⊰{⛓️🖤}⊱
بزࢪگۍمۍگفت:
همہمࢪدمنسبتبہهمدیگہحقالناسداࢪن!!
پࢪسیدمیعنۍچۍڪہنسبتبہهم؟
فࢪمودنوقتییڪۍزاࢪمیزنہ
تاامامزمانشࢪوببینہ.
یڪیمبۍخیالداࢪهگناهمۍڪنہ!
اینبزࢪگتࢪینحقالناسیہڪهباهࢪگناه..
میفتہبہگࢪدنمون(:"
حواسمونهستداࢪیمچیڪاࢪمۍڪنیم؟
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. #به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮قسمت_شانزدهم . -سلام خانم...ببخشید؟! -سلام...بفرمایین؟! -می
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮قسمت هفدهم
.
-ااااا...به سلامتی😊چی میگفتن که؟؟
-هیچی...دلش تنگ شده بود...در ضمن میگفتن برا پسرش میلاد خواستگاری رفتن منتظر جواب دختره ان .
-به به...پس خوش خبر بودن 😊ان شاالله خوشبخت بشن؟؟ دختره کیه؟؟ همکلاسیش بود؟!
-نه گفت همبازیشه...
-همبازی؟!😯😨
-هم بازی بچگی دیگه...گویا همسایه اون خونه قدیمیشونه...
-آها...😐...اره یه چیزتیی یادم میاد...اون موقع ما هم هر وقت میرفتیم خونشون بچه های همسایه تو حیاطشون بودن...
.
-خب حالا میلاد رو ولش...ندیدی معصومه چه خانمی شده ☺
-به سلامتی😐
-بی ذوق 😑...الکی خودت رو به اون راه نزن که کم کم باید آستین برات بالا بزنم...راستیتش قبلا که اونجوری بودی دلم نمیومد دختری رو بسپرم دست تو ولی الان که آقایی
-پس ای کاش اونجوری میموندم😐
.
-خدا نکنه...حرف اضافه نزن😑
-مادر جان بی خودی دلتون رو خوش نکنین...من قصد ازدواج با معصومه رو ندارم
-وقتی پسری ندیده رد میکنه یعنی کس دیگه ای رو زیر سر داره؟! نکنه...؟!😉
-مادر 😐😐
-دختره کیه...چه شکلیه؟؟😯
-لا اله الا الله 😐
-خب حالا😑....این معصومه رو ببین شاید پسندیدی... حالا ان شاالله بله برون میلاد میبینیش
-ان شاالله 😐
.
خلاصه مامانم در این رابطه ها باهام حرف زد و بیرون رفت...
میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم ولی خجالت کشیدم 😕
شاید هنوز موقعش نشده...
شایدم هیچوقت موقعش نشه 😔
.
مشغول به خوندن ادامه کتاب ها شدم و واقعا بعضی جاهاش قلبم میلرزید و خجالت میکشیدم از خودم 😢 .
.
🔮از زبان مریم
.
اقا میلاد اومد پایین و در ماشین رو برام باز کرد تا سوار بشم...
رفتم عقب ماشین نشستم و آقا میلاد گفت:
-بفرمایید جلو بشینین مریم خانم 😯
-ممنونم...فعلا عقب بشینم بهتره 😊
-هر جور راحتین 😕ولی اخه سختتونه تنهایی...آژانس نیست که عقب بشینین 😀
-تنها نیستم که ☺
-چطور؟؟
-الان مامانمم میاد ☺
-مامانتون؟! 😯
-بله دیگه آقا میلاد...هم اینکه مردم حرف درنیارن هم اینکه خوبیت نداره دوتا نامحرم تنهایی بیرون برن
-درسته...هرچی شما بگین مریم خانم...ما سربازیم 😊
.
چند دقیقه بعد مامانمم اومد و سوار ماشین شدیم و به سمت یکی از کافه های شهر حرکت کردیم...
اولین بار بود تو همچین کافی شاپ با کلاسی میرفتم 😅
هم خیلی ذوق داشتم هم استرس داشتم...
آقا میلاد برامون کلی چیز میز سفارش داد و ازمون پذیرایی کرد 😊
گاهی اوقات یادم میرفت باهم غریبه ایم و هنوز محرم نیستیم ☺
همیشه دوست داشتم شوهرم دست و دلباز باشه و با دیدن این حرکتهای میلاد ته دلم قرص تر میشد 😊
. .
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. #به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮قسمت هفدهم . -ااااا...به سلامتی😊چی میگفتن که؟؟ -هیچی...دلش
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮قسمت_هجدهم
.
🔮از زبان مریم
.
قرار شد فردا خانواده آقا میلاد برای صحبتهای نهایی و حرفهای آخر بیان خونه ما
خیلی استرس داشتم...
اصلا باورم نمیشد که همه چیز اینقدر زود پیش بره...
اونم برای منی که تا یک ماه پیش اصلا به ازدواج فکر نمیکردم...
شاید اگه اقا میلاد رو از بچگی نمیشناختم اصلا قصد ازدواج پیدا نمیکردم...
ولی بودن کنار اقا میلاد یه جورایی حس خوب بچگی رو برام زنده میکرد...
امروز بعد مدتها دانشگاه رفتم و سرکلاسم حاضر شدم...
بعد کلاس با زهرا اومدیم یه گوشه از حیاط دانشگاه نشستیم و مشغول صحبت شدیم تا کلاس بعدی شروع بشه..
-خب عروس خانم...تعریف کن بگو چجوریا شد افتادی تو تله؟!😀
-زهرا اصلا فکرش رو نمیکردم ولی میلاد واقعا پسر خوبیه...درسته ظاهرش مذهبی نیست زیاد و اعتقاداتش زیاد شبیه ما نیست ولی اونم کم کم درست میشه...
-ان شاالله...ولی خب برام عجیبه یکم 😕...من همش فکر میکردم تو با یکی از این بسیجی های سفت و سخت ازدواج کنی...اون روز اون پسره یادت میاد چی بهش گفته بودی؟!
-کدوم پسره؟!
-بابا همون جلو در نمازخونه اومده بود ...
-آها...زهرا تو داری میلاد رو با اون مقایسه میکنی؟! 😑اون معلومه داره فیلم بازی میکنه...ولی میلاد رو لز بچگی میشناسم من -اها راستی گفتم پسره یادم اومد چند روز پیش اومده بود جلو در کلاسمون
-چی میگفت؟! 😯
-منتظر تو بود...مثل اینکه کارت داشت -ای بابا...این چرا ول کن نیست...آدم اینقدر سیریش...اسمشم نمیدونم برم به حراست بگم حسابشو برسه 😑
-حالا شاید کار دیگه داشته باشه باهات😕
-اخه من چه کاری دارم با اون 😐
-به نظرم باهاش حرف بزن...زندگی صد جور چرخش داره...میترسم یه روز پشیمون بشیا خدای نکرده 😕
-تو نگران نباش😐
.
فردا شد و آقا و میلاد و خانواده اومدن خونمون...
بعد از صحبت های اولیه قرار شد من و اقا میلاد دوباره بریگ تو اتاق و حرفامون روبزنیم
وارد اتاق شدیم و...
اقا میلاد گفت: خب مریم خانم...سئوالی..حرفی...چیزی اگه هست در خدمتم 😊
سرمو پایین انداختم...قبل اومدنشون کلی سئوال تو ذهنم بود ولی الان همه رو یادم رفته بود.
خب مریم خانم من یه سورپرایز براتون دارم -سورپرایز؟! چی هست؟!😯
-یهو از جیبش یه عکس قدیمی از بچگیامون بیرون آورد...من از اون موقع ها زیاد عکسی نداشتم و دیدن این عکس برام خیلی جالب بود:
-وابییی اقا میلاد عالیه این عکس😊
-قابل شما رو نداره 😉
-کلی خاطره برام زنده شد...
-اوخییی این پسره که دستشو تو عکس گرفتم...چه قدر مظلوم و بانمک بود اون موقع...الانم میشناسیدش؟!
-اره..سهیله دیگه...
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮قسمت_هجدهم . 🔮از زبان مریم . قرار شد فردا خانواده آقا میلاد برای صحبتهای نهایی
#قلبم_برای_تو❤❤
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
🔮#قسمت_نوزدهم
.
.
-وابییی اقا میلاد عالیه این عکس😊
-قابل شما رو نداره 😉
-کلی خاطره برام زنده شد...
-اوخییی تین پسره که دستشو تو عکس گرفتم...چه قدر مظلوم و بانمک بود اون موقع...الانم میشناسیدش؟!
-کی؟! اها سهیل رو میگین...چند ساله ندیدمش ولی مامانم چند روز پیش خونشون رفته بود...
-ارررره...اسمش سهیل بود...همش اذیتش میکردین شما😀
-آرررره..یادش بخیر...حقش بود ولی 😁
.
.
یه سری دیگه از حرفامون رو زدیم و تو پذیرایی پیش خانواده ها رفتیم و حرفهای نهایی رو زدیم...
قرار شد یک ماه دیگه یه عقد خصوصی انجام بدیم و یه مدت بعدش جشن بگیریم...
اصلا باورم نمیشد به همین راحتی دارم عروس میشم و همه چیز به این زودی داره جور میشه😊
شاید از برکت شهدا باشه 😊
.
🔮از زبان سهیل
.
چند روز درگیر خودم بودم و کتاب ها رو خوندم...
حس میکردم هنوز خیلی چیزا از شهدا نمیدونم و هنوز خیلی عقبم...
کارم شده بود روز و شب خوندن وصیت نامه و زندگی نامه ی شهدا...
بعد از چند روز دانشگاه رفتم و مستقیم رفتم دفتر بسیج پیش بچه ها...
-به به آقا سهیل...کجایی داداش؟! پیدات نیست چرا؟!
-سلام..هستیم گوشه کنار...زیر سایه شما☺
-شما آقایی...اتفاقا خوب شد اومدی...امروز میخواستم بهت زنگ بزنم...یه کاری باهات داشتم
-اره دیگه...مگر اینکه کاری داشته باشین به ما زنگ بزنین 😀
-دستت درد نکنه دیگه...خودت که میدونی چه قدر سر ما شلوغه..
-میدونم...شوخی میکنم برادر...خب حالا چیکار داشتین؟!
-مسعود رو که میشناختی؟؟ مسئول دفاع مقدسمون؟!
-آره آره...خب چی شده؟!
-هیچی...ترم آخره و سرش شلوغه گفته نمیتونه به کارا برسه...میخواستم بگم تو جایگزینش میشی؟!
-من؟!😯اخه من که چیزی بلد نیستم😕
-اشکال نداره...یاد میگیری دیگه کم کم...ما هم که هستیم
-آخه من کجا و دفاع مقدس و شهدا کجا؟!😕
-من مطمئنم شهدا دوستت دارن...
-آخه...
-دیگه آخه و اما نیار دیگه...
-باشه...پناه بر خدا...😕😕
.
اومدم تو حیاط دانشگاه و داشتم قدم میزدم که دیدم باز اون خانم داره با دوستش راه میره...رفتم جلو...
دیگه باید حرفم رو میزدم...
دیگه صبر کردن و موندن بسته...
رفتم جلو و دلم رو به دریا زدم...
.
-سلام
-😐..باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟
-ببخشید...اصلا من قصد مزاحمت ندارم...ولی حرفم رو باید بزنم...
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#قلبم_برای_تو❤❤ . #به_نام_خدای_مهدی . 🔮#قسمت_نوزدهم . . -وابییی اقا میلاد عالیه این عکس😊 -قابل شما ر
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮#قسمت_بیستم
.
-سلام
-😐..باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟
-ببخشید...اصلا من قصد مزاحمت ندارم...ولی حرفم رو باید بزنم...
-چه حرفی آخه؟!من حرفی ندارم...
-اما من دارم 😕 اجازه بدین بگم 🙏
-گرچه مایل نیستم بشنوم ولی بفرمایین...
-راستیتش من به شما...
