🔰 احمد (1) و قاسم پسرخاله بودند.دوتایی پول هایشان را داشتند روی هم،یک ساعت کوکی خریدند برای سهراب،طفلی وقتی ساعت را دید کلی ذوق کرد.همانطور که داشت به کوک ساعت ور میرفت وازصدای زنگش کیف میکرد بهش گفتند:《اگه ساعت روکوک کنی روی پنج صبح و بلند بشی خراب نمیشه.》
حرفشان را خوانده بود. کوکش کرده بود روی ساعت پنج .هرصبح که بیدار میشد
قاسم میگفت:《حالا که پا شدی نماز صبحت روهم بخون.》شگردش بود.
بلدبودچطوری برادر کوچکترش رابرای نماز صبح بیدار کند.
راوی:یوسف افضلی
۱.شهید احمد سلیمانی که مهرماه۱۳۶۳در میمک به شهادت رسید.
#خاکریز_خاطرات
#قدس_خونبهایت
#وفاء_لشهيد_القدس
🔰 رفته بود کرمان درسش را ادامه بدهد،اما جوانی نبود که بخواهد عاطل وباطل بگردد.کنار درس ومشق،گشت دنبال کاری تالقمه حلال دربیاورد.هتل کسری نیرو می خواست.
هنوز یکی دوهفته نگدشته،به چشم همه آمد.رئیس هتل نه به اندازه یک گارسون که بیشتر از چشمهایش به او اعتماد داشت.بعد انقلاب خیلی ها اهل احتیاط شدند،اما قاسم از قبلش هم رعایت میکرد.از همکارانش درهتل کسی یاد ندارد که حتی یک بار غذایی را مزه کرده باشد.
راوی:حجت الاسلام عارفی
#خاکریز_خاطرات
#قدس_خونبهایت
#وفاء_لشهيد_القدس
بین زمین و آسمان بودیم، توی هواپیما داشتیم میرفتیم سوریه. نگاهم به حاجی بود، سرش را تکیه داده بود به صندلی و چشمهایش را بسته بود، انگار که خوابیده باشد. از شیشه هواپیما دو جنگنده آمریکایی را دیدم که مثل لاشخور دورمان میپلکیدند. دلم هری ریخت، ترس برم داشت، فکرم پیش حاجی بود، یک دقیقه گذشت، دو دقیقه، همانطوری که سرش را به صندلی تکیه داده بود چشمهایش را باز کرد. خونسرد گفت: نگران نباش چند دقیقه دیگه میرن دوباره چشم هایش را بست. چند دقیقه گذشت و رفتند.
هواپیما میخواست توی فرودگاه سوریه بنشیند که از چپ و راست تیر سمت ما حواله شد. حاجی رو کرد به خلبان و گفت: ما سریع پیاده میشیم، تو دوباره تیکاف کن.
تا چرخهای هواپیما به زمین خورد و سرعت کم شد پریدم پایین، خلبان دوباره سرعت گرفت و هواپیما از زمین توی چشم به هم زدن از آسمان فرودگاه دور شد و ما تغییر موضع دادیم و آمدیم یک کنج امن
تا خودمان را پیدا کنیم چند خمپاره درست خورد همان جایی که پیاده شده بودیم، خدا بخیر گذراند.
#خاکریز_خاطرات
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
حاج قاسم هیچگاہ از سختیهای عراق و سوریه سخن نمیگفت و در پاسخ به هر سؤالی در این خصوص، میگفت همه چیز خوب است؛ همه چیز خوب است.
حاجی(سردار سلیمانی) بسیار زیرک وباهوش بود. یک وقت در یک جلسه خصوصی، فردی به ایشان اظهار ارادت و نزدیکی کرد و اظهار داشت که شما دارید این همه زحمت میکشید اما قدر شما را نمیدانند و فلان و چنان.اما حاج قاسم گفت: «شما چرا ناراحتید؟ من یک سربازم، نهایتش میگویند برو جای دیگری نگهبانی بدہ و من هم میگویم چشم. اینکه ناراحتی ندارد.»
#خاکریز_خاطرات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔸باهم مشرف شدیم به حج؛ هرکدام توی کاروانی مسئولیت داشتیم.محل اسکان حاجی به مسجدالنبی نزدیکتر بود.شب ها که کارهایم تمام میشد،میرفتم سراغش. آن موقع ها ساعت یازده شب درهای مسجد النبی را می بستند. نیمه های شب،دوتایی راه می افتادیم سمت مسجد. یکی دو ساعتی منتظر می ایستادیم ونگاهمان را گره می زدیم به گنبد خضرای پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم )تا شرطه ها بیایند درها را باز کنند. من و حاجی جزو اولین نفراتی بودیم که می رسیدیم به روضه منوره. چه شب هایی که نافله مان را در جوار روضه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم )خواندیم.
سال ۷۱؛اوج گرمای عربستان بود.روزها پیگیر کارهایی بودیم که بهمان محول شده بود. گرمای صحرای عرفات،نفست را می بُرید،هلاک یک لیوان آب خنک بودیم،اما حاجی عهد کرده بود که با زبان روزه وارد صحرای عرفات شود.
🔸راوی:حاج محمود خالقی
#خاکریز_خاطرات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔸خاطره آیتالله مکارم شیرازی از اخلاص سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
✍️مردم از شجاعت وی صحبت میکنند ولی میخواهم از اخلاص این شخصیت کمنظیر بگویم که چند سال پیش که دیداری داشتیم بعد از اتمام صحبتها از آقایان خواستند بیرون بروند و کفن خود را آورده و خواستند امضا کنیم.
این حرکت شهید سلیمانی نشان میدهد که وی از همان زمان به فکر رفتن بود و ثانیاً نمیخواست مردم بدانند که او این کفن را آورده است که این اخلاص قابلتوجه و ستودنی است.
📚خبرگزاری تسنیم
#خاکریز_خاطرات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📝معروف بود به کامران ساواکی.جنوب استان کرمان را با دارو دسته ای که داشت قبضه کرده بود.مردم بیچاره جرات نفس کشیدن نداشتند.اگر کسی راپورت کارهایش را می داد یا می خواست جلویش قد علم کند خونش پای خودش بود.
کامران جلو،آدم هایش پشت سر.یک صف طولانی سلاح به دست آمده بودند امان نامه بگیرند.
دوربین از کنار صف رد شد تا رسید به نفر اول. مرد آفتاب سوخته سبیل دررفته سلاحش را تحویل داد توی باب دوربین نگاه کرد و گفت:《من سلام را تحویل دادم به جمهوری سلیمانی.》یکی دیگر از لای صف بلند صدا زد:《من طرف دار جمهوری سلیمانی ام.》حاجی خودش هم بود.وقتی شنید لبخندی زدوگفت:《جمهوری سلیمانی نداریم،اینجا جمهوری اسلامیه.》
راوی:حسن پلارک
#خاکریز_خاطرات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin