فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواسمان باشد!!...
پسرانشان را فدای این راه کردن
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـــ این سه دقیقه سرنوشت واقعی زن محجبه ای هست که …
•
•
+ خطوات شیطان دقیقا همینه/:💔
▫️#کلیپانه
▫️#پیشنهاد_دانلود
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌸به جز همسر، همسنگر می خواهم
🔻ما مملکتی هستیم که عفت، حیا و حجاب از قرن ها پیش بوده و تاریخ نشان می دهد که مردان و زنان ایرانی پوشش داشتند.
آقا مصطفی وقتی به خواستگاری رفت و در توافقات اولیه که صحبت می کردند گفت که به جز همسر یک همسنگر می خواهد و پس از خطبه عقد همسرش پرسید که مگر جنگ است که همسنگر خواستی و مصطفی گفت که بله جنگ است، جنگ فرهنگی است و دشمن دنبال نفوذ و تغییر فرهنگ است.
شهید صدر زاده.
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌹 امام خامنه ای:
همسرانِ جانبازان بدانند که اجر آنها در خدمت صادقانه و با روی خوش یکی از بزرگترین ایثارهاست، یکی از برجستهترین جهادهاست
مقام معظم رهبری
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
امروز...
شاهدِ غمگین ترین تراژدیها بودم💔
بارون بود و گلزار شهدا خلوت...
از دور
مادری رو دیدم که زیر بآرون
داشت مزار این شهیدگمنام و جارو میزد
وقتی رسیدم شنیدم چقدر قشنگ قربون صدقه میرفت و مادری میکرد!
همیشه غبطه میخوردم بابت مهر و محبت مادرهایی که نیستن پیش پسرشون...
اما امروز بالاخره دلم آروم گرفت!!!
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
https://harfeto.timefriend.net/17082720801632
سلام.
وممبرهالینک ناشناس
صحبتی داشتید شنوام
ترسناکترینآیهایکهخوندم
لاتُکَلِمونِ
(بامنحرفنزنید!)
«خداخطاببهگناهکاران»
#تلنگرانه🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازقیامتهمهترسندومنآنجاشادم؛
بهامیدیکهدرآنمعرکهدیداریهست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔شاه پناهم بده
دولتمند خالف»، خواننده تاجیکستانی «شاه پناهم بده» درگذشت
#یا_امام_رضا_جان
یاد خدا ۳۱.mp3
8.83M
#مجموعه_یاد_خدا ۳۱
#استاد_شجاعی | #آیتالله_مصباح
√ مکانیسم ایجاد مشغله توسط شیطان
بطوریکه مانع میشود در هنگام «خلوت با خدا» قلبمان با خدا چشم در چشم شده، و «یاد» در او تثبیت شده و قدرت ایجاد کند!
شاه کلید تربیت.mp3
11.75M
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #آیتالله_فاطمینیا
#استاد_فرحزاد
✘ لطفاً زحمت بکشید و « فرزند خود را تربیتِ دینی نکنید » !!!
(اول مهندسی تربیت را بیاموزید)
یاد خدا ۳۲.mp3
10.33M
#مجموعه_یاد_خدا ۳۲
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
√ چگونه میتوان برای خدا، در قلب فضاسازی کرد؟
این فضاسازی با توجه به اینکه زندگی همهی ما پر از مشغلهها و کارهای روزمره و واجب است غیرممکن بنظر میرسد!
اوحُسیناست
اومیبخشد
اودرآغوشمیگیرد
اونپناهگاهاست
اورفیقِنیمهرانیست
بهاونمیشوداعتمادکرد🤍(:
هزاࢪآتشاگࢪدࢪپۅسٺداࢪ؎...
نسۅزۍگࢪعـ❤ـݪۍࢪادۅسٺداࢪ؎....
اگࢪمھࢪعݪۍدࢪسینہاٺنیسٺ....
بسۅزۍگࢪهزاࢪانپۅسٺداࢪ؎....
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📗🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪
@zekr_media - مجتبی رمضانی_۲۰۲۲_۰۸_۲۵_۲۱_۰۳_۳۸_۵۲۶.mp3
8.44M
من امام حسین و دوست دارم😭
🎤کربلایی مجتبی_رمضانی
یاد خدا ۳۳.mp3
9.99M
#مجموعه_یاد_خدا ۳۳
#استاد_شجاعی | #آیتالله_جوادی_آملی
√ بعضیا با سرعت نور، مسیر لذّت بردن از خدا رو طی میکنند و بعضیا هم حرکت لاکپشتی دارند!
اولیاء خدا که به لذت از خدا افتادند، چه فرقی با بقیهای که به این لذّت نرسیدند، دارند؟
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_چهل_و_دوم خدانگهدار مادر نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوت
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
#قسمت_چهل_و_سوم
بیدار باش
وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ...
خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم...
اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ...
میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم ... چیزی لازم داره یا نه ...
شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ...
نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ...
فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ...
خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال ...
- خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ...
و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ...
بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ... ایستاده هم خوابم می برد ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمان🌸
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_چهل_و_سوم بیدار باش وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صب
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
#قسمت_چهل_و_چهارم
سلام بر رمضان
چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ...
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...
هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ...
روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم ...
مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ...
پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