-نمیخواد ادامش رو بگین...پس حدسم درست بود😑این همه نقش بازی کردن ها همه با هدف بود
-چه نقش بازی کردنی؟!😯
-انتظار ندارین باور کنم یه شبه به راه راست هدایت شدین و...
-نمیدونم شما چرا اینقدر بدبین هستین ولی من تغییرم اصلا به خاطر شما نبود...به خدا شهدا بود...
-بیچاره شهدا...چه کسایی ازشون دم میزنن 😁...آقای به اصطلاح مذهبی...توی طلاییه شما و دوستاتون پشت سر ما بودین و من همه حرفاتون رو شنیدم...شاید خواست خدا بود که بشنوم و گولتون رو نخورم -میدونم چی میگید😔ولی من اون روز هنوز عوض نشده بودم -شما دقیقا فرداش اومدین جلوم رو گرفتین...
-میدونم...چجوری بگم...من درست هنون شب خواب دیده بودم.
-خواب؟؟؟؟چه خوابی؟!😐
-خواب شهدا رو😕
-یعنی انتظار دارین من این حرفها رو باور کنم؟! ببینید شهدا خیلی احترام دارن و بهتره مسخره دست ما نشن...چطور بگم...ولی بین شما و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست...پس سعی نکنید خودتونو به دروغ بهشون بچسبونید 😐
-اما...
-من دیگه حرفی ندارم باهاتون...
نزاشت حرفم رو ادامه بدم و سریع به سمت در دانشگاه حرکت کرد 😕
بغضم گرفته بود...
میخواست اشکم دربیاد ولی به زور جلوی خودم رو گرفتم...
از خودم...از دنیا...از همه چیز داشت حالم بهم میخورد 😕
شاید راست میگفت...بین من و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست
.
🔮از زبان مریم
بعد از صحبت با اون پسر سریع به سمت در خروجی حرکت کردم...
منتظر تاکسی بودم که دیدم یه ماشین از اونور بوق میزنه...
اول بی اعتنا بودم که دیدم در عقب باز شد و معصومه اومد بیرون
-مریم جوون...مریم جوون بیا اینور... نگاه کردم دیدم آقا میلاد هم تو ماشین نشسته...
-رفتم عقب ماشین پیش معصومه نشستم و آقا میلاد هم گفت:
-سلام بر خانم آینده 😊خسته نباشید...
-سلام...لطف دارین...شما ها چرا اومدین اینجا؟!
معصومه: راستش اومدبم جلو در خونتون دنبالت که بریم بیرون مامانت گفت دانشگاهی...آدرس دانشگاه رو گرفتیم و اومدیم...
-ای بابا...چرا زحمت افتادین آخه؟!
-چه زحمتی...حالا حالاها مونده ما و آقا میلاد بیایم دنبال شما
راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه.
پرسیدم کدوم سهیل؟😯
-همون سهیل که بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه..
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. #به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮#قسمت_بیستم . -سلام -😐..باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮#قسمت_بیست_و_یکم
.
راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه...
پرسیدم کدوم سهیل؟!
-همون سهیل بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه...
-آهاااااا....ااااااا...راست میگی؟! خیلی دوست دارم ببینمش چه شکلی شده...خیلی مظلوم بود بچگیاش 😀
-ارهه...خنگ بود
-نههه...پسر خوبی بود
-من فکر کردم هم دانشگاهی هستین حتما میشناسیش...میخواستم خبرشو از تو بگیرم -نه...من نمیدونستم اینجا دانشگاه میاد
در حال صحبت با معصومه بودیم که میلاد گفت:
خب دیگه حالا انگار کی هست اینقدر مهمه دیدنش براتون 😀
خلاصه دعوتش میکنیم میاد میبینیمش دیگع...
خب حالا عروس و خواهر شوهر بگین کجا بریم؟!
من سرم رو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم که معصومه گفت:
میلاد ببرمون یه رستوران خوب...
من گفتم: نه من مزاحم نمیشم...میرم خونه...
-کجا میری...تازه پیدات کردیم عروس خانم ...
-آخه زشته😕
-چه زشتی؟! داداش میلادم حالا خرج ها داره...
و به سمت رستوران را افتادیم..
معصومه دختر مهربون و خوبی بود و هنوز مثل بچگیاش شیطون بود...
تو رستوران رفتیم و نشستیم منتظر بودیم تا غذاها رو بیارن...
خیلی خجالت میکشیدم...
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم تپش قلب دارم و قلبم درد میکنه...
خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم... خلاصه اونروز گذشت و 🔮از زبان سهیل
رفتم تو دفتر و همش به حرفاش فکر میکردم...
صدبار قضیه رو با خودم مرور میکردم 😕
و هربار هم حق رو به اون میدادم...شاید منم بودم باور نمیکردم یه شبه یه نفر بخواد عوض بشه
نمیدونستم چیکار باید کنم
داشتم دیوونه میشدم...
ای کاش هیچوقت نمیدیدمش...
ای کاش اصلا اون خواب رو نمیدیدم 😔
سرم رو روی میز گذاشتم و و آروم گریه کردم که به صدای باز شدن در اتاق به خودم اومدم...
-سلام آقا سهیل
سرم رو بالا آوردم...فرماندمون بود
-سلام سید جان...خوبی؟!
-سهیل گریه میکردی؟!
-من؟! نه...نه...حساسیت فصلیه 😕
-ای بابا...یه جوشونده بخور خوب میشی
-ای کاش با جوشونده خوب میشدم 😕
-حالا نگران نباش...چیزی نیست که
-ان شاالله -راستی سهیل باید برنامه ریزی کنی ها...راهیان نور نزدیکه
-من؟!😯
-آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه 😐
-آخه من رو شهدا راه نمیدن که
-این حرفها چیه...شهدا مهربون تر این حرفان...کافیه فقط یه قدم بر داری براشون
-هعیییی 😢
.
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. #به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮#قسمت_بیست_و_یکم . راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکر
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮قسمت_بیست_و_دوم
-آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه 😐
-آخه من رو شهدا راه نمیدن که
-این حرفها چیه...شهدا مهربون تر این حرفان...کافیه فقط یه قدم بر داری براشون
-هعیییی 😢
-پوسترها و اینا آماده ان ...فقط ثبت نام و هماهنگی و اینا با تو
-باشه...توکل به خدا
از دفتر بیرون اومدم و به محل ثبت نام رفتم...
نوشته ی بالای بنر بدجور دلم رو هوایی کرد
من رو یاد خوابم انداخت...
بزرگ نوشته بود...
محل ثبت نام دعوت شدگان شهدا...😔
🔮از زبان مریم
یه زهرا رو تو حیاط دانشگاه دیدم
-سلام عروس خانم
-سلام زهرایی...خوبی؟!
-ممنون...چه خبرا؟!
-سلامتی...تو چه خبرا؟!
-هیچی؟!راستی راهیان نور نمیای؟!
-خیلی دوست داشتم بیام ولی خودت که میدونی چه قدر این ایام سرم شلوغه 😕
-آره...ان شاالله سال دیگه با آقات میری دیگه 😊
-ان شاالله...ولی فعلا که نسبت به راهیان و اینا علاقه ای نشون نداده...فک کنم امسال شهدا ما رو دعوت نکردن 😔
-ببینه تو دوست داری حتما میبرتت دیگه...
-ان شاالله...
-آها...راستیییی...رفتم ببینم قضیه ثبت نام چجوریه و اینا دیدم مسئول راهیان عوض شده...
-خب به سلامتی
-نههه..اخه جالب اینجاعه که اون پسره شده مسئولش
-کدوم پسره؟!😯
-بابا همون که هی میاد باهات حرف بزنه و تو ازش خوشت نمیاد
-جدا؟؟؟؟اخه چی بگه آدم...یعنی یه تحقیق نمیکنن مسئولیت میدن به اینا😑حتما گول ریشش رو خوردن
-شاید واقعا پسر خوبی شده
-بعید میدونم 😐
.
.
چند روز گذشت و ما هم مشغول خرید عروسی و اینا بودیم...
آقا میلاد اصرار داشت عروسی زودتر برگزار بشه...
