بکُل ثانية من ثواني الحياة، أحبک..
در هر لحظه از لحظات زندگی، دوستت دارم!
#روزتون_حسینی🌤
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ #امام_حسین(ع)
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ #اربعین
🌷➹➷🌷➹➷🌷➹➷🌷
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
سلام علیک، افتقدتُک جداً
سلامبرتوکهحقیقتاًدلتنگِتوام✨
-یااباعبدالله-
6 روز تا اربعین🏴
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشک اذن دخول حرم یاره
جز حرم گدا جایی نداره
من امام حسینه همه دنیام
هر کی شبیهاش داره بیاره
6 روز تا اربعین💔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
┄┄┅✧❁🖤❁✧┅┄┄
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
نوکرت مثل رقیه(س) مانده جا از قافله
حال این جامانده را جامانده میفهمد فقط
6 روز تا اربعین🏴 کربلا
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ུྃ჻ᭂ࿐✰ུྃ჻ᭂ࿐✰ུྃ჻ᭂ࿐✰
🌴دنیای منی حسین
🌴از دنیا تورو میخوام
🎙 مجتبی_رمضانی
👌بسیار دلنشین
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ #امام_حسین(ع)
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ #اربعین
ུྃ჻ᭂ࿐✰ུྃ჻ᭂ࿐✰ུྃ჻ᭂ࿐✰
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
مداحی آنلاین - یا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لَهُ - جواد مقدم.mp3
7.34M
⁽﷽⁾
°•|🌱『🎼🎶』🌱|•°
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
🔳 استودیویی احساسی اربعین
🌴به هر عشقی جز عشق تو گفتم نه
🌴حسین ای شهزاده و حسین ای شه
🎙 جوادمقدم
👌 پیشنهاد ویژه
🚩السَّلامعلےالحسین(ع)
🚩وعلےعلےبنالحسیـن(ع)
🚩وعـــــلےاولادالحسیـن(ع)
🚩وعلےاصحابالحسیـن(ع)
─━━━⊱✿⊰━━━─
#امام_حسین(ع)
#اربعین
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
من دلم خوش بود با شوق وصال اربعین
حال با حزن فراق و داغ دل باید چه کرد
6 روز تا اربعین🏴
#اللهم_ارزقنا_زیارٺ_اربعین💚
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
⊰🥀⊱
آرزوی شهادت داشت …
مادرم در تب و تاب خرید جهیزیه برای او بود ، اما خواهرم در فکر و اندیشه دیگری بود ، آخرین باری که تلفنی با خانواده صحبت کرد برای ما از شهادت گفت، مرور دفترچه و دستنوشتههایش او را مشتاق شهادت نشان میداد در بانه او را به عنوان مربی آموزش اسلحه برای خواهران انتخاب کردند چون استعداد و علاقه ویژهای به مسائل نظامی داشت آنقدر فعالیت مذهبی و فرهنگی داشت که خار چشم منافقین شده بود تا جایی که منافقین او را تهدید به مرگ کردند و گفتنداگر چه رفتار تو با ما خوب است ، اما اگر تو به دست ما بیفتی ، پوست بدنت را کنده و آن را با کاه پرخواهیم کرد ! #شهیدانه🖤" #شهیدهصدیقهرودباری🌦" #زن_عفت_افتخار ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ #بہ_تو_از_دوࢪ_سلام @Beh_to_az_door_salam
قرب به اهل بیت 29.mp3
9.51M
✘ مگر امام، حجت کامل خدا نیست و قابلیت تغییر قلبها را ندارد؟
پس چرا به نصرت و یاری ما برای ظهور نیاز دارد؟
#مجموعه_قرب_به_اهل_بیت (علیهماالسلام) ۲۹
#شهید_رئیسی |#استاد_شجاعی
#دکتر_رفیعی
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
عنایت یوسف زهرا (ع) به زائر امام حسین (ع).mp3
10.46M
❇️ ماجرای عنایت یوسف زهرا (علیهالسلام) به زائر امام حسین (علیهالسلام)
🎧 مناسب گوش دادن در مسیر زیارت اربعین
🎤 سخنرانی و مداحی
#امام_حسین_علیه_السلام
#اربعین
#امام_زمان(عج)
🌱⃟🏴๛
─┅═ೋ❅🖤❅ೋ═┅─
#ڪپےبہنیتظہوࢪامام_زمان
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
@Beh_to_az_door_salam
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت337 نمی دانستم این حس کمیل از روی حسادت است یا واقعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت337 نمی دانستم این حس کمیل از روی حسادت است یا واقعا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت338
کارها زیاد بود. آنقدر مشغول بودم که حتی آمدن شقایق به اتاق را هم نفهمیدم.
–چه خبرته راحیل، یه نفسی بکش.
سرم را بالا آوردم و کلافه گفتم:
–کارها تلنبار شده، هرچی تایپ می کنم تموم نمیشه.
خم شد و نگاهی به صفحه مانیتور انداخت و گفت:
–ولی تو این مدت، اون بد اخلاقه کارهات رو انجام می داد که...
–آره، یه مقدارش انجام شده ولی بازم، خیلیهاش مونده.
–ای بابا گفتم زنش شدی دیگه بخور و بخوابه، بدترم شد که...
پوفی کردم و فقط نگاهش کردم.
–پس تو حالا حالاها کار داری، من رفتم.
نزدیک در شیشهایی که رسید گفتم:
–راستی بداخلاقم خودتی.
پشت چشمی نازک کرد.
–نکنه می خوای بگی با اون اخلاقش فرشتهی مهربونه؟
اخم مصنوعی کردم.
–به هر حال دیگه نمی خوام اونجوری بهش بگی.
بی حوصله دستش را در هوا پرت کرد و همین طور که می رفت گفت:
–شنیدم صبح چطوری باهات حرف زد. کمکم به حرفم میرسی. میخواستم بگویم اگر بداخلاق است پس چرا می گفتی خودت رابرایش به آب وآتش زدی ولی حتی یک بار هم نگاهت نکرد. باصدای تلفن روی میز، گوشی را برداشتم.
–الو...
جدی گفت:
–اگه جلسه تون تموم شد، درخواستها رو برام بیار.
اصلا اجازه نداد بگویم هنوز همه را انجام ندادهام وگوشی را قطع کرد.
بلندشدم و همین تعداد را به اتاقش بردم.
نگاه منتظر و گذرایی به اوراق انداخت و پرسید:
–همشه؟
سرم راپایین انداختم.
–نه، ازصبح داشتم نامه ها رو تای...
حرفم را برید و خیلی خشک گفت:
–امروز میمونی تاکارها تموم بشه و کمتر میز گرد بگیری.
تعجب زده گفتم:
–میزگردچیه؟ همش پنج دقیقه هم نشد، شقایق امد پیش...
–منظورتون همون خانم سکوتیه؟ بعدپوزخندی زد.
–چقدر رفتارش برعکس اسمشه...
آرام گفتم:
–بله، همون خانم سکوتی.
بلند شد و کنار پنجرهایی که من شمعدانیهایش راخیلی دوست داشتم ایستاد و به بیرون خیره شد و دستهایش راپشتش قرار داد. دوباره آسمان بغض کرده بود درست مثل من.
–می تونی بری.
خیره شدم به گلها، به نظرم شمعدانیها هم مثل قبل نمیخندیدند و این سردی کمیل راحس می کردند.
برگشت و سوالی نگاهم کرد.
–هنوز که اینجایی.
همین که خواستم از اتاق بیرون بروم، به اوراق اشاره کرد.
–اینا رو هم ببر، چندتاشون اشتباه تایپی داره، درستشون کن.
نگاهش نکردم و با دلخوری پرسیدم:
–کدومشون؟ " اصلا تو خوندیشون؟"
اوراق را دسته کرد و به طرفم گرفت.
–بگرد و پیداشون کن. معلوم بود میخواهد اذیت کند. به روی خودم نیاوردم.
همانطورکه برگه ها را از دستش می گرفتم گفتم:
–امروز وقت نمی کنم، بمونه برای...
–اگه کمتر با تلفن حرف بزنید وقت می کنید.
