eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
138هزار عکس
171.4هزار ویدیو
238 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
فرار✨ سربازیش را باید داخل خانه ی جناب سرهنگ👮 می گذراند .آن هم زمان شاه🤴. وقتی وارد خانه شد و چشمش به زن نیمه عریان👱‍♀ سرهنگ افتاد ، بدون معطلی پا به فرار گذاشت 🏃‍♂🏃‍♂و خودش را برای جریمه ای که انتظارش را می کشید ، آماده کرد. جریمه اش تمیز کردن تمام دستشویی های 🚽 پادگان بود . هیجده دستشویی که در هر نوبت ، چهار👥👥نفر مامور نظافتشان بودند! هفت روز از این جریمه سنگین می گذشت که سرهنگ👮 برای بازرسی آمد و گفت:«بچه دهاتی! سر عقل اومدی؟» عبدالحسین که نمی خواست دست از اعتقادش بکشد گفت:«این هیجده توالت که سهله ، اگه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت هارو خالی کن تو بشکه ، بعد ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی💂هم کارت همین باشه ؛با کمال میل قبول می کنم؛ ولی دیگه توی اون خونه🏡پا نمی گذارم😏». بیست روزی این تنبیه ادامه داشت اما وقتی دیدند حریف اعتقاداتش نمی شوند ، کوتاه آمدند و فرستادنش گروهان خدمت.😎🤗 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
مسئولین مسئولیت شناس مردان بی ادعا شهیدان با وفا مخلصین بی ریا سردار شهید عبدالحسین برونسی🌷 گاهی جلسات گردان خیلی طول میکشید. یک بار که بنا شد کمی استراحت کنیم یکی از بچه ها گفت:تدارکات بره یک چیزی بیاره بخوریم. یکی رفت و چند میوه(فکر کنم هندوانه) آورد. ناگهان گفت: برای همه نیرو ها گرفتی؟ کسی که آورده بود گفت: نه حاج آقا خرجمون زیاد میشه. عبدالحسین با اخم گفت:مگه فرق ما با بقییه چیه؟ حرفهای دیگری هم زد که یادم نیست اما تا برای نیرو ها میوه نگرفتند لب به اش نزد. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔸عبدالحسین، اول در سبزی فروشی🌿 کار می کرد و مدتی هم در شیر فروشی بود. اما از آنجا بیرون آمد 🔹مے‌گفت: سبزی فروش تحویل مردم می دهد و شیر‌فروش آب💧 قاطی شیر میکند و می فروشد! 🔸خیلی‌ها به او گفتند که اگر این کارها را نکنی نمی کنی! و او هم می گفت: نمیخواهم رشد کنم😕 🔹یک روز صبح از خانه بیرون رفت. و شب که برگشت، متر و کمی وسایل خریده بود صبح رفت برای کار بنّایی 🔸وقتی آمد خیلی خوشحال بود! ده تومان گرفته بود! به بچه نان🍞 که می داد، میگفت: از صبح تا الان کشیده ام! بخور! . بالاخره هم بنّا شد. 📚کتاب: خاکهای نرم کوشک 🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
وصول را ... بہ مقتول دهند واگر این چنین استــ ... چه ڪسے عاشــق تــر از شهید ... 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! اولین کوچه به نام ؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... 🔹🔹 دومیـن کوچه و ... لبخنـد ملیحـی برچهره و.. نگاه خاصی داشت... خـادم اهـل بیـت بود! مبارزه با ،نگهبانی ... کم آوردم... گذشتم.. 🔹🔹 به سومین کوچه رسیدم! ... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... 🔹🔹 به چهارمین کوچه! ... آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... 🔹🔹 به پنجمین کوچه و ... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... 🔹🔹 ششمـین کوچه ؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... 🔹🔹 هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... 🔹🔹 هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ارباب... 🔹🔹 پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود. . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... .. از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
