eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
468 دنبال‌کننده
18هزار عکس
13.3هزار ویدیو
129 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر @Asmahasani12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مانند اسیرهای ترک و روم آمده بین شام، زینب با رخت و لباس نامناسب رفته است در ازدحام، زینب (ع) جدید 🔄 🏴 🎙 @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - چشاتو ببند هم‌سفر، دلتو ببر کربلا - مطیعی.mp3
7.84M
چشاتو ببند همسفر دلتو ببر کربلا دوباره بگو یاحسین برو یه سفر کربلا (ع) 11روز تا اربعین🏴 🎙 @Beh_to_az_door_salam
✍شعری زیبا از مرحوم آقاسی: در خیابان چهره آرایش مکن از جوانان سلب آسایش مکن زلف خود از روسری بیرون مریز در مسیر چشم ها افسون مریز یاد کن از آتش روز معاد جلوه گیسو مده در دست باد خواهرم دیگر تو کودک نیستی فاش تر گویم عروسک نیستی خواهرم، این لباس تنگ چیست پوشش چسبان و رنگارنگ چیست خواهرم اینقدر طنازی مکن با اوصول شرع لجبازی مکن @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿چـــــآدُرم۔۔۔﴾ تُو تـــٰــاج بـَــــندگےمَنے ..◇ «مَـــــن دوســـــتَتْ دٰارم۔۔ 𔘓» @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خجالت آور است گفته ام، نمایِ شهرمان چقدر بی حیا و بد حجاب شد بیا دگر هوا بدون بودنت، جهنم است بی گمان نفس زدن برای ما عذاب شد بیا دگر @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Seyed Javad Zaker - Hame Raftan Karbala (128).mp3
8.29M
ی سئوال دارم مگر ما دل نداریم💔 ای خدا یا مگر جا تنگ‌ بود از بهرما در کربلا😭😭 🎤مرحومسیدجوادذاکر (ع) @Beh_to_az_door_salam
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست صبحتون شهدایی🌷🌷🌷 (ع) 🍃 🌸🍃 @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاصله بین مشکل و حل آن زانو زدن است ، اما نه در برابر مشکل بلکه در برابر خُـــدا ....🍃🍃🍃 زنگ آرامش 💚🍃💚 @Beh_to_az_door_salam
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت322 پدرش رو به مادر گفت: –حاج خانم انگار آقا کمیل با
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 سرم را با دستهایم گرفتم و گفتم: –اون هیچی حالیش نیست، فقط میخواد زهرش رو بریزه، اون سر دنیا هم که باشه بالاخره میاد. کمیل کمی به جلو خم شد و گفت: –دقیقا برای همین نباید شکایتتون رو پس بگیرید. نباید حرفهاش رو باور کنید. تنها راهش اینه که قانون باهاش برخورد کنه و بیفته زندان. بوی عطرش که به مشامم خورد سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. –راحیل خانم تا حالا شده به من اعتماد کنید و ضرر کنید؟ سرم را به طرفین تکان دادم. عمیق نگاهم می‌کرد انگار در عمق چشم‌هایم دنبال چیزی می‌گشت. نگاهم را روی یقه‌ی پیراهنش سُر دادم. بی‌حرکت مانده بود. دوباره چشم در چشم شدیم. نگاهش رعد و برق شد و دلم را تکان داد. چادرم را چنگ زدم و سرم را پایین انداختم. نفس عمیقی کشید و گفت: –میخوام یه سوال بپرسم دلم می‌خواد راحت جواب بدید. –بفرمایید. –دلیل ازدواجتون با من چیه؟ نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. اصل مطلب را که نمی‌توانستم بگویم. –خب چون خیلی قبولتون دارم. صاف نشست و با شیطنت نگاهم کرد. –یعنی شما هر کس رو قبول داشته باشید باهاش ازدواج می‌کنید؟ از حرفش خنده‌ام گرفت. خودش هم خندید. –منظورم اینه که تمام معیارهای من رو برای ازدواج دارید و دلایل دیگه‌ایی هم دارم که الان نمی‌تونم بگم. لبهایش جمع شد و کمی جدی گفت: –امیدوارم لیاقت این اعتماد شما رو داشته باشم. با تعجب نگاهش کردم. –یه ریئس نباید به کارمندش اینجوری بگه. لبخند زد. –فعلا که شما ریئس مایی خانم، وگرنه من الان با گردن کج اینجا ننشسته بودم. آن روز قرار و مدارها گذاشته شد. پدر و مادر کمیل خواهش کردند که تا وقتی آنها تهران هستند ما محرم شویم. کمیل گفت ما زمان زیادی برای آشنایی داشتیم پس باید زودتر عقد کنیم. یک هفته‌ایی طول کشید که کارها انجام شد. برای خرید هم یک جلسه با زهرا‌خانم و کمیل به بازار رفتیم و خریدها را انجام دادیم. فقط لباس روز عقد باقی ماند، که به اصرار زهرا خانم قرار شد من و کمیل خودمان دوتایی خرید کنیم. فردای آن روز از محل کارمان به جایی که کمیل آدرسش را نمی‌دانم از کجا به دست آورده بود رفتیم. آنجا یک فروشگاه شیک بود که پر بود از لباسهای زیبا. اولین انتخابم یک کت و شلوار سفید رنگ بود که کمیل با بی‌میلی نگاهش کرد. سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم: –مثل این که شما خوشتون نیومد. دوباره نگاهی به ویترین مغازه انداخت و گفت: –نه قشنگه، بعدشم شما باید خوشتون بیاد نه من. – نظر شما برام مهمه، لطفا راحت نظرتون رو بگید. نگاهم کرد و پرسید: –اگر راحت بگم مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟ –بله. –خب راستش کت و شلوار در حقیقت یه لباس مردونس. بهتره که خانم‌ها لباس مخصوص خودشون رو بپوشن. البته این نظر منه، تا وقتی پیراهنها و دامنهای به این قشنگی هست چرا کت و شلوار؟ متفکر نگاهش کردم و گفتم: –تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. حالا چرا فکر کردید با گفتن نظرتون مشکلی پیش میاد؟ –نمی‌دونم، شاید به خاطر پیش زمینه‌ایی که داشتم. البته از شما شناخت دارم میدونم که با بقیه فرق دارید. ولی بعضی خانمها چیزی رو که دلشون میخواد سعی میکنن به دست بیارن و موانع رو هر جور شده از سر راه برمیدارن. هیچ نظری هم براشون مهم نیست. حتی اگر کسی مخالف نظرشون نظر بده بهشون برمی‌خوره. من در زندگی گذشتم زیاد به این مورد برخوردم. همینطور با همکارهای خانم هم در مورد مسائل کاری از این موردها زیاد دیدم. گاهی درخواستشون کوچیک و بچه‌گانس ولی براشون مهمه که انجام بشه و براش هزینه‌های سنگینی می‌کنن. فقط میخوان به اون خواستشون برسن. –یعنی آقایون اینطوری نیستن؟ لبخندی زد و گفت: –باور کنید اصلا حرفم نژاد پرستانه نبود. فرقی نداره کلی گفتم. همه‌ی آدمها... لبخند تلخی زدم و گفتم: –بله میدونم. درست میگید گاهی تحمل کردن بعضی آدمهای بی‌منطق خیلی سخته. اونایی که کسای دیگه‌ براشون اهمیتی ندارن و فقط به خودشون فکر می‌کنن. حالا تو هر زمینه‌ایی اونش چندان اهمیتی نداره. منم قبلا تجربش رو داشتم. غمگین شد و نفسش را بیرون داد. انگار کاملا منظورم را متوجه شد. –اونجور آدمها هم اولش با این چیزا شروع کردن. خنده‌ام گرفت: –مگه معتادن که کم‌کم شروع میشه. –دقیقا مثل اعتیاده. وقتی توی سن پایین تر نتونیم ار خواسته‌هامون بگذریم و این کار رو تمرین نکنیم. قطعا هر چی سن بره بالاتر این کار سخت تر و سختر میشه. طوری که حتی گاهی دست کشیدن و نخوردن یه شکلات یا شیرینی هم برامون خیلی سخت میشه. البته برای کسی که تو زمینه‌ی شکم ضعف داره. باید دید هر کسی تو چه زمینه‌ایی ضعف داره. ✍ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت323 سرم را با دستهایم گرفتم و گفتم: –اون هیچی حالیش
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بعد از یکی دو ساعت که آن فروشگاه را زیرو رو کردیم. بالاخره یک پیراهن سفید بلند که از کمر کلوش میشد و بالاتنه‌اش گیپور بود خریدیم. یقه‌ی پوشیده‌ایی داشت و در عین زیبایی ساده و قشنگ بود. کمیل هم از لباس خیلی خوشش آمده بود. تقریبا همه‌ی کارها انجام شده بود. همه خودشان را برای مراسم عقد آماده کرده بودند. قرار شد همانطور که مادر می‌خواهد مراسم ساده انجام شود. در اتاق مادر، سفره‌ی عقد انداخته شد. کمیل هیچ سختگیری در هیچ موردی از مراسم نداشت. نظر بزرگترها برایش مهم بود و سعی می‌کرد طبق نظر آنها کارها پیش برود. حتی اگر گاهی من هم با موضوعی مخالفت می‌کردم، سعی می‌کرد با حرفهایش مرا راضی کند نه بزرگترها را. روز مراسم خاله با یک آرایشگر هماهنگ کرده بود که به خانه بیاید و کمی آرایشم کند. لباسی را که کمیل برایم خریده بود را پوشیدم. با آمدن مهمانها سر سفره عقد نشستم و چادرم را کامل روی صورتم کشیدم. وقتی صیغه‌ی عقد جاری شد قلبم به تپش افتاد. خدایا بعد از چند دقیقه همسر مردی که در کنارم نشسته است می‌شوم. خدایا می‌دانم که مرد خوبی‌است، به قلبم آرامش بده و عشق را در زندگی‌ام بگنجان. خدایا می‌گویند در این لحظات دعاها مستجاب می‌شود، به حق همین ساعات کمکم کن بدون طمع دوستش داشته باشم. سکوت و نگاه سنگینی مرا متوجه اطراف کرد. کمیل منتظر نگاهم می‌کرد. انگار سومین بار بود و باید "بله "را می‌گفتم. نگرانی از چشم‌های کمیل هویدا بود. سرم را زیر انداختم و قبول کردم که برای تمام عمر شریک روزهای خوب و بدم کمیل باشد. با صدای دست زدن و کِل کشیدن به خودم آمدم. مادر برای تبریک گفتن به طرفم آمد. مرا در آغوشش کشید و بعد از تبریک کنار گوشم گفت: –شاید کمی سختت باشه، ولی چون دنبال دلت نرفتی، خوار نمیشی و عزت پیدا میکنی عزیزم. این خیلی مهمه. از صمیم دلم برات خوشحالم دخترم. حرف مادر آنقدر آرامم کرد که لبخند به لبهایم آمد. –نمی‌دانم تاثیر حرفهای مادر بود یا سرّی که در خواندن صیغه‌ی عقد پنهان است بود. همان لحظه احساس کردم محبت کمیل در دلم جوانه زد. رنگ نگاههایش تغییر کرده بود. کم‌کم مهمانها به سالن رفتند و من و کمیل در اتاق تنها ماندیم. خواهرش در اتاق را بست و خواست که چند عکس از ما بگیرد. کمیل با رعایت فاصله از من پرسید: –می‌خواهید عکس بگیریم؟ اگر دلتون نمیخواد فقط اشاره کنید. با لبخند گفتم: –چرا دلم نخواد؟ دیگر چیزی نگفت و کنارم ایستاد. زهرا دوربین را تنظیم کرد و گفت: –داداش دیگه محرم هستید، یه کم مهربونتر... کمیل کمی خودش را به طرفم مایل کرد ولی سخت مواظب بود که تماسی با من نداشته باشد. انگار نمی‌خواست حتی در حد یک عکس گرفتن پا روی حرفی که در مورد زمان دادن به من زده بود بگذارد. زهرا چند عکس انداخت و بعد گفت: –حالا چندتا هم ایستاده می‌خوام ازتون بگیرم. هر دو مثل دو تا چوب خشک کنار هم ایستادیم. زهرا دوربین را از جلوی چشمش کنار برد و کشیده گفت: –کمیل! کمیل لبخند زد و گفت: –خواهر من، شما عکست رو بگیر. زهرا رو به من با مهربانی گفت: –راحیل جان، این داداش من بخار نداره حداقل تو یه حرکتی بکن. اینجوری بعدا کسی عکساتون رو ببینه ، فکر میکنه با هم قهر بودیدا. خجالت می‌کشیدم، خیلی سختم بود با کمیل راحت باشم. شخصیتش برایم جور خاصی بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. بنابراین گفتم: – زهرا خانم الان باید دقیقا چیکار کنم؟ زهرا خندید و قربان صدقه‌ام رفت. –باز به مرام زن داداشم، بعد جلو آمد و ادامه داد: –مگه این که تو یخ این داداش ما رو باز کنی. یک دستم را گرفت و سنجاق کرد روی شانه‌ی برادرش، یک دست برادرش را هم به کمر من چسباند. دستش آنقدر گرم بود که فوری گرمایش به بدنم منتقل شد. سرم نزدیک سینه‌اش بود و از همان فاصله صدای تاپ و توپ قلبش را می‌شنیدم. حتما او هم صدای قلبم را و لرزش دستم را متوجه شده بود. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. اخم ریزی کرده بود و نگاهم نمی‌کرد. معلوم بود در دلش غوغایی به پاست و مبارزه‌ی سختی را آغاز کرده است. در دلم گفتم، "اگر بگویم من به زمان نیازی ندارم رضایت میدهی؟" پیشانی‌اش عرق کرده بود. زیر لب جوری که خواهرش نشنود گفت: –معذرت میخوام راحیل خانم. با صدای زهرا هر دو به طرفش برگشتیم. او تند و تند چند عکس انداخت و گفت: –داداشم اندازه‌ی یه دختر حیا داره. خب، حالا یه ژست... کمیل آرام کمی عقب رفت. –خوهر من، دیگه بسه، زیادی آتلیه ایش کردی. –عه کمیل تازه میخوام روسریش رو برداره تا... کمیل همانطور که از در بیرون میرفت گفت: –زهرا جان اذیتش نکن، بزار راحت باشه. –راحیل جان، الهی من قربون تو برم، یه وقت دلگیر نشیا، فعلا روش نمیشه. البته کمیل اینقدرم خجالتی نبود، نمیدونم چش شده. روسریت رو بردار، بیا چندتا عکس تکی ازت بردارم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت324 بعد از یکی دو ساعت که آن فروشگاه را زیرو رو کردی
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آخر شب بعد از رفتن مهمانها سعیده و اسرا باز هم در مورد کادویی که اسرا به کمیل داده بود حرف می‌زدند. برای این که سر به سر اسرا بگذارم گفتم: –حالا بعد عمری یه کادو به یکی دادیا، چقدر حرفش رو میزنی. اسرا با ناراحتی گفت: –آخه میدونی چی شده، با سعیده داشتیم حساب می‌کردیم اگر تورم همینجوری ادامه پیدا کنه تا سال دیگه نیم سکه‌ایی که به شوهرت دادم قیمتش دو برابر میشه. به همون اندازه لب تاب هم گرون میشه. –واقعا نشستید حساب کردید؟ اینجوری که شما حساب کردید اقتصاد مملکت نابوده. سعیده گفت: –اتفاقا مسعود هم همین رو گفت. راحیل اوضاع رو نمی‌بینی؟ بیچاره این قشر کارگر با این تورم چیکار می‌کنن؟ ابروهایم را بالا دادم. –اون بچه هم از اقتصاد سر درمیاره، اونوقت دولت ما هنوز اندر خم یک کوچه مونده. سعیده جان اون موقع که اشتباه رای دادی باید فکر این چیزا رو هم می‌کردی. الان مردم باید خودشون با هم دلی و اتحاد این اقتصاد رو بچرخونن وگرنه این دولت که کاری نمیکنه. مادر که از آشپزخانه صدایمان را می‌شنید گفت؛ –دولت ما اندر خم یک کوچه نیست راحیل جان. بهتر از هر کسی میدونه چیکار کنه تا مردم به ستوه بیان و فشار اقتصادی باعث بشه ارزشهایی که تا حالا به پاش موندن رو کنار بزارن. فقر چیز وحشتناکیه. اسرا گفت: –مامان قضیه مثل همون ضرب‌المثله که میگه فقر از در بیاد، ایمان از پنجره میره دیگه. گفتم: – اره. توی حدیثی هم به صراحت بیان شده که «كاد الفقر ان يكون كفراً»، یعنی: «نزدیک است که فقر به کفر بیانجامد» پولدارا روز به روز پولدارتر میشن، فقیرا فقیرتر. سعیده لبش را گاز گرفت. –یعنی ما با یه رای احساسی و اشتباه این همه کار انجام دادیم؟ وای خدایا اصلا اینجوری به موضوع نگاه نکرده بودم. راحیل باور کن اون سلبریتیه دکترا داشت، یعنی این چیزایی که شماها میگید رو نمی‌دونسته؟ متاسف نگاهش کردم.–دکترا داشتن دلیل بر بصیرت داشتن نیست. بعضی از استادای ما هم توی دانشگاه تحصیلات بالایی داشتن ولی متاسفانه مثل همون سلبریتیه فکر می‌کردن. زمان انتخابات همش توی دانشگاه ما جنگ و جدل بود و استادای ما از تفکرات دانشجوهایی حمایت می‌کردند که مثل همون سلبریتیه فکر می‌کردند. من مخالف آزادی اندیشه نیستم، مخالف اندیشه‌ایی هستم که گاهی با تعالیم دینی و ارزشیمون مغایرت داره. متاسفانه از این مدل ادما تو جامعه زیاد داریم. که دنباله روهای چشم و گوش بسته‌ی زیادی هم دارن. سعیده ای کاش اون موقع به جای پیروی کورکورانه یه کم تحقیق می‌کردی. اگر تحقیق می‌کردی و باز هم اشتباه رای می‌دادی حداقل عذاب وجدان نداشتی، توجیهی داشتی که خب من عقلم بیشتر قد نداد. ولی حالا... سعیده گفت: –کاش منم مثل رویا دوستم اصلا رای نمی‌دادم. حداقل الان عذاب وجدان نداشتم. اسرا پوزخندی زد و گفت: –اون که کارش بدتره. باز به مسئولیت پذیری تو. همان لحظه صدای زنگ موبایلم باعث شد که بحث را رها کنم. کمیل بود. –ببخشید که مزاحم شدم. موبایلم رو پیدا نمی‌کنم گفتم بپرسم ببینم اونجا جا نمونده. خواب که نبودید؟ –نه، داشتیم بحث سیاسی می‌کردیم. –چطور؟ همانطور که می‌گشتم گفتم: –در مورد همین وضع مملکت حرف میزدیم. دولتی که این وضع فلاکت بار رو بوجود آورده. کمیل آهی کشید و گفت: –چیکار میشه کرد، متاسفانه همه توی یه کشتی هستیم. هر کار اشتباهی که از هر کدوم از ما سر بزنه روی همه تاثیر میزاره و باعث غرق شدن این کشتی میشه. در حالی که زیر و روی وسایل سفره عقد را نگاه می‌کردم گفتم: –یه عده ساده لوح فکر می‌کنن با سوراخ کردن این کشتی میتونن خودشون رو با قایقهای بیگانه نجات بدن. –ولی تنها راه نجات حفظ این کشتی و عبور دادن اون از امواج و تلاطم های دریاست و رسوندنش به ساحل ظهوره. متاسفانه بعضیها هدف رو گم کردن و با اختلاف افکنی باعث دو قطبی شدن جامعه شدن. نمی‌دونم کی می‌خوان بفهمن که اگر همه‌ی مسافرهای کشتی گوش به فرمان ناخدای کشتی باشن که راه رو خوب می‌شناسه، قطعا به اهدافشون میرسن. همانطور که کمد مادر را وارسی می‌کردم به حرفهایش هم دل سپرده بودم. –پیدا نشد؟ –فعلا نه، کاش منم مثل شما می‌تونستم حرف بزنم. چقدر تمثیلهاتون منطقی و به جا هست. من گاهی برای توضیح دادن حرفهام تند و حرصی صحبت می‌کنم. شما نسبت به من آرامش بیشتری دارید. کمیل خندید. –شما که منبع آرامشید بخصوص برای من. بعد انگار که می‌خواست حرف را عوض کند ادامه داد: –راستی فردا راس ساعت هفت میام دنبالتون. الانم زودتر بخوابید تا فردا خواب نمونید. من کارمندای خواب آلوم رو توبیخ می‌کنما. خب مثل این که گوشیم اونجا نیست. –اگر پیداش کردم بهتون خبر میدم. چرا روی سایلنت گذاشتینش؟ –یه مزاحم داشتم مجبور شدم. قلبم ریخت و گفتم: –به جز فریدون کی جرات داره مزاحم شما بشه؟
🌼💕اذان به وقت شرعی به افق گلستان 🌼 💞 اللّهُ اَکبَرُ اللّهُ اَکبر 🍃 اللّهُ اَکبَرُ اللّهُ اَکبَرُ 💞🌼 🌼💞 اشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّه ُ🍃 🍃 اشْهَــدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّه ُ 💞🌼 🌼 💞اشْهَدُاَن محَمَّداً رَسُولُ اللّه🍃 🍃اشْهَـدُ اَنْ محَمَّداً رَسُولُ اللّه💞ِ 🌼 🌼 💞 اشْهـدُ اَنْ علِیــاً وَلِی اللّهِ 🍃 🍃 اشْهَــدُ اَنْ علِیاً وَلِی اللّهِ 💞 🌼 🌼 💞 حی عَلَی الصــلاه 🍃 🍃 حی عَلَی الصَّلاة 💞🌼 🌼💞 حــی عَلَی الْفَـــــلاحِ 🍃 🍃 حـــی عَلَی الْفَـــــلاحِ 💞 🌼 🌼 💞 حــی عَلَی خیرِ الْعَمَلِ 🍃 🍃 حــی عَلَی خیرِ الْعَمَلِ 💞🌼 💞 اللّهُ اَکبَرُ اللّهُ اکبر 🍃 🍃 لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 💞 🌼 💞 لا اِلَهَ إِلاَّ الله🍃 🌼 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج التماس دعا