هدایت شده از شهید محمودرضا بیضائی
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌤 اللهم اَنتَ السلام
السلام علیک یا اباعبدالله(علیه السلام)🍃
السلام علیک یا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)🍃
السلام علیکم ایهاالشهدا🍃
@Beyzai_ChanneL
📆 #روز_شمار_شهدایی
🔆 امروز #شنبه ۲۱ تیر ماه ۱۳۹۹ مصادف است با ۱۹ ذیالقعده
📿 ذکر روز شنبه: یا رب العالمین (صد مرتبه)
✅ ذکر روز شنبه به اسم رسول خدا(ص) است و خواندنش موجب بینیازی میشود.
🌷سالروز شهادت شهید مدافع حرم قاسم غریب
💐 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
@Beyzai_ChanneL
🥀🍂 #دوستان_شهدا 🍂🥀
✍ #سیره_شهدا
حاجی به حضرت مسلم (ع) ارادت زیادی داشت و از اینرو نام مستعارش را مسلم علوی گذاشته بود. میگفت : «ما همه مسلم رهبریم، هر جا فرمان دهد حاضریم.»
حاجی بسیاری از اوقات عبا و عمامه نمیگذاشت که بتواند در هر جایی راحتتر خدمت کند. حاجی خوب آشپزی میکرد. وقتی میشنید هیئتی آشپز ندارد، میگفت: «من غذای هیئت را میپزم.»
میگفتیم: «حاجی شما روحانی هستید، نباید پای دیگ بایستید.» میگفت: «در مجلس عزای سیدالشهدا (ع) هر خدمتی افتخار است.»
بعد لباسش را درمیآورد و با خنده میگفت: «عمامه و عبا را هم درمی آورم که دیگران ناراحت نباشند.»
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
@Beyzai_ChanneL
بيست و يكم تيرماه ۱۳۶۷
يادآور يكی از تلخ ترين حوادث تاريخی
دوران دفاعمقدس در شهرستان دهلران است.
بخوانید روایتی از مقاومت عشایر
و روستاییان قهرمان دهلران 👇
http://www.ilamebidar.ir/news/3072
https://www.khabaronline.ir/amp/463431/
@Beyzai_ChanneL
🔴 جنگ روایت ها
۸۵ سال پیش در چنین روزی ، به دستور رضاشاه ملعون ، ۱۷۰۰ نفر در مسجد گوهرشاد و حرم امام رضا(ع) به شهادت رسیدند. جنایت بی نظیری که حتی صدام وحشی هم مرتکب آن نشده است.
اما دشمن با جادوی رسانه ، کاری کرد که ۸۰ سال بعد یک عده ناآگاه در تهران شعار "رضاشاه روحت شاد" سر دهند. اگر از این ها سوال شود مشخص خواهد شد که اکثریتشان از جنایات رضاشاه خائن بی خبرند.
تاریخ آن چیزی است که رسانه ها روایت می کنند و قطعا رسانه های انقلابی در روایت حقیقی از تاریخ پهلوی کم کاری کرده اند...
@Beyzai_ChanneL
🔴چند داستان ترسناک واقعی!
۱.خواهر ۱۸ساله باردارم را زدند.خودش و طفلش کشته شدند!
۲.مادر بزرگم مقاومت کرد.با مشت به سرش زدند و نابینا شد!
۳.وقتی مقاومت زن همسایه را دیدند،چادر را روی سرش آتش زدند!
اگر غیرت و ناموس میفهمی، قبل از "رضاشاه روحت شاد" گفتن به اینها فکر کن!
#حجاب
@Beyzai_ChanneL
🔴دیدار نماینده ویژه رهبری با رئیس جمهور چین برای امضای سند راهبردی
مصباحی مقدم، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام:
🔹سند همکاری ۲۵ ساله با چین بعد از این است که رهبری پیام خاصی و فرد خاصی را (به چین) فرستادند و با رئیس جمهوری چین گفتوگو کردند.
🔹تا پیش از این، این عزم در رفتار دولت ما دیده نشد؛ چه نسبت به چین، چه نسبت به روسیه. طبعاً این دو کشور هم تا کشوری با آنان ارتباط راهبردی نداشته باشد، روابطی نخواهند داشت/ فارس
@Beyzai_ChanneL
🔴اولین جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامات مدیران سابق بانک مرکزی #محسن_صالحی و #رسول_سجاد در حال برگزاری است، جالب است بدانید بهمن سال ۹۸رئیسجمهور تحت عنوان دیدار از جانباز ۷۰٪ به خانه سجاد یکی از متهمان امروز دادگاه رفته بود!
اتهام سجاد اخلال در نظام ارزی کشور و دریافت رشوه است!
@Beyzai_ChanneL
✳ چگونه مهیای محرم شوم؟
🔻 گفتم: آقا، #محرم دارد میآید و من یک ماه برای تبلیغ میروم. سفارشی کنید که آویزهی گوشم کنم. همانجور که وضو میگرفت، تکیه داد به دیوار و آهسته گفت: آسیدمحمد! سعی کن هر شبانهروزی یک مرتبه برای #امام_حسین علیه السلام گریه کنی...
👤 راوی: آیت الله سیدمحسن خرازی
📚 برگرفته از کتاب ردپای سپید؛ خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی #آیت_الله_بهجت
❤ #چهل_روز_دیگر_محرم_میآید
@Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سیزدهم 💠 دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او می
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهاردهم
💠 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
💠 جریان #خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم #ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران...»
💠 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Beyzai_ChanneL
هدایت شده از شهید محمودرضا بیضائی
🕊🍃🕊🍃🕊🍃
ما را به دعا کاش فراموش نسازند
رندان سحرخیز که صاحب نفسانند
#یاد_شهدا
@Beyzai_ChanneL