یادم افتاد صبح که مادر زنگ زده بود تا حالم را بپرسد، کمی مکالمهمان طولانی شد.
در دلم به این دیوارهای شیشهایی لعنت فرستادم و بغضم را که مانند یک گوی کریستالی گلویم را زخم می کرد. پایین دادم و گفتم:
–این دوربینها فقط تلفن و میز گردهای من رو نشون میدن؟ ازصبح تا الان سرم تو مانتیتور بوده و حتی نتونستم یه چیکه آب بخورم رو نشون ندادن.
بعد فوری از اتاق بیرون امدم.
غرق کار بودم که شقایق وارد اتاق شد.
–با آقاتون تشریف می برید خونه دیگه.
تعجب زده ساعت را نگاه کردم و کمی گردنم را ماساژ دادم و دوباره کارم را ادامه دادم.
–چقدر زود گذشت. تو برو.
پوزخندی زد.
–از بس خوش گذشته زمان رو متوجه نشدی. خداحافظ من رفتم. شنیدم که شقایق زیر لب گفت:
–از زنش که اینجوری کارمیکشه وای به حال ما. همون بهتر که به ما محل نمیداد. خدا چه رحمی کرد.
چند دقیقه بعد از رفتن شقایق خانم خرّمی با یک لیوان آب و یک پاکت آب میوه وارد شد.
–آقای رئیس گفتن اینها رو براتون بیارم.
ازاین توجهش خوشحال شدم. بعد از رفتن خرمی به لیوان آب زل زدم، "وقتی اینقدرحواست به من دوخته شده، چراکوتا نمیآیی." تشنه بودم ولی آب را نخوردم. نمیدانم دلخور بودم یا دلتنگ. شاید هم خسته بودم از این ناملایمات روزگار... دوباره شروع به کارکردم.
باصدای پیام گوشیام بازش کردم.
–پاشو برو خونه، بقیه اش بمونه برای فردا.
آنقدرگردنم درد می کرد که قدرت حتی یک دقیقه بیشتر ماندن را هم نداشتم. "تو اصلا زور گویی را بلد نیستی.
آنقدرخروار خروار محبت نثارم کردی که زورگویت هم طعم محبت میدهد."
کاش این روزها تمام شود.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت338 کارها زیاد بود. آنقدر مشغول بودم که حتی آمدن شقا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت339
درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون را هم نگاه می کردم.
دوباره باران نمنم شروع به باریدن کرده بود. این آسمان چه دل پری دارد.
باخودم فکرکردم بهتراست به بهانه خداحافظی بروم ببینم چرا خانه نرفته.
ولی بعد پشیمان شدم. به خاطر برخورد صبحش بهتردیدم کمی خودم را بگیرم.
همین که دگمهی آسانسور را زدم، خانم خرّمی تی به دست خودش را به من رساند و چتر کمیل را مقابلم گرفت.
–رئیس گفتن چترتون تو اتاقشون جا مونده.
باتردید چتر را گرفتم و تشکر کردم. دلم می خواست بپرسم چه کار می کرد؟ یا چرا هنوز نرفته؟
ولی جرات نکردم، از خانم خرّمی ترسیدم، شقایق میگفت ازکاه کوه که نه رشته کوه می سازد. اگر چیزی بپرسم میفهمد که بینمان شکر آب است.
سِنم که کمتر بود وقتی اسم جنگ نرم رامی شنیدم در لحظه فکرم سراغ بالشت و متکا می رفت، در تصوراتم دو جبهه فرضی را در نظر می گرفتم که انبوهی ازبالشت و کوسن رابه طرف همدیگر پرتاب می کنند.
حالا هم کمیل با من وارد جنگ نرم شده.
کاش حداقل هدفش را از این جنگ می دانستم. برای فتح کدام سرزمین خودش را آزار می دهد. من که درجبههی او می جنگم.
با چادر و کفشهای گلی به خانه رسیدم. باد شدید بود و باعث شده بود چترم کاراییاش را از دست بدهد.
اسرا هم زمان با من رسید.
همین که من را با آن وضع دید نگاه متعجبی به سر تا پایم انداخت وگفت:
–توام پیاده امدی؟
انتهای چادرم رانشانش دادم.
–به این چادر خیس و این کفشهای ازقیافه افتاده نگاه کن، به نظرت باچی امدم؟
–اونوقت آقاتون کجا تشریف دارن؟
بی حوصله گفتم:
–شرکت بود. برای این که پیله نکند پرسیدم:
–دانشگاه چه خبر؟
مشکوک نگاهم کرد و دکمه آسانسور را زد و به خیال یه دستی زدن گفت:
–خبرها پیش شماست...سعی کن حداقل روزهای بارونی باهاش قهرنکنی. چون باید پیاده گز کنی و موش آب کشیده بشی از قدم زدن تو این هوای دونفره و کافی شاپ رفتن هم محروم میشی. خواهر من یه ذره سیاست داشته باشه، قهر واسه روزهای آفتابیه که آدم دوست داره بشینه خونه.
حرفهایش لبخند به لبم آورد.
–شایعه درست نکن، اون امروز کار داشت. بعدشم تو این باد چه قدم زدنی.
فقط خودم می دانستم که این واقعی ترین شایعهی دنیاست.
اسرا چشمکی زد.
–قهر رو بزار واسه بعد. خریدهای سال نو نزدیکهها، سرت بیکلاه میمونه.
سرم را تکان دادم.
سرسفرهی شام که نشسته بودیم مادر گفت:
–امروز مادر شوهرت زنگ زده بود حالت رو بپرسه، میخواستن دوباره بیان دیدنت که من گفتم سرکاری. تعجب کرد. فکر کنم کمیل حرفی بهشون نزده که تو شروع به کارکردی. میگفت ریحانه مدام سراغت رو میگیره. میگم آخر هفته دعوتشون کنیم؟ چون پدر شوهرت میخواد بره شهرستان.
–فکرخوبیه.
اسرا صورتش را جمع کرد و گفت:
–وا مامان! اونا باید راحیل رو پا گشا کنن، نه این که...
مادر ادامهی حرف اسرا را گرفت:
– اتفافا خودش گفت که به کمیل گفته آخرهفته باهم دیگه باراحیل برگردن شهرستان و راحیل و کمیل چند روزی اونجا بمونن. که هم پاگشا و هم یه جشن کوچیکی بگیرن.
ولی کمیل مخالفت کرده و گفته فعلا دست نگه دارن.
باحرف مادر غذا درگلویم سنگ شد و من هرچه تقلا کردم برای بلعیدنش بی فایده بود.
اسرا پرسید:
–چرا گفته دست نگه دارن؟
–درست نفهمیدم انگار گفته، فعلا کارمون زیاده، مرخصی نمیشه گرفت یا یه همچین چیزی...
احساس کردم یک هشت پا محکم خودش را به نایم چسبانده. کنارظرفشویی ایستادم و غذا را بالا آوردم تا راه تنفسم باز شود.
مادر کمرم را نوازش کرد و نگران پرسید:
–تو یهو چت شد؟ خوبی؟
–خوبم مامان، چیزی نبود، غذا توی گلوم گیرکرد.
مادر موشکافانه نگاهم کرد. نگرانی یک شیپور بزرگ برداشته بود و درچشمهایش جارمیزد.. ولی رسم مادرم پرسیدن واعتراف گرفتن نبود. چند دقیقه بعد مادر گوشی بدست مهمانها را دعوت کرد.
قبل ازخواب اسرا کنارم روی کاناپه نشسته بود و از دانشگاهش برایم تعریف میکرد ولی من حواسم جایی درحوالی کمیل، شرکت، حرفهای مادرش و مهمانی فردا شب سرگردان بود. حالِ چوپانی راداشتم که گوسفندهایش هرکدام درمراتع پخش هستند واصلا به هااای وسوت وهوارش اهمیتی نمی دهند.
با خوردن ضربهایی به بازویم بالاخره حواسم راجمع کردم و به اسرا نگاه کردم.
–واسه کی دارم حرف میزنم؟
بعد بلند شد و با حالت قهر به اتاق رفت.
خواهرم حق داشت.
مادر برایم دم نوش بهارنارنج دم کرده بود. فنجان را روی میز گذاشت و کنارم نشت.
–آرامش بخشه، بخورش.
به نظرم ارسطو در یونان از روی حسهای مادرش توانسته بود حس ششم را کشف کند.
روی کاناپه دراز کشیدم وسرم را روی پایش گذاشتم. بغضم را با آب دهانم پایین دادم.
مادر شروع به نوازش کردن موهایم کرد.
–مامان.
–جانم.
–یه سوال بپرسم بهم نمیخندید؟
–سوال میخوای بپرسی یا جوک بگی؟
–آخه سوالم یه کم یهوییه. میشه آدم خودش رو عاشق یکی کنه؟
مادر با چشمهای گرد شده
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت339 درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون را
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت340
–کمیل اونقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کمکم عاشقش میشی. فقط باید چشمت رو باز کنی و بتونی محبتش رو ببینی. به خوبیهاش زیاد فکر کن. توی ذهنت محبتهاش رو بزرگ جلوه بده. اگر کاری کرد که ناراحت شدی سعی کن زود فراموش کنی و تو ذهنت پرورشش ندی. به این فکر کن که اون واقعا دوستت داره و اگرم کاری میکنه از روی علاقس، هر چند شاید کارش باب میل تو نباشه.
بعد لبخند زد.
–زیاد نگاهش کن. از روی محبت، عمیق و مهربان. نگاه اونقدر مهمه که برای نامحرم حرامش کردن. عکسش رو یه جایی بزار که مدام ببینی. مثلا روی صفحهی گوشیت.
پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
نگاه زن به همسرش عبادت است. عشق به همسرت رو یه عبادت بدون.
میخواستم با مادر درد و دل کنم ولی دلم نیامد دوباره نگرانش کنم. تازه آرامش پیدا کرده بود. وقتی فهمید فریدون دیگر مزاحمم نمیشود و پرونده قبلیاش هم باعث شده جرمش سنگینتر شود و حالا حالا ها باید آب خنک بخورد. نفس راحتی کشید. دور از انصاف بود که دوباره فکرش را مشغول کنم. دم نوشم را خوردم.
–بابت همه چی ممنون مامان. اگه اجازه بدید من برم بخوابم.
–برو عزیزم.
وارد اتاق که شدم اسرا نگاه قهر آلودی خرجم کرد. کنارش روی تختش نشستم.
–اسرا ببخش که حواسم به حرفات نبود، ذهنم خیلی درگیره. انگار منتظر فرصت بود.
–به یه شرط میبخشمت، اینکه بگی چی شده، از دیروز خیلی تو فکری. اصلا چرا با هم قهرید؟
–تو دعا کن حل بشه اونو...
حرفم را برید:
–پس نمیبخشمت.
–خیلی خوب بابا، به شرطی که قول بدی...
فوری گفت:
–قول میدم به کسی نگم.
همهی ماجرا را برایش تعریف کردم.
سر در گم نگاهم کرد.
–ای بابا این ازدواج توام شده مصیبتها. البته آدم خودش رو میزاره جای کمیل شایدم حق داشته باشه.
–اولا آقا کمیل. دوما چی شده طرفدارش شدی؟ تو که...
–خب اون موقع نمیدونستم اینقدر دوستت داره، دلش شکسته راحیل. شاید فکر میکنه نکنه تو مجبور شدی از ترس فریدون باهاش ازدواج کنی.
با بغض گفتم:
–موندم چطوری بهش بفهمونم اشتباه میکنه؟
– خب، حواست بیشتر بهش باشه.
پوفی کردم.
–آخه نمیدونی چه میرغضبی شده، اصلا نمیشه بهش نزدیک شد.
خندید.
–کمیل و...آقا کمیل و میرغضب؟ اصلا بهش نمیاد.
به این فکر کردم که کمیل آنقدر محکم است که تا نخواهد محبتی در قلبش رسوخ نمیکند. شاید هم نیروی عشق بتواند معجزه کند.
صبح موقع آماده شدن روسری را که کمیل از رنگش خوشش می آمد سر کردم.
اسرا پرسید:
–همیشه با روسری میری سرکار؟
باسرم جواب مثبت دادم.
–آره دیگه وقتی آدم ریئسش شوهرش باشه هرچی دلش بخواد میپوشه.
–نخیر، چون از مقنعه بدم میاد. چشمکی زدم و ادامه دادم:
–البته همیشه روسری رنگ تیره میپوشم. حالا امروز این رنگ رو پوشیدم. واسه جلب توجه آقای عبوس و میر غضب.
–چقدرم این برچسبا بهش میچسبه! اونم آقا کمیل.
تا خواستم وارد اتاق کارم شوم با کمیل رو در رو شدیم. "این تو اتاق من چیکار میکنه؟"سلام کردم.
دوباره ابروهایش گره خورد. از جلوی در کنار رفت تا داخل شوم. به ساعتش نگاهی انداخت و زیر لب جواب سلامم را داد و گفت:
–یک ربع دیر کردی.
نگاهم را به دگمهی پیراهنش دادم.
–از ایستگاه مترو تا اینجا پیاده امدم، دیر شد.
دستهایش را در جیبش فرو کرد و طلبکار نگاهم کرد:
–خب با تاکسی میومدی.
کمی مِن ومِن کردم و گفتم:
–تاکسی نبود. هنوزم تنهایی میترسم سوار ماشین شخصی بشم. یه کم زمان لازمه.
کامل به طرفم برگشت، طوری که پشتش به در بود. سنگینی نگاهش باعث شد سرم را بالا بگیرم. زل زده بود به روسریام.
–به نظرت این رنگ روسری برای محیط کار مناسبه؟ مگه مهمونی امدی؟ "منو باش میخواستم توجهش رو جلب کنم، بدتر شد."
آنقدر بد اخلاق بود که جرات نکردم بگویم به خاطر تو سر کردم. بیتفاوت به حرفش گفتم:
–اگه اجازه بدی من به کارم برسم.
–بِرس. میخواستم بگم همین الان برگردی خونه و روسریت رو عوض کنی، ولی بهت ارفاق میکنم. از فردا مغنعه بپوش. به طرف در برگشت که برود.
–ولی آخه مغنعه...
دستش را به علامت سکوت بالا برد.
–همین که گفتم. بعد از رفتنش پشت سیستم نشستم و سرم را روی میز گذاشتم. صدایش را از سالن میشنیدم که با همکارها صحبت میکرد. هر کس سوالی میپرسید، با آرامش جواب میداد. فقط با من بد حرف میزد. واقعا گناه من چه بود؟ دلیل این بد اخلاقیها چیست؟ یعنی میخواهد برای کار نکرده از او عذرخواهی کنم؟ اصلا چه بگویم؟ او باید به خاطر قضاوتش از من معذرت خواهی کند. شاید میخواهد آنقدر اذیتم کند که بروم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت340 –کمیل اونقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کمکم ع
سلام دوستان ظهرتون بخیر اینم چندتا پارت خـدمت شماها
#تلنگــࢪانـھ
👼فرشته از خدا پرسید:
مردمانت مسجد می سازند...
نماز می خوانند...📿🌷
چرا برایشان باران نمی فرستی؟؟!!☔️🌧
خدا پاسخ داد:
گوشه ایی از زمین دخترکی کنار مادر و برادر مریضش در خانه ای
بی سقف بازی می کند...😔💔
تا مخلوقاتم سقفی برایشان نسازند،
آسمان من سقف آنهاست...
پس اجازه بارش نمی دهم!💧🚫
خدایا نانی ده که به ایمانی برسم ...✨
نه ایمانی که به نانی برسیم...🍂🌾
#ܝߺߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُـــدا گنـاه نمیکنم 📗🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
جوانان عزیز!
بینش سیاسی لازم است
اما اصل نیست،
اصل ایمان است که باید
در دلهایتان مستقر شود که
به خودسازی میسر است🌼!
با نفس خود مبارزه کنید،
به نماز و دعا و ذکر توجه کنید!
اینها شما را در برابر دشمن
پولادین خواهد کرد :)
ــ آیتاللهخامنهایحفظهالله
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
°•
🌸 توصیه های دخترونه برای سفراربعین ۲🥺💔
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam