رادیو عقیق1_416209788.mp3
زمان:
حجم:
4.6M
•|🥀🖤
مداحی ثابت هرشبمونه:)
چشمات و ببند
میبرتت حوالی حسین..🕯
#ضربانقلبمنیاحسنیاحسین
#ما_ملت_امام_حسینیم
@Beyzai_ChanneL
ما گـمشدگانیم که انـدر خـمِ دنیا
تنـها هنرِ ماسـت که مجـنون حسیـنیم
#أنا_مجنون_الحسين 💔
#شهید_احمد_مهنه ❤️
#عکاس_حشدالشعبی 🇮🇶
@Beyzai_ChanneL
به کجا
روم که یادت
سرِ راه من نباشد
#یلدا_کولیوند ✍
#شهید_جمال_جعفر_آلابراهیم ❤️
(ابومهدی المهندس)
@Beyzai_ChanneL
چون اشک من گاهی قدم بر دیدهام نه ....
دل بردهای باری بیا دلداریم ده...
#سردار_دلها 💔
#امسال_چقدر_جایت_میان_ما_خالیست 😔
@Beyzai_ChanneL
از خانه،
فقط یک پنجره مانده
برای انتظار کشیدنم
و یک در
برای آمدنت
#علی_سید_صالحی ✍
#شهید_حامد_ضابط ❤️
#مدافع_وطن 🇮🇷
اولین تصویر از شهید مدافع وطن حامد_ضابط منتشر شدوی شب گذشته همزمان با شب اول محرم در تهران در درگیری با اشرار و قاچاقچیان به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
#هنیالک_الشهید 💔
@Beyzai_ChanneL
خالق عینک دودی چه خبر دارد؟ من
غم خوش رنگترین چشم جهان را دارم!
#مجتبی_سپید
#شهید_مرتضی_کارشانی ❤️
#مدافع_وطن 🇮🇷
@Beyzai_ChanneL
هفتم محرم سال ۱۳۹۷ مرتضی به مرخصی آمد. پسرم از اعضای فعال هیئت علیاصغر (ع) بود که چهار سال پیش خودش دایر کرده بود. بعد از اتمام مراسم دهه محرم و عزاداری به مشهد رفت و بعد از زیارت امام رضا (ع) به سیستان و بلوچستان بازگشت. گویا ۱۶ مهر ۹۷ حدود ساعت ۱۰ به مرتضی اطلاع میدهند که محموله قاچاقی وارد شده و مرتضی و همکارانش وارد عمل میشوند. در درگیری که بین نیروهای قاچاقچی و بچههای ناجا اتفاق میافتد دو تن از قاچاقچیان کشته میشوند و نفر سوم هم فرار میکند. مرتضی که قهرمان دو و میدانی بود به دنبال مجرم میدود که یکی از قاچاقچیها به او شلیک میکند و مرتضی به زمین میافتد. دوستش میگفت تا به زمین افتاد گفت: «یا امام حسین (ع) چقدر گلویم میسوزد». بالای سرش که رسیدم دیدم کار از کار گذشته و تیری که به گلوی مرتضی خورده باعث شدت خونریزی و شهادتش شد. پسرم عاشق امام حسین (ع) بود و در ماه محرم سال ۹۷ با گلوی زخمی شهید شد.
#شهید_مرتضی_کارشانی ❤️
#راوی_مادرشهید ✍
@Beyzai_ChanneL
14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزاداری شیعیان مظلوم هند
چه همتی دارند
ای حسین چه کردی تو با این دلها که بعد از حدود ۱۴۰۰ سال این جور برایت آتش میگیرد😭😭😭
@Beyzai_ChanneL
@Nohe_tel کانال نوحه4_6005964876680273042.mp3
زمان:
حجم:
8.5M
🚩 ورود کاروان به کربلا 😭
میثم مطیعی
@Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_سوم 💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد ک
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_چهارم
💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
💠 ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش #عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
💠 به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم بیاختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، بهجای اشک از روی گونه تا زیر چانهام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
💠 بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
💠 دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Beyzai_ChanneL