eitaa logo
شهید محمودرضا بیضائی
285 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
شهید محمودرضا بیضائی ولادت زمینی: 1360/09/18 ولادت آسمانی: 1392/10/29 محل شهادت: قاسمیه جنوب شرقی دمشق. بر اثر اصابت ترکش. مزار شریف: تبریز گلزارشهدای وادی رحمت. بلوک۱۱ ردیف۶ شماره۱ ادمین: @Beyzai_mahmoud
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم..🍃
السلام ایهاالشهید✋ تو شهید نمیشوی... تو زنده ای و باخبر از حال ما...😢 فقط خدا خواست پیش خودش باشی..😊 شهیدت کرد..😍 @Beyzai_ChanneL
سلام ارباب✋ صبح باشد و دلی که...❤️ آرام گشته حالا با سلام به شما..😍 السلام ایهاالارباب💚 @Beyzai_ChanneL
سلام آقا✋ منتظر آن است که صبحش بخیر شود...😊 با سلام به مولایش..❤️ سلام آقا..😍 @Beyzai_ChanneL
#خاطرات_شهدا #شهید_محمدحسین_حمزه
شهید محمودرضا بیضائی
#خاطرات_شهدا #شهید_محمدحسین_حمزه
یک خاطره از دوستم البته خیلی تعریف کرده ازم😉☺️ یک بار درمسیر زیارت امام رضا (ع) به قصد دیدار ایشان و خانواده شان به منزلشان رفته بودیم. چیزی که در منزلشان بیش از همه جلب توجه می کرد؛ نمایشگاه کوچکی از پوکه ها و فشنگ ها و آثار و نمادهای دفاع مقدس بود؛ گوشه ای از خانه متعلق به این نمایشگاه بود.😍☺️ نزدیک اذان مغرب بود؛ خیلی راحت پیشنهاد کرد که با هم به مسجد برویم. می گفت کاری در مسجد دارد که باید برود من که خیلی کنجکاو بودم بیشتر با حسین آشنا بشنوم قبول کردم تا به مسجد برویم😊 هنگام و پس از نماز جماعت شاهد بودم که حسین محور توجه جوانان و نوجوانان در مسجد بود. ظاهرا بسیاری از امور فرهنگی مسجد را بر عهده داشت. او همیشه چفیه اش را گردنش می گذاشت. یادم نمی آید جایی او را با پوشش رسمی خارج از منزل بدون چفیه دیده باشم. حتی روز دامادی اش هم چفیه جزو لباسش بود😍 نکته ی بعدی که برایم جالب بود این بود که خیلی دقیق مسائل جاری و سیاسی را رصد می کرد و نسبت به کوچکترین تحرکی بی تفاوت نبود و موضع گیری داشت. @Beyzai_ChanneL
❤️ سمتم می آید، پارچ را از دستم میگیرد وزل میزند به صورتم!!این اولین باراست که اینقدر راحت نگاهم میکند. _راستش...اولن حلال کنید من قایمکی شماره شمارو ظهرامروز از گوشی فاطمه پیدا کردم...دومن فکر کردم شایدبهتره اول به شما بگم!...شاید خود علی راصی تر باشه... اسمت را که میگوید دستهایم میلرزد. خیره به لبهایش منتظر میمانم _من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابابگم...حس کردم همسر از همه نزدیک تره... طاقتم تمام میشود _میشه سریع بگید... سرش را پایین می اندازد.با انگشتان دستش بازی میکند...یکلحظه نگاهم میکند..."خدایا چرا گریه میکنه.." لبهایش بهم میخورد!...چند جمله را بهم قطار میکندکه فقط همین را میشنوم _....امروز...#علی...... و کلمه آخرش را خودم میگویم _شد! تمام بدنم یخ میزند.سرم گیج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم میکنم چیزی در وجودم مرد! نگاه آخرت!...جمله ی بی جوابت... پاهایم تاب نمی آورد. روی زمین میفتم...میخندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم به نقطه ای دور... و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم.... "دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگه من چند وقت....چند وقت...تورو داشتمت..." گفته بودی منتظر یک خبر باشم... زیر لب باعجز میگویم _خیلی بدی...خیلی! فضای سنگین و صدای گریه های بلندخواهرها و مادرت... ونوای جگرسوزی که مدام در قلبم میپیچد!.. +این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم حاشا اینکه از راه تو حتی لحظه ای برگردیم... زینب... ✍ ادامه دارد ... @Beyzai_ChanneL 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❤️ چه عجیب که خرد شدم از رفتنت... اما احساس غرور میکنم از اینکه همسر من انتخاب شده بود! جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند... همگی سر به زیر اشک میریزند... نفراتی که آخر از همه پشت سرشان می آیند...تورا روی شانه میکشند "دل دل میکنم علی!!دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!"تورا برای من می آورند!درتابوتی که پرچم پر افتخارسه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده آرام گرفته ای.آهسته تورا مقابلمان میگذارند.میگویند خانواده اش...محارمش نزدیک بیایند! زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین آقاشوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغر را نیاوردند...