پچ می کردند و لبخند ملیح می زدند. جعبه‌ی شیرینی را باز کردم و از همه پذیرایی کردم. کنار آرش نشستم و با اصرار دلیل خریدن شیرینی را پرسیدم. با خوشحالی نگاهم کردو گفت: –اگه بگم باورت نمیشه. –بگو دیگه، جون به لبم کردی. –کیارش موافقت کرد که مهمونی نگیره. گفت فقط به دوستهای خودم توی رستوران یه شام میدم. ذوق زده پرسیدم: – راست میگی آرش؟ آخه چطوری کوتا امد؟ آرش بادی به غبغبش انداخت و گفت: –این هنر منه دیگه. –ممنونم آرش، میدونم که خیلی خودت رو کوچیک کردی تا راضیش کنی. دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. دخترها در اتاق بودند. مادر هم در آشپزخانه مشغول بود. فوری دستم را بوسید و گفت: –راحیل من هر کاری برای خوشحالی تو می‌کنم. دوباره از حرفهایش بال درآوردم، پرواز کردم و روی 🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. گلها رو به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم، آرش نیم نگاهی به من انداخت وگفت: – چرا با خودت آوردیشون؟ دوباره بو کشیدم و گفتم: – چون قشنگن، چون تو برام خریدی...می ترسم تا برگردم عمرشون تموم شده باشه و نتونم سیر نگاهشون کنم. می خوام جلوی چشمم باشن. میزارم تو اتاقت. لبخندی زدو گفت: – اتاقم که فعلا اشغاله. اخمی کردم و گفتم: – پس ما کجا میریم؟ ــ اتاق مامان. می دونستم که مژگان اتاق آرش رو اشغال کرده ودلم نمی خواست به اتاق مادر آرش بروم. پرسیدم: –پس این چند شب کجا خوابیدی؟ ــ توی سالن. اصلا دلم نمی خواست مژگان در اتاق آرش بماند. باید کاری می کردم..."باید فکر کرد" چند دقیقه به سکوت گذشت و من در افکار خودم غرق بودم. در ذهنم چند راه را حلاجی می کردم تا ببینم کدام بهتر به نتیجه می رسد. آرش سکوت را شکست و گفت: –ناراحت شدی؟ بالاخره یکی از راهها را انتخاب کردم و گفتم: –آرش. ــ جانم. ــ میشه یه خواهشی ازت کنم؟ ــ تو جون بخواه، قربونت برم. ــ من رو برگردون خونمون. ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت. ماشین ها با صدای ممتد وگوش خراش بو قهایشان از کنارمان گذشتند. با ترس به آرش نگاه کردم. ماشین را کنار زدوبا چشم های گرد شده و دهان باز گفت: –چرا؟ ــ من نمی تونم توی اتاق مامانت باشم، سختمه، اصلا راحت نیستم. با تعجب گفت: –چرا؟ اونجا هم قشنگ تره هم بزرگتره. ــ می دونم. موشکافانه نگاهم کردو گفت: –پس موضوع چیه؟ دوباره سکوت کردم. باید حرفی می زدم که نه سیخ بسوزد، نه کباب...بنابراین گفتم: – معذبم، بعدشم دلم میخواد توی اتاق همسرم بخوابم. روی تختش، روی بالشتش، برای مژگان چه فرقی می کنه، خب بره اون یکی اتاق، ولی برای من خیلی فرق میکنه. سرش را به صندلی ماشین تکیه دادو گفت: –پس باید خودت بهش بگی...یه جوری بگو ناراحت نشه. با عصبانیت گفتم: – فکر نمی کنی زیادی داری ملاحظه اش رو می کنی؟ ــ آخه اون حاملس، خونه ی ما مهمونه، کیارش اونو به من... حرفش رو بریدم و گفتم: – من رو ببر خونمون... به رو به رو چشم دوخت و گفت: –باشه خودم بهش می گم. ماشین رو روشن کردو گفت: –فکر می کردم بیشتر از این ها گذشت داشته باشی... حرفش عصبیم کردو گفتم: –موضوع گذشت نیست، موضوع اینه که کار اشتباه، اشتباهه... بعد از چند لحظه سکوت آرام گفت: –راحیل جان، من می دونم اون کارهاش، رفتاهاش اصلا درست نیست. اون خودشم می دونه...ولی الان وقتش نیست که بهش بگم... بعد آب دهانش را قورت داد. –یه چیزی بهت بگم، بین خودمون میمونه؟ با سر تایید کردم. ــ اون الان منتظره من یا تو حرفی بهش بزنیم قهر کنه بره، بعد به کیارش بگه دیدی داداشت از وقتی زن گرفته چقدر عوض شده، صدتا هم بزاره روش تحویل کیارش بده وتو رو مقصر رفتارهای من جلوه بده. کیارشم بیاد بگه نتونستی یه هفته دندون رو جیگر بزاری و مواظب زن و بچه ی من باشی و اونوقت با تو هم دشمن تر بشه. اینجوری من خیلی شرمنده داداشم میشم، کیارش برام خیلی مهمه، وقتی ازم چیزی می خواد هر طور شده باید انجامش بدم. بعد از فوت بابا، کیارش خیلی کمکم کردو پشتم بود، تنها جایی که مخالفت کردازدواجم بود، که اونم کوتاه امد که این برام خیلی ارزش داره. ما خانواده کوچیکی هستیم، به جز کیارش که پشتیبانمه کسی رو ندارم. نزار بینمون شکرآب بشه. نمی خوام بهانه دستشون بدم تا عروسی کنیم و بریم سر خونه زندگیمون، اونوقت دیگه خیالم راحت میشه... ببین حتی اون مهمونی که براش مهم بود رو به خاطر من کنسل کرد. اولش از حرف هایش ناراحت شدم. یعنی برادرش از من هم برایش مهم تراست...ولی وقتی حرف هایش را سبک سنگین کردم و خوب بهشان فکر کردم، دیدم اگر حسادت و احساساتم را کنار بگذارم و منطقی فکر کنم، آرش درست می‌گوید. بخصوص که خودش هم کارهای مژگان را تایید نمی‌کرد.درسته که من نامزدش هستم، ولی خانواده هم خیلی مهم هستند، وآرش می‌خواهد با سیاست خودش بین این دوتا را مدیریت کند و مثل آدم های ناپخته عشقش را نمی‌گیرد بقیه را رها کند...او هنوز هم می ترسد که اتفاقی بیفتد و ما نتوانیم با هم عقد کنیم. –پیاده شو. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم رسیدیم. یعنی اینقدر غرق فکر بودم متوجه نشدم؟ پیاده شدم، آرش از صندلی عقب ساکم رو برداشت و دستم رو گرفت. –با همه ی حرفهایی که زدم، اگر تو بخوای حاضرم برم با مژگان حرف بزنم، با این که می دونم عواقب خوبی نخواهد داشت. سرم پایین بود. وارد آسانسور شدیم، با انگشت سبابه ی خم شده اش چانه ام را بالا داد. –نگام کن...عاشق این تکه کلامش بودم. نگاهش کردم و آرامش و محبتی که در چشم هایش بود باعث شد تمام ناراحتی‌هایم فراموش شود. لبخندی زدم و گفتم: –میریم اتاق مامانت... چشم هایش خندیدند. سرش را به طرفم خم کردولبهاش را نزدیک صورتم آورد، همان لحظه در آسانسور باز شد. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 مادرش در را برایمان باز کرد. سلام کردیم. آرش دست مادرش را بوسید و به شوخی گفت: –مامان جان برای چند روز از اتاقت خداحافظی کن، اشغال گرها امدند. مادرش بی توجه به حرف آرش گفت: –چقدر دیر امدی، یه کم خرید دارم زودتر برو انجامشون بده. آرش دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: –رو چششمم ننه... مادرش چهره اش را مشمئز کردو گفت: –ننه خودتی... آرش همانجور که می‌خندید و ساکم را به طرف اتاق مادرش می‌برد گفت: – الان میرم هر چی خواستی می گیرم. بعد با سر به من اشاره کرد که دنبالش بروم. مژگان از اتاق آرش بیرون امد و بادیدن آرش لبخندی بر لبش نشست و گفت: –چطوری آرش؟ من با دیدن لباسی که پوشیده بود یکه خوردم، یک تاپ و شلوار، تنش بود. آرش آرام جواب سلامش را داد و داخل اتاق شد. سعی کردم لبخند بزنم و به روی خودم نیاورم. وارد اتاق شدم و به آرش گفتم: –می خواهی بری خرید منم باهات میام. همانجور که مات زده گوشی‌اش را نگاه می‌کرد گفت: ــ میشه تنها برم؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ــ چرا؟ ــ آخه یه کاری دارم باید انجامش بدم، نمیشه توام بیای... با این که حرفهایش برایم گنگ بود ولی چیزی نگفتم. بعد از این که آرش از اتاق بیرون رفت، صدای ذوق و شوق مژگان می‌آمد که به آرش می گفت: ــ یه کم از این کارها به برادرتم یاد بده، خدا شانس بده این همه گل...حالا چرا پرتش کرده اینجا؟ سکوت شد و چند لحظه بعد صدای در ورودی امد، فهمیدم که آرش رفت. یادم افتاد که گلها را داخل گلدان نگذاشته‌ام. تا خواستم از اتاق بیرون بروم صدای پیامک گوشی‌‌ام بلند شد. برگشتم. پیام را باز کردم یک فرد ناشناس عکسی برایم فرستاده بود. خواستم حذفش کنم که دیدم پی‌ام داد. ــ عکس رو باز کن تا نامزدت رو بهتر بشناسی. با خواندن پیام انگار استرس را در تمام وجودم تزریق کردند. با دست های لرزان عکس را دانلود کردم. خدای من باورم نمیشد، آرش بود، کنار یک دختر... انگار در یک رستوران بودند. آرش روی صندلی دست به سینه نشسته بود. آن دختر هم پشت صندلی ایستاده بود و سرش را کمی خم کرده بود و کنار سر آرش نگه داشته بود. آرش لبخند کم جانی بر لب داشت، ولی دخترک می خندید. موهای های لایت و آرایشی که کرده بود باعث شده بودخنده اش هم خاص باشد. پروفایلش را چک کردم همین دختر داخل عکس بود. عکسش با یک تاپ و آرایش غلیظ روی پروفایلش بود. با دست های لرزانم صفحه ی گوشی‌ام را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. فکر های جور واجور با بی رحمی تمام به ذهنم هجوم آورده بودند. ولی باید آنها مبارزه می کردم. چشم هایم را بستم و شروع کردم به نفسهای آرام و عمیق کشیدن. بارها و بارها این کار را تکرار کردم تا این که آرام شدم. دیگر دستهایم نمی لرزید. با صدای در، چشم هایم را باز کردم. مژگان بود، با لبخند پهنی گفت: ــ اجازه هست من چندتا از این گلهارو بزارم توی اتاقم؟ من عاشق گل مریمم. نمی دانم در صورتم چه دید که جلو آمد و دستم را گرفت و گفت: ــ حالت خوبه؟ بلند شدم نشستم و گفتم: ــ خوبم، ممنون. ــ دستهات چرا اینقدر سرده؟ نکنه فشارت افتاده؟ بدون این که منتظر جواب من باشد، ادامه داد: ــ از بس که هیچی نمی خوری که هیکلت خراب نشه، حالا که دیگه خرت از پل گذشته، بخور دیگه. فقط سردنگاهش کردم. واقعا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم. بلند شدو گفت: ــ می خواهی چیزی برات بیارم؟ ــ نه کمی بخوابم خوب میشم. او رفت و من دوباره دراز کشیدم و باز فکرهای مزاحم. چرا آرش نخواست همراهش بروم؟ چه کار داشت که گفت باید تنها باشم؟ "باید فکر کنم" کسی که این عکس را فرستاده حتما خواسته به آرش ضربه بزند یا بین ما اختلاف بیندازد. وگرنه دلش که برای من نسوخته. پس بهترین کار این است که فعلا به روی آرش نیاورم. گوشی را برداشتم و فرد ناشناس را مسدودش کردم. اصلا از کجا معلوم این عکس مال الانه؟ باید خودم را مشغول کنم. به آشپز خانه رفتم تا به مادرشوهرم کمک کنم. گلها درون گلدان روی کانتر بودند. با دیدنشان یاد آن عکس افتادم. یعنی برای او هم گل می خرید؟ ولی زود فکرم را پس زدم ورو به مادر شوهرم گفتم: ــ دستتون درد نکنه، گلها رو گذاشتید توی گلدون. همانجور که برنج پاک می کرد گفت: –من نذاشتم، مژگان گذاشته. مژگان روی کاناپه نشسته بودو در حال میوه خوردن بود. ــ دیدم تو اونقدر بی ذوقی انداختیشون اینجا، گفتم حیفه خراب میشن. چند تا شونم بردم تو اتاقم. به گفتن یک ممنون بی حال اکتفا کردم. چاقویی برداشتم و شروع به سالاد درست کردن کردم. ✍ .
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 *آرش* همین که پایم را داخل آسانسور گذاشتم. گوشی‌ام را درآوردم وبه سودابه زنگ زدم. با اولین زنگ گوشی را برداشت. ــ الو... داد زدم: ــ گفتی چه غلطی می کنی؟ او هم با صدای بلند گفت: ــ این آخرین اخطاره، اگه با من نباشی روزی یکی از عکسها مون رو براش می فرستم. با خودم گفتم، بلوف می‌زند. سعی کردم آرام تر باشم. ــ ما که با هم قرار مداری نداشتیم، یه دوره ایی با هم بودیم، تموم شد. با بغض گفت: ــ ولی من بهت وابسته شدم، کمی مِنو مِن کردوادامه داد: ــ من دوستت دارم. پوفی کردم و گفتم: – سوادابه این علاقه یه طرفس، آخه من که محبت خاصی بهت نکردم که بخوام تو رو وابسته کنم. ما دوتا هم کلاسی بودیم که گاهی واسه غذا خوردن باهم بیرون می رفتیم. مگه من بهت ابراز علاقه کردم. مگه من... حرفم را برید و با صدای وحشتناکی گفت: – خیلی پستی...حالا ببین یه کاری می کنم که به پام بیفتی و التماسم کنی... امیدوارم از عشقت خیر نبینی...امیدوارم به روزگار من بیفتی... قطع کرد... دوباره بهش زنگ زدم. می‌خواستم تهدیدش کنم که یک وقت کار احمقانه‌ایی نکند...ولی گوشی‌اش را جواب نداد. به تره بار رسیده بودم. خریدهایی که مادر گفته بود را انجام دادم. باید زود بر می گشتم پیش راحیل، سودابه دختر سبک مغزی بود، هرکاری ممکن بود انجام دهد. باید با راحیل حرف می زدم. خرید ها را روی کانتر گذاشتم و سلام کردم. راحیل جلوی ظرفشویی ایستاده بود و چیزهایی می شست، وقتی برگشت طرفم، به نظر رنگ پریده بود. احساس کردم به زور لبخند می‌زند. مادر جواب سلامم را داد و شروع به وارسی کردن خریدها کرد... ــ وا آرش سبزی آش چرا خریدی؟ ــ مگه خودتون نگفتید؟ خندیدو گفت: – حواست کجاست؟ گفتم سبزی خوردن. مژگان که روی مبل نشسته بود، خندید و روبه راحیل گفت: ــ راحیل راستش رو بگو، چیکار کردی، آرش گیج شده. نگاهم به طرف راحیل چرخید، درحال خشک کردن دستهایش بود. نگاه گذرایی به مژگان انداخت ولبخندی زد. ولی چشم هایش نمی خندیدند. سبزیها را برداشت و روی میزچهار نفره ی آشپزخانه گذاشت و شروع به پاک کردنشان کرد وگفت: – اشکال نداره مامان جان بزارید تو فریزر بعدا استفاده کنید. مادر هم با بی میلی گفت: –آره، شایدم اصلا فردا آش درست کردم. مژگان دستهایش را به هم کوبید و گفت: –ایول مامان. مامان نگاهی به مژگان کردو گفت: –اگه هوس کردی می‌خوای همین امروز بپزم؟ نخود و لوبیای پخته دارم توی فریزر. مژگان جیغ کوتاهی از ذوق کشید و گفت: –اگه این کار رو کنید که عالیه. رو به روی راحیل نشستم. نگاهش را از من می دزدید. یک برگ چغندر برداشتم و جلو چشم هایش تکان دادم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. پرسیدم: ــ خوبی؟ با بازو بسته کردن چشم هایش جواب داد. شروع به پاک کردن سبزی کردم. بلد نبودم تا حالا از این کارها انجام نداده بودم. به دستش نگاه می کردم هر کاری می کرد من هم همان کار را تکرار‌ می‌کردم. در سکوت سبزی پاک می کردیم. مژگان هم به جمع ما اضافه شد و شروع کرد به شوخی کردن، می خواست سبزی پاک کردن را به من یاد بدهد. با ساقه های جعفری روی دستم زدوگفت: ــ فقط برگهاش رو پاک کن. ــ ولی راحیل با ساقه هاش جدا می کنه. راحیل نگاهی به مژگان انداخت و گفت: ــ واسه آش اشکالی نداره، واسه کوکو فقط برگهاش رو باید جدا کنیم. مژگان برگشت از مامان پرسید: ــ آره مامان جان. مادرم که طبق معمول نمی خواست یک وقت آب در دل مژگان تکان بخورد گفت: – هر کس هر جور دلش می خواد پاک کنه، فرقی نمیکنه. بعد از پاک کردن سبزی مادر گفت: –آرش فقط باید بری کشک بگیری. به اتاق رفتم و راحیل را صدا زدم. وقتی امد پرسیدم: ــ می خوای با من بیای قدم زنان بریم کشک بگیریم؟ فکر می کردم استقبال کند. ولی بی تفاوت گفت: –نه می خوام کتاب اون روز رو بخونم. اسمش چی بود؟ فکری کردو گفت: ــ آهان تکنولوژی فکر. مدام سعی می کرد نگاهم نکند. یک آن قلبم ریخت، ترسیدم، نکند سودابه کار خودش را کرده است. خواست از اتاق بیرون برود که دستش را گرفتم و به طرف خودم کشیدمش و گفتم: –اگر خواهش کنم با من بیای چی؟ نگاهش را به دستم دوخت. غمگین تر شد، آرام دستش را بیرون کشیدو گفت: ــ باشه. به خیابان که رسیدیم دستش را گرفتم. دوباره به دستم نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. ــ راحیل. ــ بله؟ ✍ ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ــ چیزی شده؟ نگاهی به صورتم انداخت. – میشه نگم؟ ــ پس افتاده، بازم می خواهی خودت حلش کنی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: ـ حل که نمی تونم... ــ چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم. نگران نگاهم کردو گفت: ــ چرا؟ چی شده؟ با التماس نگاهش کردم. –جون آرش بگو...مرگ من بگو... سرش را پایین انداخت. – دیگه جون خودت رو قسم نده، وقتی سکوت من را دید ادامه داد: ــ به یه شرط. ــ چی؟ ــ خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی. خندیدم. ــ مگه من گاو دریایی ام که عکس العملی از خودم نشون ندم. او هم خنده اش گرفت و گفت: ــ مگه گاو دریایی ام داریم؟ ــ معلومه که داریم، خیلی حیوونه کُندیه. باخنده گفت: – گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه. هر دو خندیدیم وگفت: –یه عکسی برام از یه فرد ناشناس امده، یه کم فکرم رو مشغول کرده. قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا می کرد. با صدای راحیل به خودم امدم. ــ عکس العمل تو که از گاو دریایی ام کُندتره. اضطرابم نگذاشت بخندم. ــ میشه عکس رو ببینم؟ گوشی‌اش را درآورد و قبل از این که عکس را نشانم بدهد پیامی که زیر عکس آمده بود را پاک کرد، دو کلمه ی آخر را توانستم بخوانم، "بهتر بشناسی" حتما نوشته این رو فرستادم تا آرش را بهتر بشناسی. وقتی عکس را دیدم از عصبانیت صورتم گُر گرفته بود. گوشی را از دستش گرفتم و عکس را پاک کردم. ــ مسدودش کردم دیگه نمی تونه پیام بفرسته. با این حرفش همه‌ی خشمم جایش را به خجالت داد. با شرمندگی گفتم: ــ راحیل عذر می خوام. این مسائل مال قبل از ماجرای توئه. از وقتی بهت علاقه پیدا کردم اصلا با دختر ها نه بیرون میرم نه معاشرت می کنم. باور کن ارتباط ما فقط در حد... حرفم را برید. – مگه من ازت توضیح خواستم؟ من اصلا نمی خواستم حرفی بهت بزنم، چون قسمم دادی گفتم. گذشته ی تو به من ربطی نداره، مهم بعد از اینه. دوباره شرمنده گفتم: –تو خیلی خوبی راحیل، من لیاقت تو رو ندارم. آرام گفت: –من خوب نیستم چون بهت شک کردم. اون دگرگونی حالمم، دلیلش شَکَم بود. آهی کشیدم و گفتم: –راحیل چی میگی؟ خب هر کی باشه شک می کنه. من کاملا بهت حق میدم. بی مقدمه پرسید: ــ اسم این دختره سودابس؟ از حرفش جا خوردم و گفتم: ــ آره. خودش گفت؟ ــ نه، قبلا کسی دیگه ایی بهم گفته بود. ــ با تعجب گفتم: –کی؟ ــ دیگه این رو نپرس. کمی فکر کردم و گفتم: –اون روز که سوگند با اون قیافه ی طلبکار من رو نگاه می کردامده بود این رو بهت بگه؟ شاکی نگاهم کرد. مکثی کردم و بعد ماجرای خودم و سودابه را برایش تعریف کردم. حرفی نزد، فقط در سکوت گوش داد. بعد از تمام شدن حرفهایم بی توجه گفت: اینورها لبنیاتی هست، از این کشکهای باز بخریم؟ وقتی به خانه رسیدیم. مادر خبر داد که عمه‌ام با دخترش زنگ زدند وگفتندکه از شهرستان قراره برای چند روز مهمانمان باشند. با صدای اذان راحیل رفت که نماز بخواند. مادر من را کنار کشید و گفت: – حالا چیکار کنیم؟ اینا دونفرن، اتاقها هم که جا ندارند. ــ مامان جان یه جوری نگرانی انگار چی شده. همین وسط پذیرایی دو تا تشک خوشگل میندازی در کنار عمه جان می‌خوابید. فاطمه هم تو اتاق من پیش مژگان بخوابه. مادر جوری نگاهم کرد که یک لحظه احساس کردم دچار حمله ی پانیک شدم.(نوعی بیماری روانی از نوع اختلالات اضطرابی) آب دهنم را قورت دادم و زود گفتم: – اونا برن تو اتاق بخوابند من و راحیل تو ماشین می خوابیم، خوبه؟ خیلی جدی گفت: –فردا ببرش خونشون، شاکی گفتم: – اگه مژگان بره خونه ی مامانش... این بار نگاهش باعث شد که حرفم دوباره به سیستم های باز خورد مغزم برگردد. یعنی وقتی مادرم عصبانی می‌شود. بهترین کار ترک کردن صحنه است. چون دیگر کنترلش دست خودش نیست. این بار شانس آوردم که مهمان داشتیم. مادر با صدای کنترل شده ایی گفت: –کیارش اون رو به من سپرده اونوقت بگم برو خونه ی ننت. از حرفش خنده ام گرفت . –کیارش به چند نفر سپرده؟ بعدشم تو به دیگران میگی ننه اشکالی نداره؟ مژ گان وارد آشپزخانه شدو گفت: –چی میگید مادرو پسر یواشکی؟ ــ هیچی داریم سنگ، کاغذ، قیچی میاریم ببینیم کی تو کوچه بخوابه. توام بیا... بعد مکثی کردم و ادامه دادم: ــ عه، نه تو نیا، چون عضو ثابتی... فقط... مادر چپ چپ نگاهم کردو باعث شد بقیه ی حرفم را بخورم. زیر لب گفتم: –میگم مامان نکنه با همین نگاهها بابام رو کشتی؟ اگه همین جوری ادامه بدی تا شب کما رفتنم حتمیه. ✍ ..