دلیل اصرارش رو نمیدونستم ولی چون خودمم مشکلی نداشتم قبول کردم... هر روز که بیرون میرفتیم و زیاد راه میرفتیم یه درد خفیفی تو قلبم حس میکردم ولی بهش بی توجه بودم
راستیتش از بچگی یه مشکل قلبی داشتم ولی با قرص و دارو که میخوردم حل شده بود و خیلی وقت بود دکتر نرفتم😕
.
یه روز که بیرون رفته بودیم آقا میلاد گفت:
نظرتون چیه امروز ناهار بریم جیگر بزنیم؟!
که معصومه سریع گفت: واییی من عاشق جیگرم😍مریم جون نظر تو چیه؟!
نمیدونستم چی بگم...ولی قبول کردم.
رفتیم تو جیگرکی و یهو دیدم آقا میلاد 30 سیخ جیگر سفارش داد😨
-چه خبره آقا میلاد 😯
-آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه😊بخورین مطمئنم بازم میخواین...جیگرهای اینجا حرف نداره😆
.
بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم...
که معصومه گفت:
-فک کنم دوست نداریا مریم جون؟!😯
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#تلنگرانه
طرفمیشینھبادوستش
هرچیبدوبیراھهبھیھنفرمیگھ
کلیدرموردشچرتوپرتمیگھ
آخرشمباجملھی
#البتھغیبتنباشھ😅،
سروتھشروهممیارھ🚶🏽♂🖐🏼
الانمنبایدبھتبگمکھ؛
#غیبتنیستخیالتتخت😐!
{گنـاهيعنـۍخـداحافظمہدۍ💔}
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📗🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪
Majid Banifatemeh - Ya Emam Reza Madad.mp3
4.08M
قربون کبوترهای حرمت امام رضا🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلای دلتنگی....
یکعمرگذشتوعاقبتفهمیدیم
ازدلنرودهرآنکهازدیدھرود . . .🕊
.
#حاجقاسم🙂♥️
کلامی زیبا از امام علی(ع)
ای مالک ! بدان اگر مهربان باشی تو را به
داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند،
ولی مهربان باش...
اگر شریف و درستکار باشی فریبت میدهند،
ولی شریف و درستکارباش...
نیکیهای امروزت رافراموش میکنند،
ولی نیکوکار باش...
بهترینهای خودت رابه دیگران ببخش،
حتی اگر اندک باشد...
در انتها خواهی دید انچه می ماند
میان تو و"خدای توست،
نه میان تو ومردم...
◖🌧🤍◗
•
•
چرانمازبخوانیم؟
پاسخکوتاهاماقانعکننده✅
-چطورغذامیخوریمکهجسممونگرسنه
نباشه؟
روحماهمبهغذااحتیاجداره
وغذایروحمونهمنمازه...!
اگهغذابهشنرسهچهاتفاقیمیوفته؟
روحمونمیمیره🙂ومامیشیم
مردهٔمتحرك
•
•
‹ #تلنگࢪانھッ . ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لذّت قرآن خوندن از شهادت هم بالاتره🙄
#قرآن_کریم
به خودت مشغول نباش...🌱
🎙استاد پناهیان :
دائماً به خودت مشغول نباش ضرر میکنی!😬
تو به تنهایی نمیتوانی از منافعت دفاع کنی ×
و آنچه نیاز داری را به دست بیاوری🙄
سعی کن!
دائماً به خدا مشغول باشی(:
او قدرت مطلق است ✓
و جهان هستی با کسی که با خداست، همراه است...🥰
دائماً مشغول خدا بودن سخت است..
ولی ناممکن نیست!
با بهانههای مختلف شروع کن🪴🙃
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📗🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪
🥀زنگ احکام🥀
برداشت_های_نادرست_از_احکام
انعطاف در احکام
برخی از مردم تصور می کنند احکام و دستورات دینی سخت و مشکل است، درحالی که هم دستوراتش آسان و هم در شرایط سخت انعطاف پذیر است.
مثلا اگر شخص بیمار باشد و نتواند نماز را ایستاده بخواند می تواند نشسته بخواند. اگر نمی تواند وضو بگیرد می تواند تیمم کند. اگر روزه برای شخص ضرر داشته باشد نباید بگیرد، تا علم و یقین به نجاست پیدا نشود همه چیز پاک است، اگر انسان ناچار شود در زمین گل آلود نماز بخواند و بدن و لباس او آلوده شود، باید در حالت ایستاده نماز بخواند. و برای سجده با سر اشاره کند و تشهد را ایستاده بخواند.1 کسی که به احکام اسلامی آشنایی داشته باشد می داند که اسلام در تمامی ابواب فقهی، شرایط آسانی را برای مکلفین قرار داده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قرار روزانه🌹هر روز با احکام🌹
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
💠 خواهرم حجاب را ،حجاب را، عفت را،عفت را ،سرلوحه ی زندگی قرار دهید و زینب گونه زندگی کنید و خود را تربیت کنید.
#سردار_شهید_امان_الله_جزینی
#حجاب_وصیت_شهدا
#حجاب
اللهمعجللولیکالفرج
┄┄┅═✧❁🦋🔮🦋❁✧═┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا گاهی با اینکه خیلی به امام زمان یا اهلبیت توسل میکنیم حاجت روا نمیشویم؟
44.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
« زندگی ما باید شهیدانه باشه.... »👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من خواب نخواهم رفت....
از ما هم همینو خواستن....
#نهج_البلاغه
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. #به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮قسمت_بیست_و_دوم -آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮قسمت بیست و سوم
.
-چه خبره آقا میلاد 😯
-آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه...بخورین مطمئنم بازم میخواین...جیگرهای اینجا حرف نداره😊
.
بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم...
که معصومه گفت:
-فک کنم دوست نداریا مریم جون؟!😯
-چرااا اتفاقا...خوشمزست..ولی خب همین سه سیخ بسته
-احساس میکردم سرم گیج میره...بی قرار بودم و رو پیشونیم عرق سردی نشسته بود...
اونشب تموم شد و اومدم خونه...تا صبح نمیتونستم بخوابم...که موقع نماز صبح منتظر موندم نملز مامانم تموم بشه و صداش کردم...
-مامان...مامان...😓
-جانم عزیزم؟! 😯چرا رنگ و روت پریده؟! خواب بد دیدی؟!
-نه...نه...قلبم 😧
-یا اباالفضل...قلب درد میکنه؟!
-اره....😢
.
دیگه نفهمیدم چجور شد و چی گذشت...فقط چشم باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و بهم کلی دستگاه وصله و مامانم کنارم نشسته
-مامان چی شده؟!من کجام؟!
-سلام دخترم...هیچی..نترس...بیمارستانیم...ازت ازمایش و اکو گرفتن و منتظریم جوابش بیاد...چیزی نیست
-احساس میکنم قلبم داره کنده میشه از جا 😢
-نترس دخترم...خوب میشی...
-امروز کلاس داشتم...به زهرا بگین به استاد بگه...
-نگران نباش.. هم به زهرا هم به آقا میلاد خبر دادم...
-به میلاد دیگه چرا؟! 😯
-نا سلامتی شریک زندگیت قراره بشه ها...
-اخه بیخودی الان نگران میشن😕
.
🔮از زبان سهیل
دیروز دیده بودم که دوستش تا محل ثبت نام اومد ولی با دیدن من با اینکه مسئول ثبت نام خانم ها فرق داره وارد نشد...
امروز هم هرچی منتظر موندم نیومدن 😔
فک کنم به خاطر منه...
خواستم برم جلو و بگم که اگه به خاطر من میخواین راهیان نیاین من نمیام تا شما برین...
دلم نمیخواد به خاطر من دو نفر رو از شهدا دور بشن...
نزدیک ظهر رفتم جلو کلاسشون...
در کلاس باز شد و استادشون بیرون اومد...
بازم از اون خبری نبود...
دیدم دوستش با عجله از کلاس بیرون اومد و به سمت پله ها رفت
سریع پشت سرش دویدم
-سلام...ببخشید
-سلام...من عجله دارم...
-مزاحم نمیشم...فقط میخواستم بپرسم دوستتون نیومدن باز؟!
-آقای محترم شما انگار ول کن نیستین...مریم گفت که علاقه ای به صحبت با شما نداره...
(فهمیدم اسمش مریمه ☺)
-خب ایندفعه کارم فرق داره...کی تشریف میارن 😯
-آقای محترم...مریم حاش خوب نیست و بیمارستان بستریه و معلوم نیست کی مرخص میشه منم الان عجله دارم باید برم اونجا
-چییی😨😨چرا؟! چی شده؟؟
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮قسمت بیست و سوم . -چه خبره آقا میلاد 😯 -آخه جیگر با یکی دو سی
#به_نام_خدای_مهدی .
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮قسمت_بیست_و_چهارم
.
🔮از زبان سهیل
.
-چییی😨😨چرا؟! چی شده؟؟
-نمیدونم...فعلا خداحافظ
-لا اقل آدرس بیمارستان رو بدید😕
-شرمنده...نمیتونم
و رفت...ولی دقیقه ای نگذشت که برگشت و گفت:
-فقط قول بدین اونجا نیاین...چون حالش با دیدن شما شاید بدتر بشه...😐
-چشم 😔😕
و ادرس رو روی یه تیکه کاغذ نوشت و بهم داد.
برگشتم به محل ثبت نام...ولی اصلا نفهمیدم اونروز چجوری گذشت....
بعد از ظهر اومدم خونه ولی فکر و خیال نمیزاشت آروم بشم...
همش با خودم میگفتم یعنی چی شده؟!
شاید کمکی نیاز داشته باشن...
شاید....
دلم رو به دریا زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم...
از پله های بیمارستان بالا رفتم...
نمیدونستم تو کدوم اتاقه...
ازش هم فقط یه اسم میدونستم و قطعا اطلاعات بهم شک میکرد و کمکی نمیکرد...
داشتم ناامید میشدم که یک آن دوستش رو دیدم که به سرعت از روبه روم رد شد و من رو ندید...پشت سرش رفتم و دیدم پشت در یه اتاقی وایسادن...
اتاق 26
خواستم جلو برم ولی انگار قدم هام سست شد 😕😕
آخه برم جلو چی بگم😔
تازه به دوستشم قول داده بودم بیمارستان نیام...
.
رفتم جلوی اطلاعات بیمارستان
-سلام...ببخشید
-بفرمایین -میخواستم حال مریض اتاق 26 رو بپرسم...
-کدوم مریض؟؟
-مریم...
یکم من و من کردم و گفت:
-آها مریم فلاحی رو میگین...دکترش معاینش کرده و منتظره یکی از بستگان نزدیک بره تو اتاق دکتر باهاشون صحبت کنه...شما اگه جز بستگان درجه یک هستید میتونین تشریف ببرین...
-نگفتن حالشون چطوره؟!
-نه...ولی براش دعا کنید...
با شنیدن این جمله انگار آب سردی رو تمام بدنم ریختن...
پاهام سست شد و اروم اروم پله ها رو پایین اومدم...
دلم نمیخواست از بیمارستان برم ولی راهی نداشتم...
تا خونه قدم زدم و هر دعایی بلد بودم خوندم 😔
.
🔮از زبان میلاد...
.
وارد بیمارستان شدم...
از استرس داشتم میمردم
تمام بدنم انگار درد میکرد
نفهمیدم چجوری پله های بیمارستان رو بالا رفتم تا جلوی در اتاقشون رسیدم...
جلوی در مادرش و یکی از دوستاش وایساده بودن
سلام...چی شده؟!😯
که مامان مریم با گریه گفت:
سلام آقا میلاد 😢کجایی؟!
-چی شده عصمت خانم؟!صبح که بهم خبر دادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم...دکترا چی میگن؟؟
-نمیدونم...دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم...شما میاید؟!
-آره آره...حتما...
.
با عصمت خانم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم.
-سلام...بفرمایین؟!
-همراهای مریم فلاحی
-بله بله
چه نسبتی دارین؟!
-ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم..
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
. بامــــاهمـــراه باشــید🌹