سجاد زودتر از همه ما بالای سرت آمده...از گوشه ای میشنوم. _برادرش روشو باز کنه! به طبعیت دنبالشان می آیم...نزدیک تو! قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی میکندمی آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است!پر از لبخند! نمیفهمم چه میشود... فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو!میخواهم فریاد بزنم خب باز کنید.مگه نمیبینید دارم دق میکنم! پاهایم را روی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان آزارم میدهد... چیزی نشده که!!فقط... فقط تمام زندگیم رفته... چیزی نشده... فقط هستی من اینجا خوابیده... مردی که براش جنگیدم... چیزی نیست... من خوبم! فقط دیگه نفس نمیکشم! همرازو همسفر من... علی من!... علی... سجاد که کنارم زمزمه میکند _گریه کن زن داداش...تو خودت نریز... 💞 گریه کنم؟چرا!!؟؟...بعد از بیست روزقراره ببینمش... سرم گیج میرود. بی اراده تکانی میخورم که سجاد با احتیاط چادرم را میگیردو کمک میکند بنشینم... درست بالای سرتو! کف دستم را روی تابوت میکشم... خم میشوم سمت جایی که میدانم که صورتت قرار دارد... _علی؟... لبهام رو روی همان قسمت میزارم... چشمهایم را میبندم _عزیز ریحانه...؟...دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم مینشیند _زن داداش اجازه بده... سرم را کنار میکشم.دستش راکه دراز میکند تاپارچه را کنار بزند.التماس میکنم _بزارید من اینکارو کنم... سجادنگاهش را میگرداندتا اجازه بالاسری ها راببیند...اجازه دادند!! مادرت آنقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد این کار را بکند...زینب و فاطمه هم سعی میکنند او را آرام کنند...خون در رگ هایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار... پایان دلتنگی ها... 💞 دستهایم میلرزد...گوشه پرچم رامیگیرم و آهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره ات می افتد.زمان می ایستد... دورت کفن پیچیده اند... سرت بین انبوهی پارچه سفیدو پنبه است...پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته... ته ریشی که من با آن هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته... لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گردو خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکنم و باسر انگشتانم آهسته روی لبهایت را لمس میکنم... "آخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود" آنقدر آرام خوابیده ای که میترسم با لمس کردنت شیرینی اش رابهم بزنم...دستم کشیده میشود سمت موهایت...آهسته نوازش میکنم خم میشوم...انقدر نزدیک که نفسهایم چند تار از موهایت را تکان میدهد _دیدی آخر تهش چی شد!؟... تو رفتی و من... بغضم را قورت میدهم...دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات... چقدر زبر شده...! _آروم بخواب... سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پر پر شدی... فقط... فقط یادت نره روز محشر... با نگاهت منو شفاعت کنی! انگار خدا حرف هارا براین دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می آورم...گونه ام راروی پیشانی ات میگذارم... _هنوز گرمی علی!!... جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی... "هرچی شد گریه نکن...راضی نیستم!" تلخ ترین لبخند زندگیم را میزنم _گریه نمیکنم عزیز دلم... ازمن راضی باش... ازت راضی ام! ✍ ادامه دارد ... @Beyzai_ChanneL 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیضائی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم » @Beyzai_ChanneL
❤️ +اسمع و افهم... اسمع وافهم... چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت آمده! سجاد در چهار چوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی در گوشت میگوید... بعد از قبر بیرون می آید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده.برای بار آخر به صورتت نگاه میکنم...نیم رخت به من است!لبخند میزنی...!برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد! برو علی...برو دل کندم...برو!! این چند روز مدام قرآن و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده،فوت کردم. حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم...مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد... یکدفعه میگویم _بزارید یه بار دیگه ببینمش... کمی کنارمیکشدومن خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم _راستی اونروز پشت تلفن یادم رفت بگم... منم دوستت دارم! و سنگ لحد را میگذارد 💞 زهرا خانوم با ناخن از زیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مرد بیل را برمیدارد،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد... با هربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکنند چطور شد...که تاب آوردم تو رابه خاک بسپارم! باد چادرم را به بازی میگیرد... چشمهایم پر از اشک میشود...وبالاخره یک قطره پلکم را خیس میکند... _ببخش علی...اینا اشک نیست... ذره ذره جونمه... نگاهم خیره میماند... تداعی آخرین جمله ات... _میخواستم بگم دوستت دارم ریحانه! روی خاک میفتم... ...🌹 خاڪ، موسیقیِ احساس تو را میشنود. ✍ ادامه دارد ... @Beyzai_ChanneL 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❤️ چشمهایم راباز میکنم. پشتم یکباره دیگر میلرزداز فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت... سرما به قلبم نشسته...ودلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید.به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛نگاه میکنم. چند دقیقه پیش سجادپشت خط باعجله میگفت که باید مراببیند... چه خیال سختی بود! دل کندن از تو!! به گلویم چنگ میزنم _علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت! روی تخت مینشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم.نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته...خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند...دستم را روی سینه ام میگذارم و زیر لب میگویم _آخ...قلبم علی!! بلند میشوم و در آینه ی قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز اشک و لبهایم کبود شده.. خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد... _علی خیال نکن راحته عزیزم... حتی تمرین خیالیش مرگه!!! 💞 شام را خوردیم و خانه خاموش شد ...فاطمه در رختخواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند...حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر را روشن میکنم.شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده. لب به دندان میگیرم _خدایا خودت رحم کن... همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشودو دوباره خاموش...روشن،خاموش!!اسمش رابعد از مکالمه سیو کرده بودم"داداش سجاد"لبم رابا زبان تر میکنمو آهسته،طوریکه صدایم را کسی نشنودجواب میدهم: _بله...؟؟ _سلام زن داداش...ببخشید دیر شد عصبی میگویم _ببخشم؟؟آقا سجاد دلم ترکید...گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!!نصفه شب شد..!!! _شرمنده!!!کارمهم داشتم...حالا خودتون متوجه میشیدقلبم کنده میشود.تاب نمی آورم.بی هوا میپرسم _علی من شهید شده...؟؟؟ مکثی طولانی میکندو بعد جواب میدهد _نشستید فکروخیال کردید؟؟؟.... خودم را جمع و جور میکنم _دست خودم نبود مردم از نگرانی!! _همه خوابن؟... _بله! _خب پس بیاید دروبازکنید من پشت درم!! متعجب میپرسم _در حیاط؟؟؟ _بله دیگه!!! _الان میام!...فعلا! تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم را ازروی صندلی میز تحریرش برمیدارم. 💞 چادر را روی سرم میندازم وبا عجله به طبقه ی پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم.هوا ابری است و باران گرفته...نم نم!قلبم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!!تداعی چهره ی سجاد همانجور که در خیالم بود با موهای آشفته...وبعد خبر پریدن تو!!ابروهایم درهم میرود..."اون فقط یه فکر بود!...آروم باش ریحانه" ✍ ادامه دارد ... @Beyzai_ChanneL 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم..🍃
🌹🌱🌹🌱🌹🌱 السلام ایهاالشهید✋ عشق و جنون ☺️جز به جان دادن چه معنا می دهد...؟؟؟😊 عاشق و مجنون ارباب😍 یاد ما هم باش کمی.😢 سلام✋ #صبحتون_شهدایی @Beyzai_ChanneL
🌴🌻🌴🌻🌴🌻 ارباب سلام✋ غلام بی ارباب...😢 چه از یتیم کم دارد..؟؟😔 ارباب سلام سرصبح⛅️ برای غلامتان نعمتی ست..😍 @Beyzai_ChanneL
🌹🌹 آقا سلام✋ آقای من هستید و افتخارم شده این..😊 هرصبح⛅️دست بر سر نهاده سلامتان بدهم..😍 @Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
💠همسر شهید مدافع حرم مهدی بیدی: 🌷در آخرین روزی که قرار بود برای اولین بار به منطقه اعزام شود.نیمه شب سراسیمه از خواب برخاست و از خوابش برایم تعریف کرد که حضرت زینب (س) را در خواب دیدم که فرمودند در شهادت باز شده،سریع خودت را برسان که در شهادت بسته نشود. خواب بی بی زینب اورا در تصمیمی که گرفته بود راسخ تر کرد و آن زمان بود که از ته قلب راضی به رفتتش شدم و مجدد از او پرسیدم:بچه هایت چه می شود؟که پاسخ داد:خودم و فرزندانم به قربان بی بی رقیه (س). یاد شهید با صلوات❤️ @Beyzai_ChanneL
✨امام خامنه ای✨ ✅جوانی که به سرنوشت کشور نیندیشد و نسبت به خصومتهایی که نسبت به کشورش سازماندهی می‌شود، نخروشد، لایق این نیست که نام جوان شهروند یک ملت انقلابی را روی خود بگذارد. #رهبرانه ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @Beyzai_ChanneL
❤️ چشمهایم را میبندم و در را باز میکنم...آهسته وذره ذره...میترسم با همان حال آشفته ببینمش...در را کامل باز میکنم و مات میمانم. در سیاهی شب و سوسوزدن تیر چراغ برق کوچه که چند مترآن طرف تر است...لبخند پر دردت را میبینم...چند بار پلک میزنم!حتمن اشتباه شده!! یک دستت دور گردن سجاد است...انگار به او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده...مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشمهایم را تنگ میکنم. یک پایت را بالا گرفته ای...!!"حتمن آسیب دیده!" پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گل اش کنند...لباس رزم و...نگاه خسته ات که برق میزند.اشک و لبخندم قاطی میشود...از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلت می ایستم _علی؟؟!... لبهایت بهم میخورد _جون علی... موهایت بلند شده وتا پشت گردنت آمده و همینطور ریشت که صورتت را پخته ترکرده. چشمهای خمار و مژه های بلندت دلم رادوباره به بند میکشد.دوس دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی...بگویم چند روزی که گذشت از قرنها هم طولانی تر بود...دوس دارم از سر تا پایت را ببوسم.دست در موهای پرپشت و مشکی ات کنم و گردو خاک سفر را بتکانم...اما سجاد مزاحم است!!ازاین فکر لبخند میزنم.نگاهت در نگاهم قفل و کل وجودمان در هم غرق شده.دست راستم را روی یقه و سینه ات میکشم...آخ!!!خودتی...خود خودت!!علی من برگشته!!!نزدیکتر که می آیم با چشم اشاره میکنی به برادرت و لبت را گاز میگیری...ریز میخندم و فاصله میگیرم.پر از بغضی! پر از معصومیت درلبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده... سجادبا حالتی پر از شکایت و البته شوخی میگوید _ای باباااااا...بسه دیگه مردم از بس وایسادم...بریم تو بشینید رو تخت هی بهم نگاه کنید!!...هردو میخندیم...خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!... ادامه میدهد _راس میگم دیگه!!!...حداقل حرف بزنید دلم نسوزه... در ضمن بارون داره شدید میشه ها... تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش میزنی _چه غرغرو شدی سجاد!!...محکم باش...باید یسرببرمت جنگ آدم شی.. 💞 سجاد مردمک چشمش را در کاسه میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید...چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوس داری! _آقا سجاد...اجازه بدید من کمک کنم! میخندد _نه زن داداش...علی ما یکم سنگینه!کار خودمه... نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی _خسته شدی داداش برو...خودم یک پا دارم هنوز...ریحانه هم یکم زیر دستمو میگیره. سجاد از نگاهت میخواند که کمک بهانه است...دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند... لی لی کنان کنار در می آیی و کف دستت را روی دیوارمیگذاری... سجاد از زیر دستت شانه خالی میکندو با تبسم معنا داری یک شب بخیر میگویدو میرود...حالا مانده ایم تنها...زیر بارانی که هم میبارد هم گاهی شرم میکنداز خلوت ما و رو میگیرد از لطافتش... ✍ ادامه دارد ... @Beyzai_ChanneL 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❤️ تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم...نزدیکت می آیم...آنقدر نزدیکت که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم رامیسوزاند. با دست آزادت چانه ام را میگیری و زل میزنی به چشمهایم...دلم میلرزد! _دلم برات تنگ شده بود ریحان... دستت را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشمهایم را میبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم.پیشانیم را میبوسی عمیق و گرم!وسط کوچه زیر باران...از تو بعید است!ببین چقدر بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم _جونم؟دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود دستت را سریع میبوسم!! ت _ا؟؟چرا اینجوری کردی!!؟؟ کنارت می ایستم و در حالی که تو دستت راروی شانه ام میگذاری، جواب میدهم: _چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود... لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بشینی... چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشودو لبت را روی هم فشار میدهی کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم _درد داری؟؟ _اوهوم...پام!! نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!! _چی شده؟... _چیزی نیست...از خودت بگو!! 💞 _نه!بگو چی شده؟... پوزخندی میزنی _همه شهید شدن!!...من... دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذاری _فکر کنم دیگه این پا،برام پا نشه! چشمهایم گرد میشود _یعنی چی؟... _هیچی!!!....برای همین میگم نپرس! نزدیک تر می آیم... _یعنی ممکنه...؟ _آره...ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی ات،لجم میگیردو اخم میکنم _یعنی چی هر چی خیره!!!مونیس کوتاه کنی درادا...پاعه! لپم را میکشی _قربون خانوم برم!شما حالا حرص نخور... وقت قهر کردن نیس بایدهر لحظه رو با جون بخرم!! سرم را کج میکنم _برای همین دیر امدید؟آقاسجاد پرسید همه خوابن...بعد گفت بیام درو باز کنم! _آره!نمیخواست خیلی هول کنن با دیدن من!...منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان! _خب بیمارستان شبانه روزیه که! _آره!!ولی سجاد جدن خسته است! خودمم حالشو نداره... اینا بهونس...چون اصلش اینکه دیگه پامو نمیخوام!!خشک شده... 💞 تصورش برایم سخت است!تو با عصاراه بروی؟؟...با حالی گرفته به پایت خیره میشوم...که ضربه ای آرام به دستم میزنی _اووو حالا نرو تو فکر!!... تلخ لبخند میزنم _باورم نمیشه که برگشتی... _آره!!... چشمهایت پر از بغض میشود _خودمم باورم نمیشه!فکر میکردم دیگه بر نمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!! دستت را محکم میگیرم _انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی... نزدیکم می آیی و سرم راروی شانه ات میگذاری _تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!! مخندی... سرم را از روی شانه ات بر میداری و خیره میشوم به لبهایت... لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که در هر حالی بوی عطرمیدهد!! انگشتم را روی لبت میکشم _بخند!! میخندی... _بیشتربخند! نزدیکم می آیی و صدایت را بم و آرام میکنی _دوسم داشته باش! _دارم! _بیشتر داشته باش!! _بیشتر دارم! بیشتر میخندی!!!! _مریضتم علی!!! تبسمت به شیرینی شکلات عقدمان میشود! ✍ ادامه دارد ... @Beyzai_ChanneL 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیضائی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم » @Beyzai_ChanneL
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیضائی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم » @Beyzai_ChanneL
بسم الله الرحمن الرحیم..🍃
🍃زنـده تر از تو نمے بینم به دنیا اے #شهید!🕊 🍃در ڪلاس #عشق♥️ تو، استادها بنشسته اند.... @Beyzai_ChanneL
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ارباب سلام ارباب من هستید😍 و دلخوش به این نوکری ام😇 هر صبح سلامتان ندهم..🙁 قطعا می میرم...😞 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @Beyzai_ChanneL
🌴🌹🌴🌹🌴🌹 آقا سلام آقا زِ ما بپذیرید این سلام ها..😊 وَر نه،تمام دلخوشیم از بین می رود😢 @Beyzai_ChanneL
امتداد راهمان به امتداد نگاهِ شهدا باشد... ببینیم آنها هدفشان چه بود... آنگاه راهشان را در پی گیریم... @Beyzai_ChanneL
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 خاطره ای از شهید همدانی... پسر شهید همدانی در مشهد گفت:پدرم در وصیت نامه خود یک پیشنهاد خوب دارند😊 و آن این است که اگر امکان داشت هر شخصی که وصیت نامه من را می خواند،برای من یک روز نماز و روزه به جای آورد🙏 که اگر در آن عالم در کنار هم بودیم جبران کنم.😊 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @Beyzai_ChanneL
💠دانشمند شهید داریوش رضایی نژاد دانشجوی دکترای مهندسی برق دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی تولد : ۱۳۵۵ آبدانان"استان ایلام" شهادت : یکم مرداد ۱۳۹۰ هفتمین سالگرد شهادتت مبارک شیرمرد🌹💐🌹💐🌹💐🌹💐🌹💐 @Beyzai_ChanneL