eitaa logo
شهید محمودرضا بیضائی
276 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
شهید محمودرضا بیضائی ولادت زمینی: 1360/09/18 ولادت آسمانی: 1392/10/29 محل شهادت: قاسمیه جنوب شرقی دمشق. بر اثر اصابت ترکش. مزار شریف: تبریز گلزارشهدای وادی رحمت. بلوک۱۱ ردیف۶ شماره۱ ادمین: @Beyzai_mahmoud
مشاهده در ایتا
دانلود
💠درادامه مصاحبه مادرشهید
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ؟ آقاعارف یک خواهر دارد که دو سال از خودش کوچک‌تر است. خیلی به هم وابسته بودند و رفاقت زیادی با هم داشتند. @Beyzai_ChanneL 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ، ؟ آقاعارف از کودکی شلوغ، پر جنب و جوش و پرپتانسیل و در کنار اینها همه همیشه مؤدب بود. او در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد و بزرگ شد ولی هیچ‌گونه فشاری برای تحمیل عقیده در خانواده نبود. هر خصلتی که ایشان از ما بردند به صورت غیرمستقیم بود. هیچ‌گونه فشار و تحمیل نظری نبود. خانواده متوسطی هستیم و آقاعارف بسیار آزادانه و آزاداندیش از کودکی بزرگ شد. البته ناگفته نماند که از همان زمان کودکی ما برای عارف کتاب داستان‌هایی با محتوای مذهبی برایش می‌خریدیم یا داستان‌های مذهبی برایش تعریف می‌کردیم. خودم کتاب مذهبی می‌خواندم و خلاصه‌اش را برای آقاعارف تعریف می‌کردم. شور و شوق زیادی برای شنیدن داستان اهل بیت و شهدا داشت. کمی که بزرگ‌تر شد در دوران راهنمایی، یک بار از من پرسید که آیا پذیرفتن دین اسلام برای ما اجبار است؟ یا می‌گفت شیعه بودن اجباری است؟ می‌گفتم نه اجبار نیست و خودمان دین‌مان را دوست داریم، به خاطر اینکه اسلام دین کامل‌تری است خودمان اسلام را انتخاب کردیم و مذهب هم همین‌طور است. بعد از این صحبت‌ها کتاب انجیل و تورات را گرفت و مطالعه کرد. کتاب‌ها را با دقت کامل می‌خواند. بسیار اهل هدیه گرفتن و هدیه دادن بود. اگر می‌خواستیم برایش هدیه بگیریم بیشتر اوقات می‌گفت هدیه‌ام کتاب باشد. کتاب‌های قطور را با لذت فراوانی می‌خواند. از زمانی که پسرم به دنیا آمد و تا روزی که شهید شد هیچ‌وقت یادم نمی‌رود حرف بدی زده باشد. از همان کودکی بسیار مهربان و خوش‌زبان بود. خیلی سر و زبان داشت. @Beyzai_ChanneL 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ؟ من می‌دانستم آقاعارف آدم بزرگی می‌شود. چون خیلی اهل تحقیق و مطالعه بود. بهترین‌ها را انتخاب می‌کرد و می‌پسندید. همیشه در هر موقعیتی بهترین بود. خیلی فعال بود. خیلی جاها فعالیت داشت ولی جایی را قبول می‌کرد که می‌دانست به بهترین شکل می‌تواند کارش را انجام دهد. من یادم نیست آقاعارف زمان مدرسه در بسیج بوده باشد. فکر می‌کنم بعد از سربازی و برای مدافع حرم شدن به بسیج رفت. همیشه می‌خواست بهترین تیپ و پوشش را داشته باشد. به شهادتش فکر نمی‌کردم ولی قطعاً می‌دانستم انسان بزرگی می‌شود. @Beyzai_ChanneL 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ؟ آقاعارف عموی شهیدش را خیلی دوست داشت. کتاب‌های زیادی از دفاع مقدس و تاریخ ایران و جهان را مطالعه کرده بود. چند سال پیش وقتی از سربازی برگشت فهمیده بود شهادت بهترین سرنوشت برای آدم‌هاست. فهمیده بود عاقبت به‌خیری آدم‌ها در این راه است اما می‌گفت هر کسی که شهید نمی‌شود و همین جوری انتخاب نمی‌شود و «باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی». در حقیقت باید چیزی که خدا می‌خواهد، باشی و مردمی و اهل بیت باشی تا پذیرفته بشوی. اواخر عمرش شوق زیادی برای شهادت داشت. خیلی جالب است که بدانید بهترین برنامه‌ریزی‌ها را برای زندگی از آقاعارف می‌دیدم و با وجود این شوق شهادت طوری زندگی می‌کرد که انگار 150 سال عمر خواهد کرد. @Beyzai_ChanneL 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ؟ من فکر نمی‌کردم پسرم یک روز شهید شود. زمانی که به سوریه می‌رفت نگران و دلتنگ می‌شدم ولی اصلاً به شهادتش فکر نمی‌کردم. @Beyzai_ChanneL 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 1⃣ ؟ آقاعارف سه بار اعزام شد. دو بار در سال 94 و بار سوم هم همین چند ماه پیش بود. اوایل من مخالفت می‌کردم و آگاهی زیادی از اصل ماجرا نداشتم. قبل رفتنش خیلی برایم توضیح می‌داد که باید برای امنیت کشور باید برویم. من مخالفت می‌کردم و می‌گفت کسی که مسلمان و محب اهل بیت باشد این‌طور مخالفت نمی‌کند. برایم توضیح می‌داد اگر اعتقاد و عشق نباشد هیچ کس وارد این راه نمی‌شود. می‌گفتم آنجا چه کاری می‌خواهی انجام دهی؟ می‌گفت بروم ببینم چه کاری می‌توانم بکنم. بدنش آماده بود و دوره‌های لازم را دیده بود و من اطلاع نداشتم. گفت می‌روم کفش رزمندگان را واکس بزنم. من می‌گفتم اگر می‌روی کفش‌های رزمندگان حرم بی‌بی‌زینب(س) را واکس بزنی پس برو عزیزم. مرا با معرفتش آشنا کرد و من قبول کردم که برود. بار اول که رفت خیلی برایم سخت بود. هر دوی‌مان عاطفی بودیم و زمانی که رفت خیلی اذیت شدم. هنگام رفتن، قرآن، آب، آیینه و اسفند را آماده کردم و گفتم دلم می‌خواهد باز هم ببینمت. از زیر قرآن رد شد و برگشت گفت: «گر نگهدار من آن است که من می‌دانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد». این جمله‌اش هر روز در ذهنم می‌پیچید. هر روز برایش صلوات می‌فرستادم و آیت‌الکرسی می‌خواندم. با اینکه همیشه بانشاط و روحیه بود ولی وقتی برگشت آن‌قدر نشاط روحی پیدا کرده بود که تا به‌حال او را این‌گونه ندیده بودم. @Beyzai_ChanneL 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 2⃣ #به_سوریه_اعزام_شدند؟ دست و پاهایش تاول و پینه بسته بود ولی روحیه عجیبی پیدا کرده بود. شوق زیادی برای دوباره رفتن داشت. می‌گفتم تو که یک بار رفته‌ای و دیگر نیاز به رفتن نیست، در جوابم می‌گفت اگر خانم زینب(س) دوباره مرا قبول کند باید کلاهم را هوا بندازم. من هم می‌خواستم ببینم چقدر پای کار است و می‌دیدم خیلی شور و شوق دارد. دوباره راهی شد و باز آن شعر را خواند. من هم گفتم دلم تنگ می‌شود و دوست دارم دوباره ببینمت. دو شهر شیعه‌نشین نبل و الزهرا چهار سال در محاصره بود و یکی از آرزوهای آقاعارف و دوستانش آزادسازی این دو شهر بود. آزادی این دو شهر خیلی برایش مهم بود. داعشی‌ها و تکفیری‌ها عمداً روی شهرهای شیعه‌نشین دست می‌گذاشتند. برایم تعریف می‌کرد این دو شهر چهار سال در محاصره است و آب و غذا و دارو به اینها نمی‌رسد ولی اجازه نداده‌اند دشمن خط مرزی‌شان را بشکند. گاهی با هلیکوپتر برایشان محموله غذایی می‌ریختند که خیلی ناچیز بود. تعریف می‌کرد مردم این دو شهر با سختی زیادی زندگی می‌کنند و به خاطر اعتقادات‌شان اجازه ورود دشمن به شهرشان را نداده‌اند. عکسی از یک دختر بچه نشانم داد که بعد از چهار سال شبیه پیرزن شده بود. می‌گفت مامان دلت می‌آید به اینها کمک نکنم؟! @Beyzai_ChanneL 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃1⃣ ؟ وقتی برگشت خاطره جالبی تعریف کرد. وقتی مدافعان حرم به حرم حضرت زینب(س) می‌روند هیچ‌کس را نمی‌بینند و تنها زائران بی‌بی آنجا بوده‌اند. قبل از اعزام قرار بود عملیات انجام دهند ولی زمانی که می‌روند حاج‌قاسم عملیات را ملغی می‌کند. می‌گویند به صلاح نیست این عملیات انجام شود و رزمندگان و آقاعارف خیلی ناراحت می‌شوند. حاج‌قاسم قبول نمی‌کند و رزمندگان از طرفی ناراحت بودند چرا حرم حضرت زینب(س) خلوت است و اگر شهرهای شیعه‌نشین آزاد بودند الان حرم آن‌قدر خلوت نبود. شب می‌خوابند و یکی از بچه‌ها با لب خندان می‌گوید ما عملیات می‌کنیم و پیروز می‌شویم. گروهی با حاج‌قاسم صحبت می‌کنند و می‌گویند به یاری خدا اگر شما رخصت بدهید ما عملیات می‌کنیم و پیروز می‌شویم. موفق نمی‌شوند رضایت بگیرند. جلسات متعدد با حاجی می‌گذارند و در یکی از جلسات آقاعارف رجزخوانی می‌کند. از طرفی مردم این دو شهر شیعه‌نشین خبردار شده بودند که قرار است سربازان گمنام امام زمان شما را آزاد کنند و چشم‌انتظار بودند. در آخر با اصرار فراوان، حاج‌قاسم راضی می‌شود. صبح عملیات انجام می‌شود و دو شهر را آزاد می‌کنند. همان شب آقاعارف به ما زنگ زد و از ما تشکر ‌کرد. خیلی از ما تشکر کرد که این موقعیت را به وجود آوردیم تا او این کار را بکند. قبل رفتن می‌گفت مامان الان در شرایطی هستیم که بهترین موقعیت گیرم آمده و اگر اجازه ندهی بروم بهترین فرصت را از من گرفته‌ای. من همیشه عارف را خوشحال و خندان می‌دیدم ولی آن شب عارف از همیشه خوشحال‌تر بود. از شور و شعف می‌خواست پرواز کند. @Beyzai_ChanneL 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃2⃣ #قاسم _مربوط_به_چه_زمانی_است در آن عملیات مجروح شد. تکفیری‌ها سینه عارف را هدف می‌گیرند و خدا خواست آقاعارف را نگه دارد تا در آزادسازی بوکمال هم شرکت کند و نابودی داعش را ببیند. قلبش را هدف می‌گیرند و گلوله به باتری بیسیم که یک تکه فولادی بود و آقاعارف در جیبش گذاشته بود می‌خورد و کمانه می‌کند. گلوله به سمت راست سینه‌اش می‌خورد و به قلبش نمی‌خورد. در آن عملیات چند تا از دوستان نزدیکش شهید شدند. دوستانی که با هم می‌رفتند به فقرا سر می‌زدند. علی‌حسین کاهکش، محمد اسکندری، رضا عادلی، احمد مجد و کیهانی آنجا شهید شدند. وقتی برگشت برای شهدا خیلی ناراحت بود. احساس می‌کرد از آنها جا مانده است. هر هفته به خانواده‌ها و مزارشان سر می‌زد @Beyzai_ChanneL 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃؟ بار سوم هر کاری کرد او را نبردند. می‌گفتند شما یک بار مجروح شدی و تک پسر هستی، پدرت ناراحتی قلبی دارد و دلایل زیادی برای نبردنش داشتند. روحیه و اشتیاقش برای رفتن خیلی زیاد بود. از میان چندین تکاور از نظر آمادگی جسمانی و سؤالات نفر اول بود و آمادگی بسیار بالایی داشت. آبادان، اهواز، دزفول، بهبهان و تهران عارف را نبردند. از محل تحصیلش در مازندران هم نتوانست برود و در نهایت با لشکر 16 قدس گیلان اعزام شد و بدون خبر من راهی شد. @Beyzai_ChanneL 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