eitaa logo
🌼دختران بهشتی 🌼
155 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
24 فایل
"کارگروه دختران بهشتی " گام‌ برمی‌دارد برای جوانه زدن لبخند تو.. اللهم عجل لولیک الفرج 🌱 برای مشاهده فعالیت ها از هشتگ زیر استفاده کنید : #گزارش_تصویری قسمت های رادیو مون را با (رادیو)سرچ کنیدوگوش کنید و لذت ببرید😍 قراره بترکونیم و نمونه باشیم 🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
آرزوی امشب: امید نور است و من تاریکترین ساکنِ این جهان✨🌚 شبتون حسینی✨❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی‌حضورت هرچه کردیم زندگی زیبا نشد..! ❥︎𝗷𝗼𝗶𝗻➪[@Beheshtii_girls]
يَا مَنْ كُلُّ هارِبٍ إِلَيْهِ يَلْتَجِئُ ای آنکه هر گریزانی به او پناه می‌جوید..🤍 ❥︎𝗷𝗼𝗶𝗻➪[@Beheshtii_girls]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تسلیم در برابر قضا و قدر الهی یعنی، خداوند را به بی‌عدالتی متهم نکنی.. -مولا‌علی‌علیه‌السلام- غررالحکم،حدیث۲۶۴۴ ❥︎𝗷𝗼𝗶𝗻➪[@Beheshtii_girls]
10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌چجوری آدم می‌تونه به یک اثرگذاری جهانی در مسیر ظهور دست پیدا کنه؟! ♥️ ❥︎𝗷𝗼𝗶𝗻➪[@Beheshtii_girls]
نگاه خدا از هرچی که داریم باارزش تره! نگاهتو از ما نگیر..🪴 . ❥︎𝗷𝗼𝗶𝗻➪[@Beheshtii_girls]
ریسمانی که پاره شود را می توان گره زد ولی همیشه یک گره باقی می ماند مواظب باشیم رشته محبت بین انسانها پاره نشود و نیازی به گره زدن نداشته باشد.. ❥︎𝗷𝗼𝗶𝗻➪[@Beheshtii_girls]
شهیده دانشجو فائزه رحیمی از زبان استادش: تا چند روز پیش شاگردم بود. هر چه فکر می‌کنم، جز لبخند همیشگی و نگاه آرامش، تصویر دیگری از صورتش در ذهنم ثبت نشده. از مدرسه‌ی محل کارورزی‌اش تا حوزه هنری، راه زیادی بود. برای همین همیشه کمی دیر می‌رسید و اکثر اوقات روی یکی از صندلیهای آخر کلاس می‌نشست. در نوشتن مصمم بود. اما انگار در هر چیزی مصمم بود. نوشتن هم راهی بود برای رسیدن به هدفی که در دل داشت. اما مگر می‌توان همه چیز را نوشت؟ خودش در یکی از متن‌های کلاسی‌اش نوشته بود: " شهادت هنری بود برای مردان خدا، و در فهم محدود من نمی‌گنجد که بخواهم آن را به تصویر بکشم.قلم را کنار گذاشتم... نور مطلق شهادت را چگونه در صفحات تاریک این دنیا می‌توانم ترسیم کنم؟" فائزه، شهادت را نه با قلم، که با جانش ترسیم کرد. او شهادت را زندگی کرد. من و همه‌ی دوستانش دلتنگش می‌شویم. و تکه‌ای از قلبمان برای قصه‌ای که قرار بود بنویسد، همیشه خالی می‌ماند‌. قصه‌ای که درباره‌ی حسرت شهادت بود... و قصه‌ی تنوری که به سرزمین ترسها راه داشت. و قصه‌ی دختری که هر شب قبل از خواب، با بال خیال به سرزمین‌های دیگر سفر می‌کرد... شاید ماجرای خودش بود. او که خودش را اهل این زمان نمی‌دانست : "من واقعا متعلق به این زمان نیستم. ربطی به این دوره و زمانه ندارم. وقتی در کلاف هزارتوی این شهر گم می‌شوم و بین آدمهای رنگارنگ بر می‌خورم، سرگردانی، تنها احساسی ست که دارم." حتما آن خلوتگاه گوشه‌ی اتاقش هم دلتنگش می‌شود. و آن دیوار دلخواهش که عکسهای عزیزانش را آنجا گذاشته بود و آن را بهترین جای دنیا معرفی کرده بود. می‌دانم که هر کدام از دخترهای کلاسم، دنیایی بزرگ و کشف نشده هستند. مثل همه‌ی آدمهایی که اطرافمان زندگی می‌کنند. می‌دانم که خداوند، دوستانش را بین همین آدمهای اطرافمان پنهان کرده. شبیه نگینهایی که تنها خود خدا، قدرشان را می‌داند. مثل این دختر، که تا همین چند روز پیش، شاگرد من بود و حالا اوست که استاد من شده است. ❥︎𝗷𝗼𝗶𝗻➪[@Beheshtii_girls]