eitaa logo
شهید محمودرضا بیضائی
282 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
شهید محمودرضا بیضائی ولادت زمینی: 1360/09/18 ولادت آسمانی: 1392/10/29 محل شهادت: قاسمیه جنوب شرقی دمشق. بر اثر اصابت ترکش. مزار شریف: تبریز گلزارشهدای وادی رحمت. بلوک۱۱ ردیف۶ شماره۱ ادمین: @Beyzai_mahmoud
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌤 اللهم اَنتَ السلام السلام علیک یا اباعبدالله(علیه السلام)🍃 السلام علیک یا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)🍃 السلام علیکم ایهاالشهدا🍃 @Beyzai_ChanneL
🌸 این خانم مسیحی بعد از انفجار بیروت اینطوری تویت کرده:👏👏 نخ عمامه ات شرف است. از نخش شرف شرافت میگیرد. مسیحی خلق شدیم و دارمان برافراشته است. تو پرچم پیروزی را برافراشتی مسیحیها را حمایت کردی همانطور که مسلمانان را حمایت کردی، به خون مسیح سوگند متحد خواهیم ماند و وفادار به راهت، پرچمت را برافراشته میداریم برای ایجاد رعب در دل اسرائیل، هرگز اعتراف نخواهیم کرد مگر به شهدایی که سرزمین ما را از داعش و اسرائیل آزاد ساختند، عهد می بندیم ای صاحب عهد، قرآن را در آغوش می گیریم همانگونه که انجیل را @Beyzai_ChanneL
4_5780554603460297866.mp3
5.86M
🔊 ✨ خوش به حال شهدا🕊 ... 🎤با نوای کربلایی 👌👌 🍃🌹🍃🌹 @Beyzai_ChanneL
★عید با نبض دقایــ⏰ـق زیباست 🌹عید با روح زیباست ★عید با یاد زیباست😍 🕊☘🕊☘🕊☘🕊 💫و این حکایتی است زیبا از یک ، شهادتش🌷 در روزعید ولادت، ولادتش در روز عید ولایت @Beyzai_ChanneL
شرح در تصویر😂 @Beyzai_ChanneL
🔴‏پریزیدنت روحانی: یک گشایش اقتصادی داریم، مردم باید همه چیز را به بورس بسپارند. و امروز چُنان گشایشی ایجاد کرد که اقتصاد مردم و بورس را به خاک و خون نشاند! علی برکت الله *حاج حیدر* @Beyzai_ChanneL
🔴 جا داره روز جهانی تنبل‌ها رو به براندازا که ۴٠سـالـه در حال براندازای هستن هم تبریک بگیم 😝😂😂 😂چطوری تنبل 👈خواستم بگم خودت رو خسته نکن این انقلاب حق هست و خدایی، هر چی تلاش کنی موفق نمیشی که نمیشی. جهت اطلاعت؛ هر که با آل علی درافتاد ورافتاد مواظب خودت باش نیوفتی😏🙃 @Beyzai_ChanneL
🔸 مکتب انقلاب VS مکتب لیبرال ⭕️ انقلاب اسلامی حججی‌ها و سلیمانی‌ها تربیت کرد که رفتند تا ایران باشد، جریان لیبرال این خودفروخته‌ها رو تربیت کرد، و این افراد در کشور حق رای دارند 😊 @Beyzai_ChanneL
منابع لبنانی اعلام کردند سرانجام رئیس‌جمهور لبنان استعفای نخست‌وزیر را پذیرفت + یکی از بهترین مدیریت‌های حزب‌الله در این برهه عدم دخالت در ماندن یا رفتن نخست‌وزیر دیاب بود! مسئله‌ای که جایگاه حزب ‌الله را بیش از پیش تثبیت خواهد کرد @Beyzai_ChanneL
⭕️ هر دم از این باغ بری می‌رسد.. 🔻دستگیری ۵ جاسوس در وزارت‌خانه‌ها 🔹سخنگوی قوه قضاییه: اخیرا ۵ مورد دستگیری در وزارت امور خارجه، صنایع و شرکت‌های قطعات و پشتیبانی کننده حوزه انرژی، وزارت دفاع و سازمان انرژی اتمی داشته‌ایم. 🔸در همین ایام دو نفر از جاسوسان حکم محکومیت قطعی گرفتند. «مسعود مصاحب» در قالب دبیر کل انجمن دوستی ایران و اتریش برای موساد و آلمانجاسوسی می‌کرد که ۱۰ سال حبس گرفته و حکمش قطعی است. 🔸«شهرام شیرخانی» جاسوس انگلیس هم که به‌دنبال آلوده کردن برخی مدیران و جذب عناصر برای انگلیس بود، حکم قطعی گرفته. او اطلاعات قراردادهای ما در حوزه بانک مرکزی، بانک ملی و وزارت دفاع را به دشمن داده بود @Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_هفتم 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم الت
✍️ 💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از نبود که نفسم برگشت. دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد. 💠 شانه‌هایش می‌لرزید و می‌دانستم رفیقش من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می‌کشید و عارفانه دلداری‌ام می‌داد :«اون حاضر شد فدا شه تا دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!» از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو ، من میام!» 💠 می‌دانستم می‌خواهد سیدحسن را به خانواده‌‌اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟» صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. 💠 خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم که گنبد و گلدسته‌های بلند حرم (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد می‌کنه؟» 💠 و همه دل‌نگرانی این مادر، ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بی‌منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش می‌چکد که بی‌اراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...» 💠 طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!» نفهمیدم چه می‌گوید، نیم‌رخش به طرف حرم بود و حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد که رو به من و به هوای (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچه‌ها از دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...» 💠 از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ ضمانت این دختر رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد. خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم که کامل به سمت چرخید و همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت که دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می‌بارید. 💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده و دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟» وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی‌دانستم این عکس همان بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. 💠 به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی‌ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله‌های شهر به دست افتاده بود، راه ورود و خروج بسته شده و خبر مصطفی کار دلش را ساخته بود... ✍️نویسنده: @Beyzai_ChanneL