●شب عمليات به يک ميدان مين رسيديم. يک گردان منتظر دستور من بود. گشتيم تا شايد بتوانیم معبر عراقي ها را پيدا كنيم، اما پيدا نكرديم. متوسل شدم به بي بي حضرت زهرا(س)، قلبم شكست. گريه ام گرفت. نمي دانم چند دقيقه گذشت. يک دفعه گويي از اختيار خودم بيرون آمدم. رفتم سراغ گردان، در يک حال از خود بي خودي دستور برپا دادم. بعد هم دستور حمله. بچه هاي اطلاعات داد و بيداد ميكردند. ●محمدرضا فداكار مي گفت: آن شب حتي يک مين هم عمل نكرد. چند روز بعد كه سه نفر از بچه ها گذرشان به همان ميدان مين افتاده بود ، اولين نفر كه پا به آن میدان گذاشته بود ، يک مين عمل كرد و پايش قطع شد! بچه ها با سنگ و كلاه بقيه مين ها را امتحان كردند، همه منفجر شدند! ✍راوی: شهید عبدالحسین برونسی 📎مسئوول فرماندهی تیپ ۱۸ جوادالائمه(ع) 🌷 ● ولادت: ۱۳۲۱/۶/۳ ، تربت حیدریه ●شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ ، عملیات بدر 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 روایت استاد عالی از هدایت شهید برونسی توسط حضرت زهرا(س) در حضور امام خامنه‌ای و شهید حاج قاسم سلیمانی وقتی حضرت زهرا(س) راه برون رفت از میدان مین و محاصره دشمن را به شهید برونسی نشان می‌دهد... فرماندهان جنگ نظامی در عین تلاش‌های خودشون، نگاهشون به آسمان بود، نه به قدرت‌های پوشالی... ✍️شهید برونسی: "خدايا! اگر می‌دانستم با مرگ من يک دختر در دامان حجاب می‌رود، حاضر بودم هزاران بار بميرم تا هزاران دختر دردامان حجاب بروند." 🗓به مناسبت ۲۳ اسفند، سالروز شهادت 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●وقتی آن‌قدر سرگردان چرخاندن امورات زندگی بشوی که مجبور شوی گوشواره‌هایت را برای تهیه‌ی غذا بفروشی...😔 ●درون صحبت‌های خانم سبک‌خیز همسر شهید برونسی غم سنگینی از تنگدستی روزهای پس از شهادت همسرس وجود دارد که انگار حتی پس از گذشت سال‌ها از آن روزها همچنان دل این بانوی عزیز را می‌فشرد... 👌 🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
❤️ 🌷 خدايا! اگر می‌دانستم با مرگمن يک دختر در دامان می‌رود، حاضر بودم هزاران بار بميرم تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند🌷 💚 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
●پسرم ازروی پله ها افتاد ،دستش شکست. بیشتر از من عبدالحسین هول کرد.بچه راکه داشت به شدت گریه میکرد بغل گرفت. ازخانه دویدبیرون.چادرسرم کردم ودنبالش رفتم.ماتم برد وقتی دیدم دارد می رودطرف خیابان.تامن رسیدم به او،یک تاکسی گرفت. درآمد لحظه ها،ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود. ●خانه ما آفتاب گیربود.ازاواسط بهارتااوایل پاییز من وچند بچه قدونیم قد،دایم باگرما دست و پنجه نرم می کردیم. فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم.من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق اوکفاف خریدن یک کولر را نمی دهد‌. یک رو اتفاقی فهمیدم ازطرف سپاه تعدادی کولر به او داده اند تابه هرکس خودش صلاح میداندبدهد. بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تایکی ازآنهاراببردخانه خودش ،قبول نکرده بود.بهش اصرارکرده بودند. گفته بود:این کولرهامال آن خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره ،تاوقتی اوناباشن نوبت به خانواده من نمی رسه... 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabari
📜وصیت نامه شهید برونسی اگرمی دانستم بامرگ من یک دختر در دامان میرود حاضربودم بار بمیرم تا هزاران دختر در دامان حجاب🌸 بروند.... 🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin