دوا؟ جادو؟ نميدانم، شفا در حرفهايت بود
نمىدانم چه در خود داشت اما خوب خوبم کرد!
#مهدی_عابدي ✍
#شهید_حاجعباس_عبداللهی ❤️
@Beyzai_ChanneL
#شهید_حاجعباس_عبداللهی ❤️
#نحوه_شهادت در تاریخ ۹۳/۱۱/۲۳
افتادن در کمین داعش. برخورد خمپاره وضیعت پیکر فروخته شده به جبه النصره معاوضه پیکر باپول مهمات و اسرا داعشی که توسط خانواده ایشان مورد تائید قرار نگرفت.
ایشان بسیار شوخ و جذاب بودن، راوی مناطق جنگی بودن در راهیان نور بیشتر دانش آموزان ایشون میشناختن خنده از لبان حاج عباس کنار نمیرفت،
عاشق حضرت زینب و امام حسین(ع) بودن حاج عباس همیشه از این ناراحت بود که درجنگ بشهادت نرسیده و از همرزمانشان جا مانده،
ایشان یک سفر ب کربلا داشتن و بعد از بازگشت از سفر گفت که میخواهم برم سوریه و از حرم حضرت زینب دفاع کنم ، همه اعضای خانوادش و بخوصص همسر ایشان هیچ حرفی نزدن بقول خودشان نمیدانیم درکربلا ب امام حسین چی گفت ک اون وقتی میخواستن برن سوریه توی منزل گفتن کسی حرفی نزد.
@Beyzai_ChanneL
بعد از تو دیگر...
هیچ "دوستت دارمی"
قلبم را دُرست نشانه نگرفت...!
خطا رفت...
#مینا_آقازاده✍
#شهید_جعفر_حاجواحدی ❤️
@Beyzai_ChanneL
#شهید_مدافعوطن 🇮🇷
#شهید_جعفر_حاجواحدی ❤️
متولد 20/3/1329 در یکی از روستاهای این شهرستان و یک خانواده مذهبی به دنیا آمدند. پدر شهید به نام ابوالقاسم مردی متعهد و مذهبی بودند و مادر ایشان به نام خانم بالا زنی محجبه وبا ایمان بود. شهید در هفت سالگی به مدرسه می روند و ایشان هنوز کلاس سوم بودند که مادرشان به رحمت خدا میرود و در کنار پدر به تحصیل ادامه میدهند. تا سن سربازی که برای خدمت سربازی به کرمان اعزام میشوند و سربازی را به خوبی به پایان می رسانند.
بعد سربازی به تهران می آیند و ازهمان اوایل زندگی در تهران به فعالیت های سیاسی مشغول می شوند. ایشان سال 53 ازدواج میکنند که ثمره ی این ازدواج سه فرزند می باشد، یک پسر و دو دختر که دوقلو می باشند.
جعفر حاج واحدی بعد از مدتی فعالیت سیاسی در کمیته انقلاب اسلامی استخدام میشوند و در آنجا به فعالیت میپردازند. سرانجام در حادثه بمب گذاری ساختمان کمیته در پانزدهم شهریور سال 61 خیابان خیام به شهادت میرسند.
ایشان از طرف کمیته2 بار هم با حضرت امام خمینی ملاقات نمودند و بالاخره درسن32 سالگی بود که به یاران شهیدش پیوست. زیارتگاه شهید در قطعه 26 گلزارشهدا می باشد.
@Beyzai_ChanneL
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیویی از نیروهای ویژه رضوان حزبالله خطاب به صهیونیستها با پیامی از تورات:
اگه فاجعهای رخ بده جان در برابر جان
چشم در برابر چشم
دندان در برابر دندان
پا در برابر پا
دست در برابر دست
آتش در برابر آتش
زخم در برابر زخم
مچ در برابر مچ....
#حزب_الله 🇱🇧
#سیدحسن_نصرالله 💚
@Beyzai_ChanneL
934K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️ راحله: کجا رفتی و چه دیدی؟ بگو شبلی حقیقت را چگونه یافتی؟
شبلی: من حقیقت را در زنجیر دیده ام. من حقیقت را پاره پاره برخاک دیده ام. من حقیقت را بر سر نیزه دیده ام..
(روز واقعه)
#دیالوگ
@Beyzai_ChanneL
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ظهر دیروز: حضور سرزده سردار قاآنی در منزل شهید پورجعفری یار همیشگی سردار سلیمانی
@Beyzai_ChanneL
سخنگوی دولت: برنامههای مهمی برای زندگی مردم داریم.
واکنش مردم و زندگی!
*اردیبهشت*
@Beyzai_ChanneL
دولت: برنامههای مهمی برای زندگی مردم داریم
مردم
*ایگو*
@Beyzai_ChanneL
بعد انتشار کلیپ معاون وزیرکشور که گفت روحانی علنا دروغ گفته و از تمام جزییات ماجرای گرونی بنزین مطلع بوده؛ قاعدتا باید روحانی به صلابه کشیده میشد وجواب اون همه خسارت جانی و مالی رو میداد!
ولی خب مصلحت پدر کشورو درآورده...هعععی
*آدم*
اگه #اربعین لغو نمیشد ، به عراقی ها میگفتن ایرانی ها کرونا آوردن براتون ، به ایرانی ها میگفتن از عراق کرونا آوردین.
*اصلاحطلبکاران*
@Beyzai_ChanneL
🔸تلخترین قصه محیطبانی
روز گذشته طی درگیری محیطبانان هرمزگان با گروهی از شکارچیان
محیطبان محمد حسننژاد بر اثر اصابت گلوله مستقیم شکارچیان به شهادت رسید .
اما قصه زمانی تلخ تر میشود که امروز خبر رسید قاتل این محیط بان در ارتفاعات بندرلنگه خودکشی کرده و جنازهاش به همراه دو قبضه سلاح کشف شده است !
.
_ این شخص، خواهرزاده محیطبان حسننژاد بوده که ظاهرا بعد از اینکه متوجه میشود دایی خودش را هدف گلوله قرارداده، خودکشی میکند.
@Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_هفتم 💠 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم #ح
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_هشتم
💠 تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت.
اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای #ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم.
💠 گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از #خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزد و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید.
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال #شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
💠 اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی میلرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد.
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
💠 شانههای مصطفی از گریه میلرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن #خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
مصطفی تقلّا میکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو میرفتم.
💠 جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا میکرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و بهخدا قلبم روی سینهاش جا ماند که دیگر در سینهام تپشی حس نمیکردم.
💠 در حفاظ نیروهای #مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بیجان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیدهاند.
نمیدانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل میکرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و #غریبانه به راه افتادیم.
💠 دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را میکشیدند. جسد چند #تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف شنیده میشد.
یک دست مصطفی به پتوی #خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش میکشید.
💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای #زینبیه در و دیوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب #حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسیدن به آغوش #حضرت_زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیریها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عدهای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیریها بود.
💠 گوشه صحن زیر یکی از کنگرهها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید و حس میکردم هنوز روی پیراهن خونیام دنبال زخمی میگردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!»
💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.»
و همینجا در برابر #عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.»
💠 من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگیاش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا میکرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.»
چشمانش از گریه رنگ #خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Beyzai_ChanneL